پادشاهي پيروز بيست و هفت سال بود - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

پادشاهي پيروز بيست و هفت سال بود





  • بيامد بتـخـت كيي برنشسـت
    نخسـتين چـنين گفت با مهتران
    هـمي خواهـم از داور بي نياز
    كـه كـه را به كه دارم و مه به مه
    سر مردمي بردباري بود
    سـتون خرد داد و بخشايشسـت
    زبان چرب و گويندگي فر اوسـت
    هران نامور كو ندارد خرد
    خردمـند هـم نيز جاويد نيسـت
    چو تاجـش به ماه اندر آمد بـمرد
    نـماند برين خاك جاويد كـس
    هـمي بود يك سال با داد و پـند
    دگر سال روي هوا خـشـك شد
    سـه ديگر همان و چهارم هـمان
    هوا را دهان خشك چون خاك شد
    ز بـس مردن مردم و چارپاي
    شهنـشاه ايران چو ديد آن شگفت
    بـه هر سو كه انبار بودش نـهان
    خروشي برآمد ز درگاه شاه
    غـلـه هرچ داريد پيدا كـنيد
    هر آنكـس كـه دارد نهاني غلـه
    بـه نرخي فروشد كه او را هواست
    بـه هر كارداري و خودكامـه اي
    كـه انـبارها برگـشايند باز
    كـسي گر بـميرد بنايافـت نان
    بريزم ز تـن خون انـباردار
    بـفرمود تا خانـه بگذاشـتـند
    هـمي به آسمان اندر آمد خروش
    ز كوه و بيابان وز دشـت و غار
    برين گونه تا هفت سال از جـهان
    بـهـشـتـم بيامد مـه فوردين
    هـمي در باريد بر خاك خشـك
    شده ژالـه برگل چو مـل در قدح
    زمانـه برسـت از بد بدگـمان
    چو پيروز ازان روز تـنـگي برسـت
    يكي شارسـتان كرد پيروز كام
    جـهاندار گوينده گفت اين ريسـت
    دگر كرد بادان پيروزنام
    كـه اكنونش خواني همي اردبيل
    چو اين بومـها يكـسر آباد كرد
    درم داد با لـشـكر نامدار
    بدان جـنـگ هرمز بدي پيش رو
    قـباد از پـس پشـت پيروز شاه
    كـه پيروز را پاك فرزند بود
    بـلاش از بر تخت بنشسـت شاد
    يكي پارسي بود بـس نامدار
    بـفرمود پيروز كايدر بـباش
    سپـه را سوي جنگ تركان كشيد
    هـمي راند با لشكر و گنـج و ساز
    نـشاني كـه بـهرام يل كرده بود
    نبشـتـه يكي عهد شاهنشهان
    كـسي زين نشان هيچ برنـگذرد
    چو پيروز شيراوژن آنـجا رسيد
    چـنين گفـت يكسر بگردنكشان
    مـناره برآرم به شمشير و گنـج
    چو باشد مـناره بـه پيش برك
    بـگويم كـه آن كرد بـهرام گور
    نـمانـم بـجايي پي خوشـنواز
    چو بشـنيد فرزند خاقان كـه شاه
    همي بشكـند عـهد بـهرام گور
    دبير جـهانديده را خوشـنواز
    يكي نامـه بـنوشـت با آفرين
    چـنين گفـت كز عهد شاهان داد
    نـه اين بود عـهد نياكان تو
    چو پيمان آزادگان بـشـكـني
    مرا با تو پيمان ببايد شـكـسـت
    بـه نامـه ز هر كارش آگاه كرد
    سواري سراينده و سرفراز
    چو آن نامـه برخواند پيروز شاه
    فرسـتاده را گـفـت برخيز و رو
    بـگويش كـه تا پيش رود برك
    كـنون تا لب رود جيحون تو راست
    مـن اينـك بيارم سـپاهي گران
    نـمانـم مـگر سايه خوشـنواز
    فرسـتاده آمد بـكردار گرد
    همي گـفـت يك چند با خوشنواز
    چو گفـتار بشنيد و نامه بـخواند
    بياورد لشـكر بـه دشـت نـبرد
    كـه بـسـتد نيايش ز بهرامشاه
    يكي مرد بينادل و چرب گوي
    بدو گـفـت نزديك پيروز رو
    بـگويش كـه عـهد نياي تو را
    هـمي بر سر نيزه پيش سـپاه
    بدان تا هر آنكـس كـه دارد خرد
    مرا آفرين بر تو نـفرين بود
    نـه يزدان پسندد نه يزدان پرسـت
    كـه بيداد جويد كسي در جـهان
    بـه داد و به مردي چو بهرام شاه
    برين بر جـهاندار يزدان گواسـت
    كـه بيداد جويد همي جنگ مـن
    نـباشي تو زين جـنـگ پيروزگر
    ازين پـس نخواهم فرستاد كـس
