پادشاهي بلاش پيروز چهار سال بود - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

پادشاهي بلاش پيروز چهار سال بود





  • چو بنشست با سوگ ماهي بـلاش
    سـپاه آمد و موبد موبدان
    فراوان بـگـفـتـند با او ز پـند
    بران تـخـت شاهيش بنـشاندند
    چو بنشست بر گاه گفـت اي ردان
    شـما را بزرگيسـت نزديك مـن
    بـه گيتي هر آنكس كه نيكي كـند
    هر آنكـس كجا باشد او بدسـگال
    نخسـتين بـه پـندش توانگر كنم
    هرآنگـه كـه زين لشكر دين پرست
    دل مرد بيدادگر بـشـكـنـم
    مـباشيد گـسـتاخ با پادشا
    كـه او گاه زهرست و گـه پاي زهر
    ز گيتي تو خوشـنودي شاه جوي
    چو خـشـم آورد شاه پوزش گزين
    هرآنـگـه كـه گويي كه دانا شدم
    چـنان دان كـه نادان تري آن زمان
    وگر كار بـنديد پـند مرا
    ز شاهان دانـنده يابيد گـنـج
    برو مـهـتران آفرين خواندند
    برفـتـند خـشـنود ز ايوان اوي
    بدآنگـه كـه پيروز شد سوي جنگ
    كـه باشد نگهـبان تخـت و كـلاه
    بدان كار شايسـتـه بد سوفزاي
    جـهانديده از شـهر شيراز بود
    هـم او مرزبان بد بزابـلـسـتان
    چو آگاهي آمد سوي سوفزاي
    ز مژگان سرشكـش برخ برچـكيد
    ز سر برگرفـتـند گردان كـلاه
    همي گـفـت بر كينـه شـهريار
    بدانـسـت كان كار بي سود شد
    سـپاه پراگـنده را گرد كرد
    فراز آمدش تيغزن صد هزار
    درم داد و آن لـشـكر آباد كرد
    فرسـتاده اي خواند شيرين زبان
    يكي نامـه بـنوشـت پر داغ و درد
    بـه نامـه درون پـندها ياد داد
    وزان پـس فرسـتاد نزد بـلاش
    كه اين مرگ هر كس نخواهد چشيد
    ز باد آمده باز گردد بدم
    كـنون مـن بـه دستوري شهريار
    كزين كينـه و خون پيروز شاه
    فرسـتاده زين روي برداشـت پاي
    بياراسـت لـشـكر چو پر تذرو
    يكي مرد بـگزيد بيداردل
    نويسـنده نامـه را گـفـت خيز
    يكي نامـه بـنويس زي خوشـنواز
    گـنـهـكار كردي بـه يزدان تنت
    بـه شاه آنـك تو كردي اي بيوفا
    بـه كشـتي شهنـشاه را بي گناه
    يكي كين نو ساخـتي در جـهان
    چرا پيش او چون يكي چابـلوس
    نياي تو زين خاندان زنده بود
    مـن اينـك به مرو آمدم كينه خواه
    اسيران و آن خواسته هرچ هسـت
    همـه بازخواهـم به شمشير كين
    نـمانـم جـهان را بـفرزند تو
    بـفرمان يزدان بـبرم سرت
    نـه كين باشد اين چـند گويم دراز
    شود زير خاك پي مـن تـباه
    فرسـتاده با نامـه سوفزاي
    چو آشـفـتـه آمد بر خوشـنواز
    بدو داد پـس نامـه سوفزاي
    نويسـنده نامـه را داد و گـفـت
    بـه مهـتر چـنين گفـت مرد دبير
    شكسـتـه شد آن مرد جنگ آزماي
    هـم اندر زمان زود پاسخ نبشـت
    نخسـتين چـنين گفـت كز كردگار
    كه هر كس كه بودست يزدان پرست
    فرسـتادمـش نامـه پـندمـند
    برو خوار بود آنـچ گفتـم سـخـن
    چو او كينه ور گشت و مـن چاره جوي
    بـه پيروز بر اخـتر آشفـتـه شد
