پادشاهي قباد چهل و سه سال بود - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

پادشاهي قباد چهل و سه سال بود





  • چو بر تخـت بنشسـت فرخ قـباد
    سوي طيسفون شد ز شهر صطـخر
    چو بر تخت پيروز بنشست گـفـت
    شـما را سوي من گشادسـت راه
    بزرگ آنكـسي كو به گفتار راسـت
    چو بخـشايش آرد بخشـم اندرون
    نـهد تخـت خشـنودي اندر جهان
    دل خويش را دور دارد ز كين
    هرانـگـه كـه شد پادشا كژ گوي
    سـخـن را بـبايد شنيد از نخست
    چو دانـنده مردم بود آزور
    هرآنـگـه كـه دانا بود پرشـتاب
    چـنان هـم كـه بايد دل لشكري
    توانـگر كـجا سخـت باشد به چيز
    چو درويش نادان كـند مـهـتري
    چو عيب تـن خويش داند كـسي
    سـتون خرد بردباري بود
    چو خرسـند گشتي بـه داد خداي
    گر آزاد داري تـنـت را ز رنـج
    هران كس كه بخشش كند با كسي
    همـه سر به سر دست نيكي بريد
    هـمـه مـهـتران آفرين خواندند
    جوان بود سالش سه پـنـج و يكي
    هـمي راند كار جـهان سوفزاي
    هـمـه كار او پـهـلوان راندي
    نـه موبد بد او را نـه فرمان رواي
    چنين بود تا بيست و سه ساله گشت
    بيامد بر تاجور سوفزاي
    سپـهـبد خود و لشكرش ساز كرد
    همي رفت شادان سوي شهر خويش
    هـمـه پارس او را شده چون رهي
    بدان بد كـه من شاه بـنـشاندم
    گر از من كـسي زشـت گويد بدوي
    هـمي باژ جستي ز هر كـشوري
    چو آگاهي آمد بـسوي قـباد
    همي گفـت هر كس كه جز نام شاه
    نـه فرمانش باشد به چيزي نه راي
    هرآنـكـس كـه بد رازدار قـباد
    كـه از پادشاهي بنامي بـسـند
    ز گـنـج تو آگـنده تر گـنـج او
    هـمـه پارس چون بـنده او شدند
    ز گـفـتار بد شد دل كيقـباد
    همي گـفـت گر من فرستم سپاه
    چو من دشمني كرده باشم به گنـج
    كـند هر كـسي ياد كردار اوي
    ندارم ز ايران يكي رزمـخواه
    بدو گـفـت فرزانـه مـنديش زين
    تو را بندگانـند و سالار هـسـت
    چو شاپور رازي بيايد ز جاي
    شـنيد اين سخن شاه و نيرو گرفت
    همانـگـه جـهانديده اي كيقـباد
    بـه نزديك شاپور رازي شود
    هـم اندر زمان برنـشاند ورا
    دو اسـبـه فرسـتاده آمد بري
    چو ديدش بـپرسيد سالار بار
    بيامد بـه شاپور رازي سـپرد
    برو خواند آن نامـه كيقـباد
    كـه جز سوفزا دشمن اندر جـهان
    ز هر جاي فرمانـبران را بـخواند
    چو آورد لـشـكر بـه نزديك شاه
    چو ديدش جـهاندار بـنواخـتـش
    بدو گـفـت زين تاج بي بـهره ام
    هـمـه سوفزا راست بهر از مهي
    ازين داد و بيداد در گردنـم
    بـه ايران برادر بدي كدخداي
    بدو گـفـت شاپور كاي شـهريار
    يكي نامـه بايد نوشتـن درشـت
    بـگويي كـه از تخت شاهنشاهي
    تويي باژخواه و مـنـم با گـناه
    فرسـتادم اينـك يكي پـهـلوان
    چو نامـه بدين گونـه باشد بدوي
    نمانـم كـه برهـم زند نيز چشم
    نويسـنده نامـه را خواندند
    بگـفـت آن سخنها كه با شاه گفت
    چو بر نامـه بر مـهر بـنـهاد شاه
    گزين كرد پـس هرك بد نامدار
    خود و نامداران پرخاشـجوي
    چو آگاه شد زان سـخـن سوفزاي
    پذيره شدش با سـپاهي گران
    رسيدند پـس يك بـه ديگر فراز
    چو بنشـسـت شاپور با سوفزاي
