شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید




  • چو آگاهي آمد بـه ايران كـه شاه
    ببـسـتـند آذين بـه راه و به شهر
    درم ريخـتـند از كران تا كران
    چو آگاه شد پور او يزدگرد
    چو نرسي و چون موبد موبدان
    چو بـهرام را ديد فرزند اوي
    برادرش نرسي و موبد هـمان
    چـنان هـم بيامد بـه ايوان خويش
    بياسود چون گـشـت گيتي سياه
    چو پيراهـن شـب بدريد روز
    شهـنـشاه بر تخـت زرين نشست
    برفـتـند هر كـس كـه بد مهتري
    جـهاندار بر تخـت بر پاي خاسـت
    نـخـسـت از جـهان‌آفرين ياد كرد
    چـنين گـفـت كز كردگار جـهان
    بـترسيد و او را سـتايش كـنيد
    كـه او داد پيروزي و دسـتـگاه
    هرانكـس كه خواهد كه يابد بهشت
    چو داد و دهـش باشد و راسـتي
    ز ما كس مباشيد زين پـس بـه بيم
    ز دلـها هـمـه بيم بيرون كـنيد
    كـشاورز گر مرد دهـقان‌نجاد
    هران را كـه ما تاج داديم و تـخـت
    نكوشـم بـه آگـندن گنـج مـن
    يكي گـنـج خواهـم نـهادن ز داد
    برين نيز گر خواسـت يزدان بود
    برين نيكويها فزايش كـنيم
    گر از لـشـكر و كارداران مـن
    كـسي رنـج بـگزيد و با من نگفت
    ورا از تـن خويش باشد بزه
    مـنـم پيش يزدان ازو دادخواه
    شـما را مـگر ديگرسـت آرزوي
    بـگوييد گـسـتاخ با مـن سخـن
    هـمـه گوش داريد و فرمان كـنيد
    بگـفـت اين و بنشست بر تخت داد
    بزرگان برو خواندند آفرين
    چو دانا بود شاه پيروز بـخـت
    ترا مردي و دانـش و فرهي
    بزرگي و هـم دانـش و هـم نجاد
    كـنون آفرين بر تو شد ناگزير
    هـم آزادي تو بـه يزدان كـنيم
    برين تـخـت ارزانيانـسـت شاه
    هـمـه مردگان را برآري ز خاك
    خداوند دارنده يار تو باد
    برفـتـند با رامـش از پيش تخـت
    نشست آن زمان شاه و لشكر بر اسپ
    بـسي زر و گوهر بـه درويش داد
    پرسـتـنده آتـش زردهـشـت
    سـپينود را پيش او برد شاه
    بشسـتـش بـه دين به و آب پاك
    در تـنـگ زندانـها باز كرد
    ورا از تـن خويش باشد بزه


  • بيامد ز قـنوج خود با سـپاه
    هـمي هركـس از كار برداشت بهر
    هـم از مشك و دينار و هم زعـفران
    سـپاه پراگـنده را كرد گرد
    پذيره شدندش هـمـه بـخردان
    بيامد بـماليد بر خاك روي
    پر از گرد رخـسار و دل شادمان
    بـه يزدان سپرده تـن و جان خويش
    بـه كردار سيمين سپر گشـت ماه
    پديد آمد آن شـمـع گيتي فروز
    در بار بـگـشاد و لب را ببـسـت
    خردمـند و در پادشاهي سري
    بياراسـت پاكيزه گـفـتار راسـت
    ز وام خرد گردن آزاد كرد
    شـناسـنده آشـكار و نـهان
    شـب تيره پيشـش نيايش كـنيد
    خداوند تابـنده خورشيد و ماه
    نـگردد بـه گرد بد و كار زشـت
    بـپيچد دل از كجي و كاسـتي
    اگر كوه زر دارد و گـنـج سيم
    نيايش بـه داراي بيچون كـنيد
    بـكوشيد با ما بـه هـنـگام داد
    ز يزدان شـناسيد وز داد و بـخـت
    نـخواهـم پراگـنده كرد انجـمـن
    كـه باشد روانم پـس از مرگ شاد
    دل روشـن از بـخـت خـندان بود
    سوي نيك‌بخـتي نـمايش كـنيم
    ز خويشان و جـنـگي سواران مـن
    هـمي دارد آن كجي اندر نهـفـت
    بزه كي گزيند كـسي بي‌مزه)?(
    كـه در چادر ابر بـنـهـفـت ماه
    كـه هركـس دگرگونه باشد به خوي
    مـگر نو كـنـم آرزوي كـهـن
    ازين پـند آرايش جان كـنيد
    كـلاه كياني بـه سر بر نـهاد
    كـه بي‌تو مـبادا كـلاه و نـگين
    بـنازد بدو كـشور و تاج و تـخـت
    فزون آمد از تخت شاهـنـشـهي
    چو تو شاه گيتي ندارد بـه ياد
    ز ما هر كـه هـسـتيم برنا و پير
    دگر پيش آزادمردان كـنيم
    بـه داد و بـه پيروزي و دسـتـگاه
    بـه داد و به بخشش به گفـتار پاك
    سر اخـتر اندر كـنار تو باد
    بزرگان و فرزانـه نيك‌بـخـت
    بيامد سوي خان آذر گـشـسـپ
    نياز آنـك بنـهـفـت ازو بيش داد
    هـمي رفت با باج و برسم به مشت
    بياموخـتـش دين و آيين و راه
    ازو دور شد گرد و زنـگار و خاك
    بـه هرسو درم دادن آغاز كرد
    بزه كي گزيند كـسي بي مز


/ 675