    چو بشكـسـت پيمان شاهان داد
    نيامد پـسـند جـهان آفرين
    هر آنكـس كـه عهد نيا بشكـند
    چو پيروز باشد بـه دشـت نـبرد
    گر آيي تو ايدر هم آراسـتـسـت
    فرسـتاده با نامـه تازان ز جاي
    چو برخواند آن نامـه را پـهـلوان
    ز ميدان خروشيدن گاودم
    بـكـش ميهـن آورد چندان سپاه
    برين همـنـشان روز بگذاشـتـند
    چو آگاهي آمد سوي خوشـنواز
    بـه پيكـند شد رزمـگاهي گزيد
    وزين روي پر كينـه دل سوفزاي
    چو شـب تيره شد پهـلوان سـپاه
    طـلايه همي گشت بر هر دو سوي
    غو پاسـبانان و بانـگ جرس
    چـنين تا پديد آمد از ميغ شيد
    دو لشـكر همي جنگ را ساختـند
    از آواز گردان پرخاشـخر
    هوا دام كركـس شد از پر تير
    ز هر سو ز مردان تلي كشـتـه بود
    بـجـنـبيد بر قلبـگـه سوفزاي
    وزان روي با تيغ كين خوشـنواز
    يكي تيغ زد بر سرش سوفزاي
    بجـسـت از كـف تيغزن خوشنواز
    بديد آنـك شد روزگارش درشـت
    چو باد دمان از پـسـش سوفزاي
    بـسي كرد زان نامداران اسير
    هـمي تاخـت تا پيش لشكر رسيد
    ز بالا نـگـه كرد پـس خوشـنواز
    همـه دشـت پركشته و خواسته
    سـليح و كـمرها و اسـب و رهي
    هـمي برد هر كـس بر سوفزاي
    ببخـشيد يكـسر همـه بر سپاه
    بـه لشـكر چنين گفت كامروز كار
    چو خورشيد بنـمايد از چرخ دسـت
    بـه كين شهـنـشاه ايران شويم
    همـه لشـكرش دسـت بر برزدند
    برين همـنـشان تا ز خم سپـهر
    تـبيره برآمد ز پرده سراي
    فرسـتاده اي آمد از خوشـنواز
    كـه از جنگ و پيكار و خون ريختـن
    دو مرد خردمـند نيكو گـمان
    اگر بازجويي ز راه ردي
    نـه بر باد شد كشـتـه پيروزشاه
    گنـهـكار شد زانك بشكست عهد
    كـنون بودني بود و بر ما گذشـت
    اسيران وز خواسـتـه هرچ بود
    ز اسـب و سليح و ز تاج و ز تخـت
    فرسـتـم هـمـه نزد سالار شاه
    چو پيروزگر سوي ايران شوي
    نـباشد مرا سوي ايران بـسيچ
    شهـنـشاه گيتي ببخشيد راست
    چو بـشـنيد پيغام او سوفراز
    فرسـتاده را گفـت پيش سـپاه
    بيامد فرسـتاده خوشـنواز
    چنين گفت لشكر كه فرمان تو راست
    بـه ايران نداند كـسي از تو بـه
    چـنين گفـت با سركشان سوفزاي
    كزيشان ازين پـس نجوييم جـنـگ
    كـه در دسـت ايشان بود كيقـباد
    هـمان موبد موبدان اردشير
    اگر جـنـگ سازيم با خوشـنواز
    كـشد آنـك دارد ز ايران اسير
    اگر نيسـتي در ميانـه قـباد
    گر او را ز تركان بد آيد بروي
    يكي نـنـگ باشد كه تا رستـخيز
    فرسـتاده را نـغز پاسـخ دهيم
    مـگر باز بينيم روي قـباد
    هـمان موبد پاكدل اردشير
    فرسـتاده را خواند پس پـهـلوان
    چـنين گفـت كاين ايزدي بود و بس
    بزرگان ايران كـه هسـتـند اسير
    دگر هر كـه داريد بر ناي بـند
    دگر خواسـتـه هرچ داريد نيز
    يكايك فرسـتيد نزديك مـن
    بـه تاراج و كشتـن نيازيم دسـت