    فرسـتاده با نامـه آمد چو گرد
    چو برخواند آن نامـه خوشـنواز
    فرسـتاده را گفت چندين سخـن
    كـه از چاچ يك پي نـهد نزد رود
    فرسـتاده آمد بر خوشـنواز
    كـه نزديك پيروز ترس خداي
    همـه ديدمـش جنگ جويد همي
    چو بشندي زو اين سخن خوشنواز
    چـنين گفـت كاي داور داد و پاك
    تو داني كـه پيروز بيدادگر
    پي او ز روي زمين برگـسـل
    سـخـنـهاي بيداد گويد هـمي
    بـه گرد سپـه بر يكي كـنده كرد
    كـمـندي فزون بود بالاي اوي
    چو اين كرده شد نام يزدان بـخواند
    وزان روي سرگشـتـه پيروز شاه
    وزين روي پر بيم دل خوشـنواز
    برآمد ز هردو سـپـه بوق و كوس
    چـنان تيرباران بد از هر دو روي
    چو نزديكي كـنده شد خوشـنواز
    وزان روي چون باد پيروزشاه
    چو آمد بـه نزديكي خوشـنواز
    عـنان را بـپيچيد و بنمود پشـت
    برانـگيخـت پـس باره پيروزشاه
    بـه كـنده در افتاد با چـند مرد
    چو نرسي برادرش و فرخ قـباد
    برين سان نگون شد سر هفت شاه
    وزان جايگـه شاددل خوشـنواز
    برآورد زان كنده هر كس كه زيست
    بزرگان و پيكارجويان هران
    شكسـتـه سر و پشت پيروزشاه
    ز شاهان نـبد زنده جز كيقـباد
    هـمي راند با كام دل خوشـنواز
    بـه تاراج داده سـپاه و بـنـه
    ز ايرانيان چـند بردند اسير
    نـبايد كـه باشد جهانجوي زفـت
    چـنين آمد اين چرخ ناپايدار
    بـپيچاند آن را كـه خود پرورد
    نـماند برين خاك جاويد كـس
    چو بگذشـت بركنده بر خوشـنواز
    بـه آهـن ببسـتـند پاي قباد
    چو آگاهي آمد بـه ايران سـپاه
    خروشي برآمد ز كـشور بدرد
    چو اندر جهان اين سخن گشت فاش
    همـه گوشـت بازو به دندان بكند
    سـپاهي و شـهري ز ايران بدرد
    همه كنده موي و همه خسته روي كـه تا چون گريزند ز ايران زمين
    كـه تا چون گريزند ز ايران زمين



  • چـنان چون بود شاه يزدان پرست
    كـه اي پرهـنر پاكدل سروران
    كـه باشد مرا زندگاني دراز
    فراوان خرد باشدم روز بـه
    سـبـك سر هميشه بخواري بود
    در بخشـش او را چو آرايشسـت
    دليري و مردانـگي پر اوسـت
    ز تـخـت بزرگي كـجا برخورد
    فري برتر از فر جمـشيد نيسـت
    نشـسـت كيي ديگري را سپرد
    ز هر بد به يزدان پـناهيد و بـس
    خردمـند وز هر بدي بي گزند
    بـه جو اندرون آب چون مشك شد
    ز خشكي نبد هيچكـس شادمان
    ز تـنـگي بـه جو آب ترياك شد
    پيي را نديدند بر خاك جاي
    خراج و گزيت از جـهان برگرفـت
    ببـخـشيد بر كـهـتران و مهان
    كـه اي نامداران با دسـتـگاه
    ز دينار پيروز گـنـج آگـنيد
    وگر گاو و گر گوسفـند و گـلـه
    كـه از خوردني جانور بي نواسـت
    فرسـتاد تازان يكي نامـه اي
    بـه گيتي برآنكس كه هستش نياز
    ز برنا و از پير مرد و زنان
    كـجا كار يزدان گرفتـسـت خوار
    بـه دشـت آمد و دست برداشتند
    ز بـس مويه و درد و زاري و جوش
    ز يزدان هـمي خواسـتي زينـهار
    نديدند سـبزي كـهان و مـهان
    برآمد يكي ابر با آفرين
    هـمي آمد از بوستان بوي مشـك
    هـمي تافـت از ابر قوس قزح
    بـه هرجاي بر زه نـهاده كـمان
    بر آرام بر تخت شاهي نشـسـت
    بـفرمود كو را نـهادند نام
    كـه آرمام شاهان فرخ پيسـت
    خـنيده بـهرجايش آرام و كام
    كـه قيصر بدو دارد از داد ميل
    دل مردم پر خرد شاد كرد
    سوي جنگ جستن برآراسـت كار
    هـمي رفـت با كارسازان نو
    هـمي راند چون باد لشكر بـه راه
    خردمـند شاخي برومـند بود
    كـه كهـتر پـسر بود با مهر و داد
    ورا سوفزا خواندي شـهريار
