داستان مزدك با قباد - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

داستان مزدك با قباد





  • بيامد يكي مرد مزدك بـنام
    گرانـمايه مردي و دانـش فروش
    بـه نزد جـهاندار دسـتور گشـت
    ز خشكي خورش تنگ شد در جـهان
    ز روي هوا ابر شد ناپديد
    مـهان جـهان بر در كيقـباد
    بديشان چنين گفت مزدك كـه شاه
    دوان اندر آمد بر شـهريار
    بـه گيتي سخن پرسـم از تو يكي
    قـباد سراينده گفـتـش بـگوي
    بدو گفـت آنكـس كـه مارش گزيد
    يكي ديگري را بود پاي زهر
    سزاي چنين مردگويي كه چيسـت
    چـنين داد پاسـخ ورا شـهريار
    بـه خون گزيده ببايدش كـشـت
    چو بشـنيد برخاسـت از پيش شاه
    بديشان چـنين گفـت كز شـهريار
    بـباشيد تا بامداد پـگاه
    برفـتـند و شـبـگير باز آمدند
    چو مزدك ز در آن گره را بديد
    چـنين گفـت كاي شاه پيروزبخت
    سخـن گفـتـم و پاسخش دادييم
    گر اي دون كه دسـتور باشد كـنون
    بدو گـفـت برگوي و لب را مبـند
    چـنين گـفـت كاي نامور شهريار
    خورش بازگيرند زو تا بـمرد
    مـكافات آنكـس كه نان داشت او
    چـه باشد بـگويد مرا پادشا
    چـنين داد پاسـخ كه ميكن بنـش
    چو بـشـنيد مزدك زمين بوس داد
    بدرگاه او شد بـه انـبوه گـفـت
    دهدي آن بـتاراج در كوي و شـهر
    دويدند هركـس كـه بد گرسـنـه
    چـه انـبار شـهري چـه آن قباد
    چو ديدند رفـتـند كارآگـهان
    كـه تاراج كردند انـبار شاه
    قـباد آن سخـن گوي را پيش خواند
    چـنين داد پاسـخ كانوشـه بدي
    سـخـن هرچ بشـنيدم از شهريار
    بـه شاه جهان گفتـم از مار و زهر
    بدين بـنده پاسخ چـنين داد شاه
    اگر خون اين مرد ترياك دار
    چو شد گرسـنـه نان بود پاي زهر
    اگر دادگر باشي اي شـهريار
    شكـم گرسنـه چـند مردم بمرد
    ز گـفـتار او تنـگ دل شد قـباد
    وزان پـس بپرسيد و پاسخ شـنيد
    ز چيزي كـه گفتـند پيغـمـبران
    بـه گـفـتار مزدك همه كژ گشت
    برو انـجـمـن شد فروان سـپاه
    هـمي گـفـت هر كو توانـگر بود
    نـبايد كـه باشد كـسي برفزود
    جـهان راست بايد كه باشد به چيز
    زن و خانـه و چيز بخـشيدنيسـت
    مـن اين را كنم راسـت با دين پاك
    هران كـس كـه او جز برين دين بود
    بـبد هرك درويش با او يكي
    ازين بـسـتدي چيز و دادي بدان
    چو بـشـنيد در دين او شد قـباد
    ورا شاه بنشاند بر دسـت راسـت
    بر او شد آنـكـس كـه درويش بود
    بـه گرد جـهان تازه شد دين او
    توانـگر هـمي سر ز تنگي نگاشت
    چـنان بد كـه يك روز مزدك پـگاه
    چـنين گـفـت كز دين پرستان ما
    فراوان ز گيتي سران بردرند
    ز مزدك شـنيد اين سخنـها قـباد
    چـنين گفـت مزدك به پرمايه شاه
    هـمان نگـنـجـند در پيش شاه
    بـفرمود تا تـخـت بيرون برند
    بـه دشـت آمد از مزدكي صدهزار
    چـنين گفـت مزدك به شاه زمين
    چنان دان كه كسري نه بر دين ماست
    يكي خـط دستـش بـبايد سـتد
    بـه پيچاند از راسـتي پـنـج چيز
    كـجا رشك و كينست و خشم و نياز
    تو چون چيره باشي برين پـنـج ديو
    ازين پنـج ما را زن و خواستسـت
    زن و خواسـتـه باشد اندر ميان
    كزين دو بود رشـك و آز و نياز
    هـمي ديو پيچد سر بـخردان
    چو اين گفته شد دست كسري گرفت
    ازو نامور دسـت بستد بخـشـم
    بـه مزدك چنين گفت خندان قـباد
    چـنين گفت مزدك كه اين راه راست
    همانـگـه ز كـسري بپرسيد شاه
    بدو گفـت كـسري چو يابـم زمان
    چو پيدا شود كژي و كاسـتي