    ز جيحون بـه روز دهـم بـگذريم
    هـمـه هرچ گفتـم تو را گوش دار
    فرسـتاده هـم در زمان گشت باز
    بگفـت آنـچ بشنيد وزو گشت شاد
    هـمان خواسته سر به سر گرد كرد
    هـمان تـخـت با تاج پيروز شاه
    فرسـتاد يكـسر سوي سوفزاي
    چو لـشـكر بديدند روي قـباد
    بزرگان همـه خيمـه بگذاشتـند
    كـه پور شـهـنـشاه را بي گزند
    همانگـه فروهـشـت پرده سراي
    ز جيحون گذر كرد پيروز و شاد
    چو آگاهي آمد بـه ايران زمين
    هـمان جـنـگ و پيكار با خوشنواز
    هـمان موبد موبدان اردشير
    كـه از جنگ برگشـت پيروز و شاد
    بياورد و اكـنون ز جيحون گذشـت
    خروشي ز ايران برآمد كـه گوش
    بزرگان فرزانـه برخاسـتـند
    بـلاش آن زمان تخـت زرين نـهاد
    چو آمد بـه شـهر اندرون سوفزاي
    پذيره شدن را بياراسـت شاه
    بـلاش آن زمان ديد روي قـباد
    مر او را سـبـك شاه در برگرفـت
    ز راه اندر ايوان شاه آمدند
    بـفرمود تا خوان بياراسـتـند
    هـمي بود جشـني نـه بر آرزوي
    هـمـه چامـه گر سوفزا را ستود
    مـهان را همه چشـم بر سوفزاي
    هـمـه شـهر ايران بدو گشت باز
    بدان پهـلوان دل هـمي شاد كرد
    بـبد سوفزاي از جـهان بي هـمال
    نـبودي جز آن چيز كو خواسـتي
    چر فرمان او گشـت در شـهر فاش
    بدو گـفـت شاهي نراني هـمي
    هـمي پادشاهي بـه بازي كـني
    قـباد از تو در كار داناترسـت
    بـه ايوان خويش اندر آمد بـلاش همي گفـت بي رنـج تخت اين بود
    همي گفـت بي رنـج تخت اين بود



  • سرش پر ز گرد و رخـش پرخراش
    هر آنكـس كه بود از رد و بـخردان
    سخـنـها كـه بودي ورا سودمند
    بـسي زر و گوهر برافـشاندند
    بـجوييد راي و دل بـخردان
    چو روشـن شود راي تاريك مـن
    بـكوشد كـه تا راي ما نشـكـند
    كـه خواهد همي كار خود را همال
    چو نـپذيرد از خونش افسر كـنـم
    بـنالد بر ما يكي زيردسـت
    هـمـه بيخ و شاخش ز بن بركنم
    بويژه كـسي كو بود پارسا
    مـجوييد از زهر ترياك بـهر
    مـشو پيش تختش مـگر تازه روي
    هـمي خوان بـه بيداد و دادآفرين
    بـه هر دانـشي بر توانا شدم
    مـشو بر تـن خويش بر بدگـمان
    سـخـن گفـتـن سودمـند مرا
    كـسي را ز دانش نديدم بـه رنـج
    ز دانايي او فرو ماندند
    بـه يزدان سـپرده تـن و جان اوي
    يكي پهلوان جست با راي و سنـگ
    بـلاش جوان را بود نيكـخواه
    يكي نامور بود پاكيزه راي
    سـپـهـبددل و گردن افراز بود
    بـبـسـت و بـغزنين و كابلستان
    ز پيروز بي راي و بي رهـنـماي
    هـمـه جامـه پـهـلوي بردريد
    بـه ماتـم نشستند با سوگ شاه
    بـلاش جوان چون بود خواسـتار
    سر تاج شاهي پر از دود شد
    بزد كوس وز دشـت برخاسـت گرد
    هـمـه جـنـگـجوي از در كارزار
    دل مردم كينـه ور شاد كرد
    خردمـند و بيدار و روشـن روان
    دو ديده پر از آب و رخـسار زرد
    ز جـمـشيد و كيخـسرو كيقـباد