    چو دسـتور شايسته نزد بـلاش
    هـمي تاج و تخـت كيي را سزيد
    كـه پيكار جويند با خوشـنواز
    ز پـسـتي بـلـندي برآورده بود
    كـه از ترك و ايرانيان در جـهان
    كزان رود برتر زمين نـشـمرد
    نـشان كردن شاه ايران بديد
    كـه از پيش تركان برين همنشان
    ز هيتال تا كس نـباشد بـه رنـج
    بزرگان بـه پيش مـن آرند چـك
    بـه مردي و دانايي و فر و زور
    بـه هيتال و ترك از نـشيب و فراز
    ز جيحون گذر كرد خود با سـپاه
    بدان تازه شد كشتن و جنگ و شور
    بـفرمود تا شد بر او فراز
    ز دادار بر شـهريار زمين
    بـه گردي نخوانمـت خـسرونژاد
    گزيده جـهاندار و پاكان تو
    نـشان بزرگي بـه خاك افگـني
    بـه ناچار بردن بشمشير دسـت
    بـسي هديه با نامه هـمراه كرد
    هـمي رفـت با نامـه خوشنواز
    برآشـفـت زان نامور پيشـگاه
    بـه نزديك آن مرد ديوانـه شو
    شـما را فرسـتاد بـهرام چـك
    بلـندي و پستي و هامون تو راست
    سرافراز گردان جـنـگ آوران
    كـه باشد بروي زمين بر دراز
    شـنيده سخنـها همـه ياد كرد
    ازان شاه گردنـكـش و ديرساز
    سـپاه پراگـنده را برنـشاند
    هـمان عـهد را بر سر نيزه كرد
    كـه جيحون ميانجيست ما را به راه
    ز لـشـكر گزين كرد با آبروي
    بـه چربي سخن گوي و پاسخ شنو
    بـلـند اخـتر و رهنـماي تو را
    بيارم چو خورشيد تابان بـه راه
    بـه مـنـشور آن دادگر بنـگرد
    هـمان نام تو شاه بي دين بود
    نـه اندر جـهان مردم زيردسـت
    بـپيچد سر از عهد شاهنشـهان
    كـسي نيز ننـهاد بر سر كـلاه
    كـه او را گوا خواستن ناسزاست
    چـنين با سپه كردن آهنگ مـن
    نيابي مـگر ز اخـتر نيك بر
    بدين جـنـگ يزدان مرا يار بـس
    سـخـنـها بـه پيروز بر ياد كرد
    پر از خـشـم شد شاه گردن فراز
    نـگويم جـهانديده مرد كـهـن
    بـه نوك سنانـش فرستـم درود
    فراوان سخـن گفت با او بـه راز
    نديدم نـبودش كـسي رهنـماي
    بـه فرمان يزدان نـگويد هـمي
    بـه يزدان پـناهيد و بردش نـماز
    تويي آفرينـنده هور و خاك
    ز بـهرام بيشي ندارد هـنر
    مـه نيرو مه آهنگ جانش مـه دل
    بزرگي بـه شمشير جويد هـمي
    سرش را بـپوشيد و آگـنده كرد
    هـمان سي ارش كرده پهناي اوي
    ز پيش سمرقـند لـشـكر براند
    هـمي راند چون باد لشكر بـه راه
    چـنين تا بركـنده آمد فراز
    هوا شد ز گرد سـپاه آبـنوس
    كـه چون آب خون اندر آمد به جوي
    هـمي گـفـت با داور پاك راز
    هـمي تاخـت با خوارمايه سـپاه
    سـپـهدار تركان ازو گشـت باز
    پـس او سـپاه اندر آمد درشـت
    هـمي راند با گرز و رومي كـلاه
    بزرگان و شيران روز نـبرد
    بزرگان و شاهان فرخ نژاد
    هـمـه نامداران زرين كـلاه
    بـه نزديكي كـنده آمد فراز
    همان خاك بربخت ايشان گريست
    كـسي را كه در كـنده آمد زمان
    شـه نامداران با تاج و گاه
    شد آن لشـكر و پادشاهي بـباد
    سرافراز با لـشـكر رزمـساز
    نـه كـس ميسره ديد و نه ميمنه
    چـه افگنده بر خاك و خسته به تير
    دل زفـت با خاك تيره ست جفـت
    چـه با زيردست و چه با شـهريار
    اگر تو شوي پاسـبان خرد
    تو را توشه از راسـتي باد و بـس
    سپاهـش شد از خواسته بي نياز
    ز تـخـت و نژادش نـكردند ياد
    ازان كـنده و رزم پيروز شاه
    ازان شـهر ياران آزادمرد
    فرود آمد از تـخـت زرين بـلاش
    هـمي ريخـت بر تخت خاك نژند
    زن و مرد و كودك هـمي مويه كرد
    هـمـه شاه جوي و همه راه جوي گرآيند لـشـكر ازان دشـت كين
    گرآيند لـشـكر ازان دشـت كين


/ 675