شماره 39 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 39





  • چو بهرام با دخت شنگل بساخـت
    شـب و روز گريان بد از مـهر اوي
    چو از مهرشان شنـگـل آگاه شد
    نشـسـتـند يك روز شادان بهم
    سـپينود را گفـت بـهرامـشاه
    يكي راز خواهم همي با تو گفـت
    هـمي رفت خواهم ز هندوستان
    بـه تـنـها بـگويم ترا يك سخن
    بـه ايران مرا كار زين بهـترسـت
    بـه رفـتـن گر ايدونك راي آيدت
    بـه هر جاي نام تو بانو بود
    سـپينود گفـت اي سرافراز مرد
    بـهين زنان جـهان آن بود
    اگر پاك جانـم ز پيمان تو
    بدو گفـت بـهرام پس چاره كـن
    سـپينود گفـت اي سزاوار تخت
    يكي جشنگاهست ز ايدر نـه دور
    كـه دارند فرخ مران جاي را
    بود تا بران بيشه فرسنگ بيسـت
    بدان جاي نـخـچير گوران بود
    شود شاه و لـشـكر بدان جايگاه
    اگر رفـت خواهي بدانـجاي رو
    ز امروز بـشـكيب تا نيم روز
    چو از شـهر بيرون رود شـهريار
    ز گـفـتار او گشت بـهرام شاد
    چو بنمود خورشيد بر چرخ دسـت
    نـشـسـت از بر باره بهرام گور
    به زن گفت بر ساز و با كس مگوي
    هرانـكـس كـه بودند ايرانيان
    بيامد چو نزديك دريا رسيد
    كـه بازارگانان ايران بدند
    چو بازارگان روي بـهرام ديد
    نـفرمود بردن بـه پيشش نـماز
    بـه بازارگان گفـت لب را ببـند
    گرين راز در هـند پيدا شود
    گـشاده بران كار كو لب ببسـت
    زبان شـما را به سوگند سخـت
    بـگوييد كز پاك يزدان خداي
    اگر هرگز از راي بـهرامـشاه
    چو سوگند شد خورده و ساختـه
    بديشان چنين گفت پس شـهريار
    بداريد و با جان برابر كـنيد
    گر از مـن شود تخت پرداخـتـه
    نـه بازارگان ماند ايدر نـه شاه
    چو زان گونـه ديدند گـفـتار اوي
    كـه جان بزرگان فداي تو باد
    اگر هيچ راز تو پيدا شود
    كـه يارد بدين گونه انديشـه كرد
    چو بشـنيد شاه آن گرفـت آفرين
    هـمي رفت پيچان به ايوان خويش
    بدانگـه كـه بهرام شد سوي راه
    ابا مادر خويشـتـن چاره ساز
    كه چون شاه شنگل سوي جشنگاه
    بـگويد كـه برزوي شد دردمـند
    زن اين بـند بـنـهاد با مادرش
    هـمي بود تا تازه شد جشنـگاه
    چو برساخت شنگل كه آيد به دشت
    بـه پوزش همي گويد اي شهريار
    چو ناتـندرسـتي بود جشنـگاه
    به زن گفت شنگل كه اين خود مباد
    ز قـنوج شبـگير شنگل برفـت
    چو شب تيره شد شاه بهرام گفت
    بيامد سـپينود را برنـشاند
    بـپوشيد خفتان و خود برنشست
    هـمي راند تا پيش دريا رسيد
    برانگيخـت كشتي و زورق بساخت به خشكي رسيدند چون روز گشت
    به خشكي رسيدند چون روز گشت



  • زن او همي شاه گيتي شناخـت
    نـهاده دو چشم اندران چـهر اوي
    ز بدها گـمانيش كوتاه شد
    هـمي رفت هرگونه از بيش و كم
    كـه دانم كه هستي مرا نيك خواه
    چـنان كن كه ماند سخن در نهفت
    تو باشي بدين كار هـمداسـتان
    نـبايد كـه داند كس از انجمـن
    هـمـم كردگار جـهان ياورست
    بـه خوبي خرد رهـنـماي آيدت
    پدر پيش تـخـتـت بـه زانو بود
    تو بر خيره از راه دانـش مـگرد
    كزو شوي هـمواره خـندان بود
    بـپيچد بـه بيزارم از جان تو
    وزين راز مگشاي بر كس سـخـن
    بـسازم اگر باشدم يار بـخـت
    كـه سازد پدرم اندران بيشه سور
    سـتايند جاي بـت آراي را
    كـه پيش بت اندر ببايد گريسـت
    بـه قـنوج در عود سوزان بود
    كـه بي ره نمايد بران بيشـه راه
    هميشـه كهـن باش و سال تو نو
    چو پيدا شود تاج گيتي فروز
    بـه رفـتـن بياراي و بر ساز كار
    نخـفـت اندر انديشـه تا بامداد
    شـب تيره بار غريبان ببـسـت
    هـمي راند با ساز نـخـچير گور
    نـهاديم هر دو سوي راه روي
    بـه رفتـن ببسـتـند با او ميان
    بـه ره بار بازارگانان بديد
    بـه آب و به خشـكي دليران بدند
    شهنـشاه لـب را به دندان گزيد
    ز نادان سخن را همي داشـت راز
    كزين سودمـندي و هـم با گزند
    ز خون خاك ايران چو دريا شود
    زبان بسته بايد گشاده دو دسـت
    بـبـنديم تا بازيابيم بـخـت
    بريديم و بـسـتيم با ديو راي
    بـپيچيم و داريم بد را نـگاه
    دل شاه زان رنـج پرداخـتـه
    كـه نزد شـما از من اين زنـهار
    چو خواهيد كز پندم افـسر كـنيد
    سـپاه آيد از هر سوي ساختـه
    نـه دهقان نه لشكر نه تخت و كلاه
    برفـتـند يكـسر پر از آب روي
    جواني و شاهي رواي تو باد
    ز خون كـشور ما چو دريا شود
    مـگر بـخـت را گويد از ره بگرد
    بران نامداران با فر و دين
    بـه يزدان سپرده تن و جان خويش
    چـنين گفت با زن كه اي نيك خواه
    چـنان كو درسـتي نداندت راز
    شود خواسـتار آيد از نزد شاه
    پذيردش پوزش شـه هوشـمـند
    چو بشـنيد پس مادر از دخـترش
    گرانـمايگان برگرفـتـند راه
    زنـش گفـت برزوي بيمار گشت
    تو دل را بمـن هيچ رنـجـه مدار
    دژم باشد و داند اين مايه شاه
    كـه بيمار باشد كند جـشـن ياد
    ابا هـندوان روي بنـهاد تـفـت
    كـه آمد گه رفتن اي نيك جفـت
    هـمي پهـلوي نام يزدان بخواند
    كمندي به فتراك و گرزي به دست
    چو ايرانيان را همه خـفـتـه ديد
    بـه زورق سپينود را در نشاخـت جـهان پهـلوان گيتي افروز گشت
    جـهان پهـلوان گيتي افروز گشت


/ 675