    كـه شاها تو از مرگ غمگين مباش
    شـكيبايي و نام بايد گزيد
    يكي داد خواندش و ديگر سـتـم
    بـسيجـم برين گونـه بر كارزار
    بـنالد ز چرخ روان هور و ماه
    وزان سوي گريان بـشد باز جاي
    بيامد ز زاولـسـتان سوي مرو
    كـه آهسـتـه دارد بـه گفتار دل
    كـه آمد سر خامـه را رسـتـخيز
    كـه اي بي خرد روبـه ديوساز
    شود مويه گر بر تو پيراهـنـت
    بـبيني كـنون زور تيغ جـفا
    نـبيره جـهاندار بـهرام شاه
    كـه آن كينـه هرگز نـگردد نـهان
    نرفـتي چو برخاسـت آواي كوس
    پدر پيش بـهرام پاينده بود
    نـماند بـه هيتاليان تاج و گاه
    كـه از رزمـگاه آمدستت بدسـت
    بـخ مرو آورم خاك توران زمين
    نـه بر دوده و خويش و پيوند تو
    ز خون همـچو دريا كنـم كـشورت
    كـه از كين پيروز با خوشـنواز
    بـه يزدان روانـش بود دادخواه
    بيامد چو شير دلاور ز جاي
    بـشد پيش تخـت و ببردش نـماز
    هـمي بود يك چـند پيشش بـپاي
    كـه پنهان بگوي آنچ نرمست و زفت
    كـه اين نامه پر گرز و تيغست و تير
    ازان پر سـخـن نامـه سوفزار
    سخـن هرچ بود اندرو خوب و زشت
    بـترسيم وز گردش روزگار
    نياورد در عهد شاهان شكـسـت
    دگر عـهد آن شـهريار بـلـند
    هـم انديشـه روزگار كـهـن
    سـپـه را چو روي اندر آمد به روي
    نـه بركام من شاه تو كشتـه شد
    نـبود از جوانيش يك روز شاد
    تو گويي كـه بـگرفـت پايش زمين
    سر راسـتي را بـپاي افـگـند
    شكستـه بـكـنده درون پر ز گرد
    نـه جنگ و نه جنگ آوران كاستست
    بـه يك هفتـه آمد سوي سوفزاي
    بـه دشـنام بـگـشاد گويا زبان
    شـنيدند و آواي رويينـه خـم
    كـه بر چرخ خورشيد گـم كرد راه
    هـمي راه را خانـه پنداشـتـند
    بـه دشـت آمد و جنگ را كرد ساز
    كـه چرخ روان روي هامون نديد
    بـه كردار باد اندر آمد ز جاي
    بـه پيلان آسوده بربـسـت راه
    جـهان شد پر آواز پرخاشـجوي
    هـمي آمد از دور بر پيش و پـس
    در و دشت شد چون بـلور سـپيد
    درفـش بزرگي برافراخـتـند
    بدريد مر اژدها را جـگر
    زمين شد ز خون سران آبـگير
    كرا از جـهان روز برگـشـتـه بود
    يكايك سـپاه اندر آمد ز جاي
    بـپيچيد و آمد بـه تـنـگي فراز
    سـپاه اندر آمد بـه تـندي ز جاي
    بـه شيب اندر انداخت اسب از فراز
    عـنان را بـپيچيد و بنمود پشـت
    هـمي تاخـت با نيزه سرگراي
    بـسي كشته شد هم بپيكان و تير
    بره بر بسي كشته و خسـتـه ديد
    سـپـه را به هامون نشيب و فراز
    شده دشـت چون چرخ آراسـتـه
    سـتام و سـنان و كـلاه مـهي
    تـلي گشتـه چون كوه البرز جاي
    نـكرد اندر آن چيز تركان نـگاه
    بـه كام ما بد از روزگار
    برين دشـت خيره نبايد نشـسـت
    برين دز بـه كردار شيران شويم
    هـمي هر كـسي راي ديگر زدند
    پديد آمد آن زيور تاج مـهر
    نـشـسـت از بر باره بر سوفزاي
    بـه نزديك سالار گردن فراز