    بدو گـفـت مزدك زمان چـندروز
    ورا گفـت كـسري زمان پنـج ماه
    برين برنـهادند و گـشـتـند باز
    فرسـتاد كـسري به هر جاي كس
    كـس آمد سوي خره اردشير
    ز اصـطـخر مـهرآذر پارسي
    نشستـند دانـش پژوهان بـه هم
    بـه كـسري سپردند يكسر سخن
    چو بشـنيد كـسري به نزد قـباد
    كـه اكـنون فراز آمد آن روزگار
    گر اي دون كـه او را بود راسـتي
    پذيرم مـن آن پاك دين ورا
    چو راه فريدون شود نادرسـت
    سخـن گفـتـن مزدك آيد به جاي
    ور اي دون كـه او كژ گويد هـمي
    بـمـن ده ورا و آنك در دين اوست
    گوا كرد زرمـهر و خرداد را
    وزان جايگـه شد بايوان خويش
    بـه شـبـگير چون شيد بنمود تاج
    هـمي راند فرزند شاه جـهان
    بـه آيين بـه ايوان شاه آمدند
    دلاراي مزدك سوي كيقـباد
    چـنين گفـت كسري به پيش گروه
    يكي دين نو ساخـتي پرزيان
    چـه داند پسر كش كـه باشد پدر
    چو مردم سراسر بود در جـهان
    كـه باشد كـه جويد در كـهـتري
    كسي كو مرد جاي و چيزش كراست
    جـهان زين سخـن پاك ويران شود
    هـمـه كدخدايند و مزدور كيسـت
    ز دين آوران اين سخن كس نگـفـت
    هـمـه مردمان را بـه دوزخ بري
    چو بـشـنيد گـفـتار موبد قـباد
    گرانـمايه كـسري ورا يار گشـت
    پرآواز گشـت انجمـن سر بـه سر
    هـمي دارد او دين يزدان تـباه
    ازان دين جـهاندار بيزار شد
    بـه كسري سپردش همانگاه شاه
    بدو گفـت هر كو برين دين اوسـت
    بدان راه بد نامور صدهزار
    كـه با اين سران هرچ خواهي بكن
    بـه درگاه كـسري يكي باغ بود
    هـمي گرد بر گرد او كـنده كرد
    بكشتـندشان هـم بـسان درخت
    بـه مزدك چنين گفت كسري كه رو
    درخـتان بـبين آنـك هر كس نديد
    بـشد مزدك از باغ و بـگـشاد در
    همانگـه كه ديد از تنش رفت هوش
    يكي دار فرمود كـسري بـلـند
    نـگون بـخـت را زنده بردار كرد
    ازان پـس بكشـتـش بـباران تير
    بزرگان شدند ايمـن از خواسـتـه
    هـمي بود با شرم چـندي قـباد
    بـه درويش بخـشيد بـسيار چيز
    ز كـسري چنان شاد شد شـهريار
    ازان پـس هـمـه راي با او زدي
    ز شاهيش چون سال شد بر چهـل
    يكي نامـه بنوشـت پـس بر حرير
    نـخـسـت آفرين كرد بر دادگر
    بـباشد همـه بي گمان هرچ گفت
    سر پادشاهيش را كـس نديد
    هر آنـكـس كـه بينيد خط قـباد
    بـه كـسري سپردم سزاوار تخت
    كـه يزدان ازين پور خـشـنود باد
    ز گـفـتار او هيچ مـپراگـنيد
    بران نامـه بر مـهر زرين نـهاد
    بـه هـشـتاد شد ساليان قـباد
    بـمرد و جـهان مردري ماند از اوي
    تـنـش را بديبا بياراسـتـند
    يكي دخـمـه كردند شاهنشـهي
    نـهادند بر تـخـت زر شاه را
    چو موبد بـپردخـت از سوگ شاه
    بران انـجـمـن نامـه برخواندند
    چو كـسري نشسـت از بر گاه نو
    بـه شاهي برو آفرين خواندند
    ورا نام كردند نوشين روان
    بـه سر شد كنون داسـتان قـباد
    هـمـش داد بود و همش راي و نام
    الا اي دلاراي سرو بـلـند
    بدان شادماني و آن فر و زيب
    چـنين گفـت پرسـنده را سروبن
    چنين سست گشتم ز نيروي شست
    دم اژدها دارد و چـنـگ شير
    هـم آواز رعدسـت و هم زور كرگ
    ز سرو دلاراي چـنـبر كـند
    گـل ارغوان را كـند زعـفران
    شود بـسـتـه بي بـند پاي نوند
    مرا در خوشاب سـسـتي گرفـت
    خروشان شد آن نرگـسان دژم
    دل شاد و بي غم پر از درد گشـت
    بدانگـه كـه مردم شود سير شير چـل و هشت بد عـهد نوشين روان