    بدو داد پـس نامـه شـهريار
    چو برخواند آن نامـه را پـهـلوان
    چو آن نامه برخواند شاپور گـفـت
    تو را بـند فرمود شاه جـهان
    بران سان كـه برخوانده اي نامـه را
    چـنين داد پاسـخ بدو پـهـلوان
    بدان رنج و سختي كـه بردم ز شاه
    بـه مردي رهانيدم او را ز بـند
    مرا داسـتان بود نزديك شاه
    گر اي دون كه بندست پاداش مـن
    نـخواهـم زمان از تو پايم بـبـند
    ز يزدان وز لـشـكرم نيسـت شرم
    بدانـگـه كـجا شاه در بـند بود
    كـه دستـم نـبيند مگر دست تيغ
    مـگر سر دهـم گر سرخوشـنواز
    كـنونـم كـه فرمود بندم سزاست
    ز فرمان او هيچ گونـه مـگرد
    چو بنشسـت شاپور پايش ببسـت
    بياوردش از پارس پيش قـباد
    بـفرمود كو را بـه زندان برند
    بـه شيراز فرمود تا هرچ بود
    بياورد يك سر سوي طيسـفون
    چو يك هفته بگذشت هرگونـه راي
    چـنين گفـت پس شاه را رهنمون
    همـه لـشـكر و زيردسـتان ما
    گر او اندر ايران بـماند درسـت
    بدانديش شاه جـهان كشتـه بـه
    چو بشـنيد مهـتر ز موبد سخـن
    بـفرمود پـس تاش بيجان كـنـند
    بـكردند پـس پـهـلوان را تـباه
    چو آگاهي آمد بايرانيان
    خروشي برآمد ز ايران بدرد
    برآشـفـت ايران و برخاسـت گرد
    همي گفـت هركـس كه تخت قباد
    سـپاهي و شهري همه شد يكي
    برفـتـند يكـسر بايوان شاه
    كـسي را كـه بر شاه بدگوي بود
    بكـشـتـند و بردند ز ايوان كشان
    كـه كـهـتر برادر بد و سرفراز
    ورا برگزيدند و بـنـشاندند
    بـه آهـن ببسـتـند پاي قـباد
    چنينـسـت رسـم سراي كهـن
    يكي پور بد سوفزا را گزين
    جواني بي آزار و زرمـهر نام
    سـپردند بـسـتـه بدو شاه را
    كـه آن مـهربان كينـه سوفزاي
    بي آزار زرمـهر يزدان پرسـت
    پرسـتـش هـمي كرد پيش قباد
    جـهاندار زو ماند اندر شـگـفـت
    هـمي كرد پوزش كـه بدخواه مـن
    گر اي دون كه يابـم رهايي ز بـند
    ز دل پاك بردارم آزار تو
    بدو گـفـت زر مهر كاي شـهريار
    پدر گر نـكرد آنـچ بايسـت كرد
    تو را مـن بـسان يكي بـنده ام
    چو گويي بـه سوگند پيمان كـنـم
    ازو ايمـني يافـت جان قـباد
    وزان پـس بدو راز بگشاد و گفـت
    گـشادسـت بر پنـج تـن راز من
    هـمين تاج و تخت از تو دارم سپاس
    چو بـشـنيد زر مـهر پاكيزه راي
    فرسـتاد و آن پنج تـن را بـخواند
    شـب تيره از شـهر بيرون شدند
    سوي شاه هيتال كردند روي
    برين گونه سرگشته آن هفـت مرد
    رسيدند پويان بـه پرمايه ده
    بدان خان دهـقان فرود آمدند
    يكي دختري داشت دهـقان چو ماه
    جـهانـجوي چون روي دخـتر بديد
    همانـگـه بيامد بزرمـهر گفـت
    برو راز مـن پيش دهـقان بـگوي
    بـشد تيز و رازش به دهقان بگفـت
    يكي پاك انـبازش آمد بـه جاي
    گرانـمايه دهـقان بزرمـهر گفـت
    اگر شايد اين مرد فرمان تو راسـت
    بيامد خردمـند نزد قـباد
    پـسـنديدي و ناگـهان ديديش
    قـباد آن پري روي را پيش خواند
    ابا او يك انگـشـتري بود و بـس
    بدو داد و گـفـت اين نـگين را بدار
    بدان ده يكي هفـتـه از بـهر ماه
    بر شاه هيتال شد كيقـباد
    بـگـفـت آنـچ كردند ايرانيان
    بدو گـفـت شاه از بد خوشـنواز
