شماره 36 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 36





  • يكي اژدها بود بر خـشـك و آب
    هـمي دركشيدي به دم ژنده پيل
    چـنين گفت شنگل به ياران خويش
    كـه مـن زين فرسـتاده شيرمرد
    مرا پـشـت بودي گر ايدر بدي
    گر از نزد ما سوي ايران شود
    چو كهـتر چنين باشد و مهـتر اوي
    همـه شـب همي كار او ساختم
    فرسـتـمـش فردا بر اژدها
    نـباشـم نـكوهيده كار اوي
    بگـفـت اين و بهرام را پيش خواند
    بدو گـفـت يزدان پاك آفرين
    كـه هـندوسـتان را بشويي ز بد
    يكي كار پيش است با درد و رنـج
    چو اين كرده باشي زماني مـپاي
    بـه شنگـل چنين پاسخ آورد شاه
    ز فرمان تو نـگذرم يك زمان
    بدو گفت شنگل كه چندين بلاسـت
    بـه خشـكي و دريا همي بگذرد
    تواني مـگر چاره يي ساخـتـن
    بـه ايران بري باژ هـندوسـتان
    هـمان هديه هـند با باژ نيز
    بدو گـفـت بـهرام كاي پادشا
    بـه فرمان دارنده يزدان پاك
    ندانـم كـه او را نشيمن كجاست
    فرسـتاد شنـگـل يكي راه جوي
    هـمي رفـت با نامور سي سوار
    هـمي تاخـت تا پيش دريا رسيد
    بزرگان ايران خروشان شدند
    بـه بـهرام گفتـند كاي شهريار
    بـه ايرانيان گـفـت بـهرام گرد
    مرا گر زمانـه بدين اژدهاسـت
    كـمان را بـه زه كرد و بـگزيد تير
    بران اژدها تيرباران گرفـت
    بـه پولاد پيكان دهانش بدوخـت
    دگر چار چوبـه بزد بر سرش
    تـن اژدها گشت زان تير سسـت
    يكي تيغ زهرآبـگون بركـشيد
    بـه تيغ و تـبرزين بزد گردنـش
    به گردون سرش سوي شنگل كشيد
    برآمد ز هـندوسـتان آفرين
    كـه زايد برآن خاك چونين سوار برين برز بالا و اين شاخ و يال
    برين برز بالا و اين شاخ و يال



  • بـه دريا بدي گاه بر آفـتاب
    وزو خاسـتي موج درياي نيل
    بدان تيزهـش رازداران خويش
    گـهي شادمانـم گـهي پر ز درد
    بـه قـنوج بر كـشوري سر بدي
    ز بـهرام قـنوج ويران شود
    نـماند برين بوم ما رنـگ و بوي
    يكي چاره ديگر انداخـتـم
    كزو بي گـماني نيابد رها
    چو با اژدها خود شود جنـگـجوي
    بـسي داسـتان دليران براند
    ترا ايدر آورد ز ايران زمين
    چـنان كز ره نامداران سزد
    بـه آغاز رنـج و به فرجام گـنـج
    بـه خشـنودي مـن برو باز جاي
    ك از راي تو بـگذرم نيسـت راه
    مـگر بد بود گردش آسـمان
    بدين بوم ما در يكي اژدهاسـت
    نهـنـگ دم آهـنـگ را بشمرد
    ازو كـشور هـند پرداخـتـن
    هـمـه مرز باشـند همداستان
    ز عود و ز عـنـبر ز هرگونـه چيز
    بـهـند اندرون شاه و فرمانروا
    پي اژدها را بـبرم ز خاك
    بـبايد نـمودن بـه من راه راست
    كـه آن اژدها را نـمايد بدوي
    از ايران سواران خـنـجرگزار
    بـه تاريكي آن اژدها را بديد
    وزان اژدها نيز جوشان شدند
    تو اين را چو آن كرگ پيشين مدار
    كـه اين را بـه دادار بايد سـپرد
    بـه مردي فزوني نگيرد نه كاسـت
    كـه پيكانش را داده بد زهر و شير
    چـپ و راست جنگ سواران گرفت
    هـمي خار زان زهر او برفروخـت
    فرو ريخـت با زهر خون از برش
    همي خاك را خون زهرش بشست
    بـه تـندي دل اژدها بردريد
    بـه خاك اندر افگند بيجان تنـش
    چو شاه آن سر اژدها را بديد
    ز دادار بر بوم ايران زمين
    كـه با اژدها سازد او كارزار نـباشد جز از شـهريارش هـمال
    نـباشد جز از شـهريارش هـمال


/ 675