ازان پس به هرسو يكي نامـه كرد بـپرسيد هرجا كه بي رنج كيست ز كار جـهان يكسر آگـه كـنيد بيامدش پاسـخ ز هر كـشوري كـه آباد بينيم روي زمين مـگر مرد درويش كز شـهريار كـه چون مي گسارد توانگر همي بـه آواز رامـشـگران مي خورند تهي دست بي رود و گل مي خورد بـخـنديد زان نامـه بيدار شاه بـه نزديك شنگل فرستاد كـس ازان لوريان برگزين ده هزار بـه ايران فرستش كه رامشگري چو برخواند آن نامه شنگل تـمام بـه ايران فرسـتاد نزديك شاه چو لوري بيامد بـه درگاه شاه بـه هريك يكي گاو داد و خري هـمان نيز خروار گـندم هزار بدان تا بورزد بـه گاو و بـه خر كـند پيش درويش رامـشـگري بـشد لوري و گاو و گندم بـخورد بدو گفـت شاه اين نـه كار تو بود خري ماند اكـنون بنـه برنـهيد كـنون لوري از پاك گـفـتار اويسـگ و كبك بفزود بر گفت شاه سـگ و كبك بفزود بر گفت شاه
بـه جايي كه درويش بد جامه كرد به هرجاي درويش و بي گنج كيست دلـم را سوي روشني ره كـنيد ز هر نامداري و هر مـهـتري بـه هرجاي پيوستـه شد آفرين بـنالد هـمي از بد روزگار بـه سر بر ز گل دارد افسر همي چو ما مردمان را به كس نشـمرند توانـگر هـمانا ندارد خرد هيوني برافـگـند پويان بـه راه چـنين گفـت كاي شاه فريادرس نر و ماده بر زخـم بربـط سوار كـند پيش هر كهتري بـهـتري گزين كرد زان لوريان بـه نام چـنان كان بود در خور نيك خواه بـفرمود تا برگـشادند راه ز لوري هـمي ساخـت برزيگري بديشان سـپرد آنـك بد پايدار ز گـندم كـند تخم و آرد بـه بر چو آزادگان را كـند كـهـتري بيامد سر سال رخـساره زرد پراگـندن تـخـم و كشت و درود بـسازيد رود و بريشـم دهيد هـمي گردد اندر جهان چاره جويشـب و روز پويان به دزدي به راه شـب و روز پويان به دزدي به راه