    بـه پيمان سـپارم تو را لشـكري
    كـه گر باز يابي تو گـنـج و كـلاه
    مرا باشد اين مرز و فرمان تو را
    زبردسـت را گفـت خندان قـباد
    چو خواهي فرستمت بي مر سـپاه
    چو كردند عـهد آن دو گردن فراز
    بـه شاه جـهاندار دادش رمـه
    بپذرفـت شـمـشيرزن سي هزار
    ز هيتاليان سوي اهواز شد
    چو نزديكي خان دهـقان رسيد
    يكي مژده بردند نزد قـباد
    پـسرزاد جـفـت تو در شب يكي
    چو بشـنيد در خانـه شد شادكام
    ز دهـقان بـپرسيد زان پس قـباد
    بدو گـفـت كز آفريدون گرد
    پدرم اين چنين گفت و من اين چنين
    ز گـفـتار او شادتر شد قـباد
    عـماري بـسيجيد و آمد بـه راه
    بياورد لـشـكر سوي طيسـفون
    بـه ايران همـه سالـخورده ردان
    كـه اين كار گردد بـه ما بر دراز
    ز روم و ز چين لـشـكر آيد كـنون
    بـبايد خراميد سوي قـباد
    بياريم جاماسـب ده سالـه را
    مـگرمان ز تاراج و خون ريخـتـن
    برفـتـند يكـسر سوي كيقـباد
    گر از تو دل مردمان خـسـتـه شد
    كـنون كامراني بدان كت هواسـت
    پياده هـمـه پيش او در دوان
    گـناه بزرگان بـبـخـشيد شاه
    ببـخـشيد جاماسـب را همچنين
    بيامد بـه تخـت كيي برنشسـت
    برين گونـه تا گشت كـسري بزرگ
    بـه فرهـنـگيان داد فرزند را
    هـمـه كار ايران و توران بساخـت
    وزان پـس بياورد لـشـكر بروم
    هـمـه بوم و بر آتـش اندر زدند
    هـمي كرد زان بوم و بر خارسـتان
    يكي مـنديا و دگر فارقين
    نـهاد اندر آن مرز آتـشـكده
    مداين پي افـگـند جاي كيان
    از اهواز تا پارس يك شارسـتان
    اران خواند آن شارسـتان را قـباد گـشادند هر جاي رودي ز آب
    گـشادند هر جاي رودي ز آب



  • كـلاه بزرگي بـه سر برنـهاد
    كـه آزادگان را بدو بود فـخر
    كـه از مـن مداريد چيزي نهفـت
    بـه روز سـپيد و شـبان سياه
    زبان را بياراست و كژي نـخواسـت
    سر راسـتان خواندش رهـنـمون
    بيابد بدادآفرين مـهان
    مـهان و كهانـش كـنـند آفرين
    ز كژي شود شاه پيكارجوي
    چو دانا شود پاسـخ آيد درسـت
    هـمي دانـش او نيايد بـه بر
    چـه دانش مر او را چه در سر شراب
    هـمـه در نكوهـش كـند كهتري
    فرومايه تر شد ز درويش نيز
    بـه ديوانـگي ماند اين داوري
    ز عيب كـسان برنـخواند بـسي
    چو تـندي كـند تـن بـخواري بود
    توانـگر شدي يكدل و پاكراي
    تـن مرد بي رنـج بـهـتر ز گنـج
    بـميرد تـنـش نام ماند بـسي
    جـهان جـهان را بـبد مسـپريد
    زبرجد بـه تاجـش برافـشاندند
    ز شاهي ورا بـهره بود اندكي
    قـباد اندر ايران نـبد كدخداي
    كـس را بر شاه نـنـشاندي
    جـهان بد بـه دسـتوري سوفزاي
    بـه جام اندرون باده چون لاله گشت
    بـه دسـتوري بازگشتـن به جاي
    بزد كوس و آهـنـگ شيراز كرد
    ز هر كام برداشـتـه بـهر خويش
    هـمي بود با تاج شاهـنـشـهي
    بـه شاهي برو آفرين خواندم
    ورا سرد گويد براند ز روي
    ز هر نامداري و هر مـهـتري
    ز شيراز وز كار بيداد و داد
    ندارد ز ايران ز گـنـج و سـپاه
    جـهان شد همـه بـنده سوفزاي
    برو بر سـخـنـها هـمي كرد ياد
    چرا كردي اي شـهريار بـلـند
    بـبايد گسـسـت از جهان رنج او
    بزرگان پرسـتـنده او شدند