    نـباشد جز از رنـج و آويخـتـن
    بـه دوزخ فرسـتيم هر دو روان
    بداني كـه آن كار بد ايزدي
    كز اخـتر سرآمد بدو سال و ماه
    گزين كرد حنظل بينداخـت شـهد
    خـنـك آنـك گرد گذشته نگشت
    ز سيم و زر و گوهر نابـسود
    كـه آن روز بگذاشت پيروزبـخـت
    سراپرده و گـنـج و پيل و سـپاه
    بـه نزديك شاه دليران شوي
    تو از عـهد بـهرام گردن مـپيچ
    مرا ترك و چين است و ايران تو راست
    بياورد لـشـكر بـه پرده سراي
    بـگوي آنـچ بشـنيدي از رزمخواه
    بـگـفـت آنـچ بود آشـكارا و راز
    بدين آشتي راي و پيمان تو راسـت
    بـما بر تويي شاه و سالار و مـه
    كـه امروز ما را جزين نيسـت راي
    بـه ايران بريم اين سپه بي درنـگ
    چو فرزند پيروز خـسرو نژاد
    ز لـشـكر بزرگان برنا و پير
    شودكار بي سود بر ما دراز
    قـباد جـهانـجوي چون اردشير
    ز موبد نـكردي دل و مـغز ياد
    نـماند بـه ايران جز از گفت و گوي
    بـماند ميان دليران سـتيز
    درين آشـتي راي فرخ نـهيم
    كـه بي او سر پادشاهي مـباد
    كـسي را كـه بينيد برنا و پير
    سخـن گفـت با او به شيرين زبان
    جـهان بد سـگالد نـگويد بكـس
    قـبادسـت با نامدار اردشير
    فرسـتيد سوي منـش ارجمـند
    ز دينار وز تاج و هرگونـه چيز
    بـه پيش بزرگان اين انـجـمـن
    كـه ما بي نيازيم و يزدان پرسـت
    وزان پـس پيي خاك را نـسـپريم
    چو رفـتي يكايك برو برشـمار
    بيامد گرازان بر خوشـنواز
    هـمانـگاه برداشـت بـند قـباد
    كـجا يافـت از خاك و دشت نـبرد
    چو چيز پراگـنده آن سـپاه
    بـه دسـت يكي مرد پاكيزه راي
    ز ديدار او انجـمـن گـشـت شاد
    هـمـه دسـت بر آسمان داشتند
    بديدند با هرك بد ارجـمـند
    سـپـهـبد باسـب اندر آورد پاي
    ابا نامور موبد و كيقـباد
    ازان نيك پي مـهـتر بافرين
    ز راي چـنان مرد نيرنـگ ساز
    اسيران كـه بودند برنا و پير
    گـشاده شد از بـند پاي قـباد
    ز ايران سپاهست بر كوه و دشـت
    تو گفتي هـمي كر شود زان خروش
    پذيره شدن را بياراسـتـند
    كـه تا برنـشيند برو كيقـباد
    بزرگان برفـتـند يك سر ز جاي
    هـمي رفـت با آنـك بودش سپاه
    رها گشـتـه از بـند پيروز و شاد
    ز هيتال و چين دست بر سر گرفـت
    گـشاده دل و نيك خواه آمدند
    مي و رود و رامشگران خواسـتـند
    ز تيمار پيروز آزاده خوي
    بـبربـط هـمي رزم تركان سرود
    ازو گـشـتـه شاد و بدو داده راي
    كـسي را كـه بد كينه خوشـنواز
    روان را ز انديشـه آزاد كرد
    هـمي رفـت زين گونه تا چار سال
    جـهان را بـه راي خود آراسـتي
    بـه خوبي بپرداخـت گاه از بـلاش
    بدان را ز نيكان نداني هـمي
    ز پري وز بي نيازي كـني
    بدين پادشاهي تواناترسـت
    نيارسـت گفتـن كـه ايدر مباش كـه بي كوشـش و درد و نفرين بود
    كـه بي كوشـش و درد و نفرين بود


/ 675