شماره 37 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 37





  • هـمان شاه شنگل دلي پر ز درد
    شـب آمد بياورد فرزانـه را
    چـنين گفت كاين مرد بهرامشاه
    نـباشد هـمي ايدر از هيچ روي
    گر از نزد ما او بـه ايران شود
    سـپاه مرا سست خواند بـه كار
    سرافراز گردد مـگر دشمـنـم
    نهانـش هـمي كرد خواهم تباه
    بدو گفـت فرزانـه كاي شـهريار
    فرسـتاده شـهرياران كـشي
    كـس انديشه زين گونه هرگز نكرد
    بر مـهـتران زشـت نامي بود
    پـس انـگـه بيايد از ايران سپاه
    نـماند ز ما كس بدينجا درسـت
    رهانيده ماسـت از اژدها
    بدين بوم ما اژدها كشـت و كرگ
    چو بشنيد شنگل سخن تيره شد
    بـبود آن شـب و بامداد پـگاه
    بـه تنـها تـن خويش بي انجمن
    بـه بـهرام گفت اي دلاراي مرد
    بـتو داد خواهـم همي دخـترم
    چو اين كرده باشم بر من بايسـت
    ترا بر سـپـه كامـگاري دهـم
    فروماند بـهرام وا نديشـه كرد
    ابا خويشتن گفت كاين جنگ نيست
    و ديگر كـه جان بر سر آرم بدين
    كـه ايدر بدين سان بـمانديم دير
    چـنين داد پاسخ كه فرمان كنـم
    تو از هر سـه دخـتر يكي برگزين
    ز گفـتار او شاد شد شاه هـند
    سـه دخـتر بيامد چو خرم بهار
    بـه بـهرام گور آن زمان گفت رو
    بـشد تيز بـهرام و او را بديد
    چو خرم بـهاري سـپينود نام
    بدو داد شـنـگـل سـپينود را
    يكي گـنـج پرمايه تر برگزيد
    بياورد ياران بـهرام را
    درم داد ودينار و هرگونـه چيز
    بياراسـت ايوان گوهرنـگار
    خرامان بران بزمـگاه آمدند
    بـبودند يك هفته با مي به دست سـپينود با شاه بـهرام گور
    سـپينود با شاه بـهرام گور



  • هـمي داشـت از كار او روي زرد
    هـمان مردم خويش و بيگانـه را
    بدين زور و اين شاخ و اين دستگاه
    ز هرگونـه آميختـم رنـگ و بوي
    بـه نزديك شاه دليران شود
    بـه هندوستان نيست گويد سوار
    فرسـتاده را سر ز تن بركـنـم
    چـه بينيد اين را چـه دانيد راه
    دلـت را بدين گونـه رنجـه مدار
    بـه غـمري برد راه و بيدانشي
    بـه راه چـنين راي هرگز مـگرد
    سپـهـبد بـه مردم گرامي بود
    يكي تاجداري چو بـهرامـشاه
    ز نيكي نبايد ترا دست شـسـت
    نـه كشـتـن بود رنـج او را بها
    بـه تـن زندگاني فزايش نه مرگ
    ز گـفـتار فرزانـگان خيره شد
    فرسـتاد كـس نزد بهرامـشاه
    نـه دسـتور بد پيش و نه راي زن
    توانـگر شدي گرد بيشي مـگرد
    ز گـفـتار و كردار باشد برم
    كز ايدر گذشتـن ترا روي نيسـت
    بـه هندوسـتان شهرياري دهم
    ز تـخـت و نژاد و ز ننگ و نـبرد
    ز پيوند شنگل مرا ننـگ نيسـت
    بـبينـم مـگر خاك ايران زمين
    برآويخـت با دام روباه شير
    ز گـفـتارت آرايش جان كـنـم
    كـه چون بينمش خوانمش آفرين
    بياراسـت ايوان بـه چيني پرند
    بـه آرايش و بوي و رنگ و نـگار
    بياراي دل را بـه ديدار نو
    ازان ماه رويان يكي برگزيد
    همه شرم و ناز و همه راي و كام
    چو سرو سهي شمـع بي دود را
    بدان ماه رخ داد شنـگـل كـليد
    سواران بازيب و با نام را
    هـمان عـنـبر و عود و كافورنيز
    ز قـنوج هركـس كـه بد نامدار
    بـه شادي همـه نزد شاه آمدند
    همه شاد و خرم به جاي نشست چو مي بود روشن بـه جام بـلور
    چو مي بود روشن بـه جام بـلور


/ 675