    ز رنجـش بـه دل برنـكرد ايچ ياد
    سر او بـگردد شود رزمـخواه
    ازو ديد بايد بـسي درد و رنـج
    نـهاني ندانـند بازار اوي
    كز ايدر شود پيش او با سـپاه
    كـه او شـهرياري شود بافرين
    كـه سايند بر چرخ گردنده دسـت
    بدرد دل بدكـنـش سوفزاي
    هـنرها بشسـت از دل آهو گرفت
    بـفرمود تا برنـشيند چو باد
    برآواز نـخـچير و بازي شود
    ز ري سوي درگاه خواند ورا
    چو باد خزاني بـه هـنـگام دي
    وزو بـسـتد آن نامـه شـهريار
    سوار سرافراز را پيش برد
    بـخـنديد شاپور مـهرك نژاد
    ورا نيسـت در آشـكار و نـهان
    سوي طيسـفون تيز لـشـكر براند
    هـم اندر زمان برگـشادند راه
    بر تـخـت پيروزه بنـشاخـتـش
    بـبي بـهره ئي در جهان شـهره ام
    هـمي نام بينـم ز شاهنشـهي
    بـه فرجام روزي بـپيچد تـنـم
    بـه هـسـتي ز بيدادگر سوفزاي
    دلـت را بدين كار رنـجـه مدار
    تو را نام و فر و نژادست و پـشـت
    مرا بـهره رنجسـت و گنج تـهي
    نـخواهـم كـه خواني مرا نيز شاه
    ز كردار تو چـند باشـم نوان
    چو من دشمن و لشكري جنگـجوي
    نـگويم سخـن پيش او جز بخشم
    بـه نزديك شاپور بـنـشاندند
    شد آن كلك بيجاده با قار جـفـت
    بياورد شاپور لـشـكر بـه راه
    پراگـنده از لـشـكر شـهريار
    سوي شـهر شيراز بـنـهاد روي
    همانـگـه بياورد لـشـكر ز جاي
    گزيده سواران و جوشـنوران
    فرود آمدند آن دو گردن فراز
    فراوان زدند از بد و نيك راي
    سخـن رفـت هرگونه دشوار و خوار
    بـپژمرد و شد كـند و تيره روان
    كـه اكـنون سخـن را نبايد نهفت
    فراوان بـناليد پيش مـهان
    تو داني شهـنـشاه خودكامـه را
    كـه داند مرا شـهريار جـهان
    برفـتـم ز زاولـسـتان با سـپاه
    نـماندم كـه آيد برويش گزند
    هـمان نزد گردان ايران سـپاه
    تو را چنـگ دادن بـه پرخاش مـن
    بدارد مرا بـند او سودمـند
    كـه مـن چـند پالوده ام خون گرم
    بـه يزدان مرا سخـت سوگـند بود
    بـه جـنـگ آفـتاب اندر آرم بميغ
    بـه مردي ز تخـت اندر آرم بـگاز
    سخنـهاي ناسودمـندم سزاست
    چو پيرايه دان بـند بر پاي مرد
    بزد ناي رويين و خود برنـشـسـت
    قـباد از گذشـتـه نـكرد ايچ ياد
    بـه نزديك ناهوشـمـندان برند
    ز مردان و گنج و ز كـشـت و درود
    سـپردش بـه گنـجور او رهنمون
    هـمي راند با موبد از سوفزاي
    كـه يارند با او هـمـه طيسـفون
    ز دهـقان وز در پرسـتان ما
    ز شاهي ببايد تو را دست شسـت
    سر بـخـت بدخواه برگشتـه بـه
    بـنو تاخـت و بيزار شد از كـهـن
    بروبر دل و ديده پيچان كـنـند
    شد آن گرد فرزانـه و نيك خواه
    كـه آن پيلـتـن را سرآمد زمان
    زن و مرد و كودك هـمي مويه كرد
    هـمي هر كـسي كرد ساز نـبرد
    اگر سوفزا شد بـه ايران مـباد
    نـبردند نام قـباد اندكي
    ز بدگوي پردرد و فريادخواه
    بدانديش او و بـلاجوي بود
    ز جاماسـب جستند چندي نـشان
    قـبادش هـمي پروريدي بـناز
    بـه شاهي برو آفرين خواندند
    ز فر و نژادش نـكردند ياد
    سرش هيچ پيدا نـبيني ز بـن
    خردمـند و پاكيزه و بـه آفرين
    كـه از مـهر او بد پدر شادكام
    بدان گونـه بد راي بدخواه را