    چـل و هشت بد عـهد نوشين روان



  • سخـنـگوي با دانش و راي و كام
    قـباد دلاور بدو داد گوش
    نگـهـبان آن گنـج و گنجور گشت
    ميان كـهان و ميان مـهان
    بـه ايران كـسي برف و باران نديد
    هـمي هر كـسي آب و نان كرد ياد
    نـمايد شـما را باميد راه
    چـنين گـفـت كاي نامور شهريار
    گر اي دون كه پاسـخ دهي اندكي
    بـه مـن تازه كن در سخـن آبروي
    هـمي از تنش جان بـخواهد پريد
    گزيده نيابد ز ترياك بـهر
    كـه ترياك دارد درم سنگ بيسـت
    كـه خونيسـت اين مرد ترياك دار
    بـه درگاه چون دشمن آمد بمشـت
    بيامد بـه نزديك فريادخواه
    سـخـن كردم از هر دري خواستار
    نـمايم شـما را سوي داد راه
    شـخوده رخ و پرگداز آمدند
    ز درگـه سوي شاه ايران دويد
    سـخـنـگوي و بيدار و زيباي تخت
    بـه پاسـخ در بسته بگـشادييم
    بـگويد سـخـن پيش تو رهنمون
    كـه گـفـتار باشد مرا سودمـند
    كـسي را كـه بندي ببند اسـتوار
    بـه بيچارگي جان و تـن را سـپرد
    مرين بسـتـه را خوار بگذاشـت او
    كـه اين مرد دانا بد و پارسا
    كـه خونيسـت ناكرده بر گردنـش
    خرامان بيامد ز پيش قـباد
    كـه جايي كه گندم بود در نهفـت
    بدان تا يكايك بيابيد بـهر
    بـه تاراج گـندم شدند از بـنـه
    ز يك دانـه گـندم نـبودند شاد
    بـه نزديك بيدار شاه جـهان
    بـه مزدك هـمي بازگردد گـناه
    ز تاراج انـبار چـندي براند
    خرد را بـه گـفـتار توشـه بدي
    بگـفـتـم بـه بازاريان خوارخوار
    ازان كـس كه ترياك دارد به شـهر
    كـه ترياك دارسـت مرد گـناه
    بريزد كـسي نيسـت با او شـمار
    بـه سيري نـخواهد ز ترياك بـهر
    بـه انـبار گـندم نيايد بـه كار
    كـه انـبار را سود جانـش نـبرد
    بـشد تيز مـغزش ز گـفـتار داد
    دل و جان او پر ز گـفـتار ديد
    هـمان دادگر موبدان و ردان
    سـخـنـهاش ز اندازه اندر گذشت
    بـسي كـس ببي راهي آمد ز راه
    تـهيدسـت با او برابر بود
    توانـگر بود تار و درويش پود
    فزوني توانـگر چرا جـسـت نيز
    تـهي دست كس با توانگر يكيست
    شود ويژه پيدا بـلـند از مـغاك
    ز يزدان وز مـنـش نـفرين بود
    اگر مرد بودند اگر كودكي
    فرو مانده بد زان سـخـن بـخردان
    ز گيتي بـه گـفـتار او بود شاد
    ندانسـت لشـكر كه موبد كجاست
    وگر نانـش از كوشـش خويش بود
    نيارسـت جستـن كـسي كين او
    سـپردي بدرويش چيزي كه داشت
    ز خانـه بيامد بـه نزديك شاه
    هـمان پاكدل زيردسـتان ما
    فرود آوري گر ز در بـگذرند
    بـسالار فرمود تا بار داد
    كـه اين جاي تنگست و چندان سپاه
    بـه هامون خرامد كـندشان نـگاه
    ز ايوان شاهي بـه هامون برند
    برفـتـند شادان بر شـهريار
    كـه اي برتر از دانـش بـه آفرين
    ز دين سر كشيدن وراكي سزاسـت
    كـه سر بازگرداند از راه بد
    كـه دانا برين پـنـج نـفزود نيز
    بـه پنـجـم كـه گردد برو چيزه آز
    پديد آيدت راه كيهان خديو
    كـه دين بهي در جهان كاستسـت
    چو دين بـهي را نـخواهي زيان
    كـه با خـشـم و كين اندر آيد براز
    بـبايد نـهاد اين دو اندر ميان
    بدو مانده بد شاه ايران شـگـفـت
    بـه تـندي ز مزدك بخوربيد چشم
    كـه از دين كسري چه داري بـه ياد
    نـهاني نداند نـه بر دين ماسـت
    كـه از دين به بـگذري نيسـت راه
    بـگويم كـه كژسـت يكسر گمان
    درفـشان شود پيش تو راسـتي
    هـمي خواهي از شاه گيتي فروز
    شـشـم را همـه بازگويم به شاه
