شماره 38 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 38





  • چو زين آگهي شد به فغـفور چين
    بـه نزديك شنگل فرسـتاده بود
    بدو داد شنـگـل يكي دخـترش
    يكي نامـه نزديك بـهرامـشاه
    بـه عـنوان بر از شهريار جـهان
    بـه نزد فرسـتاده پارسي
    دگر گـفـت كامد بـما آگـهي
    خردمـندي و مردي و راي تو
    كـجا كرگ و آن نامور اژدها
    بـتو داد دختر كه پيوند ماسـت
    سر خويش را بردي اندر هوا
    بـه ايران بزرگيسـت اين شاه را
    بـه دسـتوري شاه در بر گرفت
    كـنون رنـج بردار و ايدر بياي
    بـه ديدار تو چشم روشن كـنيم
    چو خواهي كه ز ايدر شوي باز جاي
    برو شاد با خلعـت و خواسـتـه
    ترا آمدن پيش من ننـگ نيسـت
    مكـن سستي از آمدن هيچ راي
    چو نامـه بيامد بـه بـهرام گور
    نويسـنده بر خواند و پاسخ نوشت
    سر نامه گفت آنچ گفـتي رسيد
    بـه عـنوان بر از پادشاه جـهان
    جز آن بد كه گفتي سراسر سخن
    شهنـشاه بـهرام گورست و بس
    بـه مردي و دانش بـه فر و نژاد
    جـهاندار پيروزگر خواندش
    دگر آنـك گفتي كه مـن كرده ام
    هـمان اخـتر شاه بـهرام بود
    هـنر نيز ز ايرانيانسـت و بـس
    هـمـه يكدلانـند و يزدان شناس
    دگر آنـك دختر به مـن داد شاه
    يكي پادشا بود شـنـگـل بزرگ
    چو با مـن سزا ديد پيوند خويش
    دگر آنـك گفتي كـه خيز ايدر آي
    مرا شاه ايران فرستد بـه هـند
    نـباشد ز من بنده همداسـتان
    دگر آنـك گفتي كه با خواستـه
    مرا كرد يزدان ازان بي نياز
    ز بهرام دارم به بخشش سـپاس
    چـهارم سخـن گر ستودي مرا
    پذيرفـتـم اين از تو اي شاه چين
    ز يزدان ترا باد چـندان درود بران نامـه بنـهاد مـهر نـگين
    بران نامـه بنـهاد مـهر نـگين



  • كـه با فر مردي ز ايران زمين
    هـمانا ز ايران تـهـم زاده بود
    كـه بر ماه سايد همي افسرش
    نوشـت آن جهاندار با دستـگاه
    سر نامداران و شاه مـهان
    كـه آمد بـه قـنوج با يار سي
    ز تو نامور مرد با فرهي
    فـشرده بـه هرجاي بر پاي تو
    ز شـمـشير تيزت نيامد رها
    كـه هندوستان خاك او را بهاست
    بـه پيوند اين شاه فرمانروا
    كـجا كـهـترش افـسر ماه را
    بـه قـنوج شد يار ديگر گرفـت
    بدين مرز چندانـك بايد بـه پاي
    روان را ز راي تو جوشـن كـنيم
    زماني نـگويم بر مـن بـپاي
    خود و نامداران آراسـتـه
    چو با شاه ايران مرا جنگ نيسـت
    چو خواهي كه برگردي ايدر مـپاي
    بـه دلش اندر افتاد زان نامه شور
    بـه پاليز كين بر درختي بكشـت
    دو چشم تو جز كـشور چين نديد
    نوشـتي سرافراز و تاج مـهان
    بزرگي نو را نـخواهـم كـهـن
    چـنو در زمانـه ندانيم كـس
    چـنو پادشا كـس ندارد بـه ياد
    ز شاهان سرافرازتر خواندش
    بـه هندوسـتان رنجـها برده ام
    كـه با فر و اورند و بانام بود
    ندارند كرگ ژيان را بـه كـس
    بـه نيكي ندارند ز اختر سـپاس
    بـه مردي گرفتم چنين پيشـگاه
    به مردي همي راند از ميش گرگ
    بـه من داد شايسته فرزند خويش
    بـه نيكي بباشـم ترا رهنـماي
    بـه چين آيم از بـهر چيني پرند
    كـه رانـم بدين گونه بر داسـتان
    بـه ايران فرستمـت آراسـتـه
    بـه چيز كسان دسـت كردن دراز
    نيايش كنم روز و شب در سه پاس
    هـنر ز آنـچ برتر فزودي مرا
    بـگوييم با شاه ايران زمين
    كـه آن را نداند فـلـك تار و پود فرسـتاد پاسخ سوي شاه چين
    فرسـتاد پاسخ سوي شاه چين


/ 675