    بـخواهد بدرد از جـهان كدخداي
    نـسودي بـبد با جهاندار دسـت
    وزان بد نـكرد ايچ بر شاه ياد
    ز كردار او مردمي برگرفـت
    پرآشوب كرد اخـتر و ماه مـن
    تو را باشد از هر بدي سودمـند
    كنـم چـشـم روشـن بديدار تو
    زبان را بدين باز رنـجـه مدار
    ز مرگـش پـسر گرم و تيمار خورد
    بـه پيش تو اندر پرسـتـنده ام
    كـه هرگز وفاي تو را نشـكـنـم
    ز گـفـتار آن پر خرد گشـت شاد
    كـه انديشـه از تو تخواهم نهفـت
    جزين نـشـنود يك تـن آواز مـن
    بوم جاودانـه تو را حـق شـناس
    سـبـك بـند را برگشادش ز پاي
    هـمـه رازها پيش ايشان براند
    ز ديدار دشمـن بـه هامون شدند
    ز انديشـگان خسـتـه و راه جوي
    باهواز رفـتـند تازان چو گرد
    بده در يكي نامـبردار مـه
    بـبودند و يك هـفـتـه دم برزدند
    ز مـشـك سيه بر سرش بر كـلاه
    ز مـغز جوان شد خرد ناپديد
    كـه باتو سخـن دارم اندر نهفـت
    مـگر جفـت من گردد اين خوبروي
    كه اين دخترت را كسي نيست جفت
    كـه گردي بر اهواز بر كدخداي
    كـه اين دختر خوب را نيست جفت
    مرين را بدان ده كـه او را هواسـت
    چـنين گفـت كين ماه جفت تو باد
    بدان سان كه ديدي پـسـنديديش
    بـه زانوي كـنداورش برنـشاند
    كـه ارزش به گيتي ندانست كـس
    بود روز كاين را بود خواسـتار
    هـمي بود و هشتـم بيامد بـه راه
    گذشتـه سـخـنـها بدو كرد ياد
    بدي را بـبـسـتـند يك يك ميان
    هـمانا بدين روزت آمد نياز
    ازان هر يكي بر سران افـسري
    چـغاني بـباشد تو را نيكـخواه
    ز كرده نـباشد پـشيمان تو را
    كزين بوم هرگز نـگيريم ياد
    چـغاني كـه باشد كه يازد بـگاه
    در گـنـج زر و درم كرد باز
    سـليح سواران و لشـكر هـمـه
    هـمـه نامداران گرد و سوار
    سراسر جـهان زو پر آواز شد
    بـسي مردم از خانـه بيرون دويد
    كـه اين پور بر شاه فرخـنده باد
    كـه از ماه پيدا نـبود اندكي
    هـمانـگاه كـسريش كردند نام
    كـه اي نيكبخـت از كـه داري نژاد
    كـه از تخـم ضحاك شاهي بـبرد
    كـه بر آفريدون كـنيم آفرين
    ز روزي كـه تاج كيي برنـهاد
    نشـسـتـه بدو اندرون جفت شاه
    دل از درد ايرانيان پر ز خون
    نـشـسـتـند با نامور بـخردان
    ميان دو شـهزاد گردن فراز
    بريزند زين مرز بـسيار خون
    مـگر كان سخـنـها نـگيرد بياد
    كـه با در هـمـتا كـند ژالـه را
    بـه يك سو گراييم ز آويخـتـن
    بگـفـتـند كاي شاه خـسرونژاد
    بـشوخي دل و ديدها شستـه شد
    كـه شاه جهان بر جهان پادشاست
    برفـتـند پر خاك تيره روان
    ز خون ريخـتـن كرد پوزش بـه راه
    بزرگان برو خواندند آفرين
    ورا گشـت جاماسب مهترپرسـت
    يكي كودكي شد دلير و سـترگ
    چـنان بار شاخ برومـند را
    بـگردون كـلاه مـهي برفراخـت
    شد آن باره او چو يك مـهره موم
    هـمـه روميان دسـت بر سر زدند
    ازو خواسـت زنهار دو شارسـتان
    بيامـخـتـشان زند و بنـهاد دين
    بزرگي بـنوروز و جـشـن سده
    پراگـنده بـسيار سود و زيان
    بـكرد و برآورد بيمارسـتان
    كـه تازي كـنون نام حلوان نـهاد زمين شد پر از جاي آرام و خواب
    زمين شد پر از جاي آرام و خواب


/ 675