    بايوان بـشد شاه گردن فراز
    كـه دانـنده يي ديد و فريادرس
    كـه آنـجا بد از داد هرمزد پير
    بيامد بدرگاه با يار سي
    سخـن رفـت هرگونه از بيش و كم
    خردمـند و دانـندگان كـهـن
    بيامد ز مزدك سـخـن كرد ياد
    كـه دين بـهي را كنم خواسـتار
    شود دين زردشـت بر كاسـتي
    بـه جان برگزينـم گزين ورا
    عزيز مـسيحي و هم زند و اسـت
    نـبايد بـه گيتي جزو رهـنـماي
    ره پاك يزدان نـجويد هـمي
    مـبادا يكي را به تن مغز و پوسـت
    فرايين و بـندوي و بـهزاد را
    نگـه داشت آن راست پيمان خويش
    زمين شد بـه كردار درياي عاج
    سـخـن گوي با موبدان و ردان
    سـخـن گوي و جوينده راه آمدند
    بيامد سـخـن را در اندرگـشاد
    بـه مزدك كـه اي مرد دانـش پژوه
    نـهادي زن و خواسـتـه درميان
    پدر همچـنين چون شناسد پـسر
    نـباشـند پيدا كـهان و مـهان
    چـگونـه توان يافتـن مـهـتري
    كـه شد كارجو بنده با شاه راسـت
    نـبايد كـه اين بد بـه ايران شود
    همـه گنـج دارند و گنجور كيست
    تو ديوانـگي داشـتي در نهـفـت
    هـمي كار بد را بـبد نـشـمري
    برآشـفـت و اندر سخـن داد داد
    دل مرد بي دين پرآزار گـشـت
    كـه مزدك مـبادا بر تاجور
    مـباد اندرين نامور بارگاه
    ز كرده سرش پر ز تيمار شد
    ابا هرك او داشـت آيين و راه
    مـبادا يكي را بتن مـغز و پوسـت
    بـه فرزند گفـت آن زمان شـهريار
    ازين پـس ز مزدك مگردان سخـن
    كـه ديوار او برتر از راغ بود
    مرين مردمان را پراگـنده كرد
    زبر پي و زيرش سرآگنده سـخـت
    بدرگاه باغ گرانـمايه شو
    نـه از كاردانان پيشين شـنيد
    كـه بيند مـگر بر چـمـن بارور
    برآمد بـه ناكام زو يك خروش
    فروهـشـت از دار پيچان كـمـند
    سرمرد بي دين نـگون سار كرد
    تو گر باهـشي راه مزدك مـگير
    زن و زاده و باغ آراسـتـه
    ز نـفرين مزدك هـمي كرد ياد
    برآتـشـكده خلعـت افـگـند نيز
    كـه شاخـش همي گوهر آورد بار
    سـخـن هرچ گفـتي ازو بشندي
    غـم روز مرگ اندر آمد بـه دل
    بر آن خـط شايسـتـه خود بد دبير
    كـه دارد ازو دين و هـم زو هـنر
    چـه بر آشـكار و چه اندر نهفـت
    نـشد خوار هركس كـه او را گزيد
    بـه جز پـند كـسري مـگيريد ياد
    پـس از مرگ ما او بود نيك بـخـت
    دل بدسـگالـش پر از دود باد
    بدو شاد باشيد و گـنـج آگـنيد
    بر موبد رام بر زين نـهاد
    نـبد روز پيري هـم از مرگ شاد
    شد از چـهر و بيناييش رنـگ و بوي
    گـل و مشك و كافور و مي خواستند
    يكي تاج شاهي و تـخـت مـهي
    بـبـسـتـند تا جاودان راه را
    نـهاد آن كيي نامـه بر پيشـگاه
    وليعـهد را شاد بـنـشاندند
    هـمي خواندندي ورا شاه نو
    بـه سر برش گوهر برافـشاندند
    كـه مهـتر جوان بود و دولت جوان
    ز كـسري كنم زين سپـس نام ياد
    بـه داد و دهش يافـتـه نام و كام
    چـه بودت كه گشتي چنين مستمند
    چرا شد دل روشـنـت پرنـهيب
    كـه شادان بدم تا نـبودم كـهـن
    بـه پرهيز و با او مساو ايچ دسـت
    بـخايد كـسي را كـه آرد بزير
    به يك دست رنج و به يك دست مرگ
    سـمـن برگ را رنـگ عنبر كـند
    پـس زعـفران رنـجـهاي گران
    وزو خوار گردد تـن ارجـمـند
    هـمان سرو آزاد پسـتي گرفـت
    هـمان سرو آزاده شد پشت خـم
    چـنين روز ما ناجوانمرد گـشـت
    شـتاب آورد مرگ و خواندش پير تو بر شست رفـتي نـماني جوان
    تو بر شست رفـتي نـماني جوان


/ 675