شماره 42 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 42





  • پـس آگاه شد شنگـل از كار شاه
    بـه ديدار ايران بدش آرزوي
    فرسـتاد هـندي فرسـتاده يي
    يكي عـهد نو خواست از شـهريار
    بـه نوي جـهاندار عهدي نوشـت
    يكي پهـلوي نامـه از خـط شاه
    فرسـتاده چون نزد شنگـل رسيد
    ز هـندوسـتان ساز رفتن گرفـت
    بيامد بـه درگاه او هـفـت شاه
    يكي شاه كابـل دگر هـند شاه
    دگر شاه مـندل كـه بد نامدار
    ابا ژنده پيلان و زنـگ و دراي
    هـمـه نامـجوي و همـه نامدار
    هـمـه ويژه با گوهر و سيم و زر
    بـه ديبا بياراستـه پـشـت پيل
    ابا هديه شاه و چـندان نـار
    هـمي راند منزل به منزل سـپاه
    بزرگان ز هر شـهر برخاسـتـند
    بيامد شـهـنـشاه تا نـهروان
    دو شاه گرانـمايه و نيك ساز
    بـه نزديك اندر فرود آمدند
    گرفـتـند مر يكدگر را بـه بر
    پياده شده لـشـكر از هر دو روي
    دو شاه و دو لشكر رسيده بـهـم
    بـه زين بر نشستـند هر دو سوار
    بـه ايوانـها تـخـت زرين نـهاد
    بـه ره بر بره مرغ بريان نـهاد
    مي آورد و برخواند رامـشـگران
    چو نان خورده شد مجلـس شاهوار
    پرسـتـندگان ايسـتاده بـه پاي
    هـمـه آلـت مي سراسر بـلور
    ز زر افـسري بر سر ميگـسار
    فروماند زان كاخ شنگل شگـفـت
    كـه تا اين بهشتست يا بوسـتان
    چـنين گـفـت با شاه ايران به راز
    بـفرمود تا خادمان سـپاه
    هـمي رفـت با خادمان نامدار
    چو دخـترش را ديد بر تخـت عاج
    بيامد پدر بر سرش بوسـه داد
    پدر زار بـگريسـت از مـهر اوي
    همي دست بر سود شنگل به دست
    سـپينود را گفـت اينت بهشـت
    هـمان هديه ها را كـه آورده بود
    بدو داد با هديه شـهريار
    وزان جايگـه شد بـه نزديك شاه
    بزرگان چو خرم شدند از نـبيد
    سوي خوابگـه رفتـن آراسـتـند
    چو پيدا شد اين چادر مشـك رنـگ
    بـكردند ميخوارگان خواب خوش
    چـنين تا پديد آمد آن زرد جام
    بينداخـت آن چادر لاژورد
    بـه نـخـچير شد شاه بهرام گرد
    چو از دشـت نـخـچير باز آمدند چـنين هم بگوي و به نخچير و سور
    چـنين هم بگوي و به نخچير و سور



  • ز دخـتر كـه شد شاه را پيش گاه
    بر دخـتر شاه آزاده خوي
    سـخـن گوي مردي و آزاده يي
    كـه دارد بـه خان اندرون يادگار
    چو خورشيد تابان به باغ بهـشـت
    فرسـتاده آورد و بـنـمود راه
    سـپـهدار قـنوج خـطـش بديد
    ز خويشان چيني نهفتـن گرفـت
    كـه آيند با راي شنـگـل بـه راه
    دگر شاه سـندل بـشد با سـپاه
    هـمان نيز جـندل كه بد كامـگار
    يكي چتر هندي به سر بر بـه پاي
    هـمـه پاك با طوق و با گوشوار
    يكي چـتر هـندي ز طاوس نر
    هـمي تافت آن لشكر از چند ميل
    كـه دينار شد خوار بر شـهريار
    چو زان آگـهي يافت بـهرامـشاه
    پذيره شدن را بياراسـتـند
    خردمـند و بيدار و روشـن روان
    رسيدند پـس يك بـه ديگر فراز
    كـه با پوزش و با درود آمدند
    دو شاه سرافراز با تاج و فر
    جـهاني سراسر پر از گفـت وگوي
    هـمي رفـت هرگونه از بيش و كم
    هـمان پرهـنر لـشـكر نامدار
    برو جامـه خـسرو آيين نـهاد
    بـه يك تير پرتاب بر خوان نـهاد
    هـمـه جام پر از كران تا كران
    بياراسـت پر بوي و رنـگ و نـگار
    بهشـتي شده كاخ و گاه و سراي
    طـبـقـهاي زرين ز مشك و بخور
    بـه پاي اندرون كفـش گوهرنـگار
    بـه مي خوردن انديشه اندر گرفت
    هـمي بوي مشك آيد از دوسـتان
    كـه با دخـترم راه ديدار ساز
    پدر را گذراند نزديك ماه
    سراي دگر ديد چون نوبـهار
    نشـسـتـه بـه آرام با فر و تاج
    رخان را بـه رخـسار او برنـهاد
    هـمان بر پدر دخـتر ماه روي
    ازان كاخ و ايوان و جاي نشـسـت
    برسـتي ز كاخ بـت آراي زشـت
    اگر بدره و تاج و گر برده بود
    شد آن خرم ايوان چو باغ بـهار
    هـمي كرد مرد اندر ايوان نـگاه
    پرسـتار او خوابـگاهي گزيد
    ز هرگونـه يي جامه ها خواستـند
    سـتاره بروبر چو پشـت پلـنـگ
    هـمـه ناز را دست كرده بكـش
    كـه خورشيد خواني مر او را به نام
    بـگـسـترد بر دشـت ياقوت زرد
    شهنـشاه هـندوسـتان را ببرد
    خجـسـتـه پي و بزمساز آمدند زماني نـبودي ز بـهرام دور
    زماني نـبودي ز بـهرام دور


/ 675