آغاز داستان - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

آغاز داستان





  • چو كـسري نشست از بر تخـت عاج
    بزرگان گيتي شدند انـجـمـن
    سر نامداران زبان برگـشاد
    چـنين گـفـت كز كردگار سـپـهر
    كزويسـت نيك و بدويسـت كام
    ازويسـت فرمان و زويسـت مـهر
    ز راي وز تيمار او نـگذريم
    بـه تخـت مهي بر هر آنكس كه داد
    هر آنكـس كـه انديشـه بد كـند
    ز ما هرچ خواهـند پاسـخ دهيم
    از انديشـه دل كـس آگاه نيسـت
    اگر پادشا را بود پيشـه داد
    از امروز كاري بـه فردا مـمان
    گـلـسـتان كـه امروز باشد به بار
    بدانـگـه كـه يابي تـن زورمـند
    پـس زندگي ياد كـن روز مرگ
    هر آنگـه كـه در كار سستي كـني
    چو چيره شود بر دل مرد رشـك
    دل مرد بيكار و بـسيار گوي
    وگر بر خرد چيره گردد هوا
    بـكژي تو را راه نزديكـتر
    بـه كاري كزو پيشدسـتي كـني
    اگر جـفـت گردد زبان بر دروغ
    سخـن گـفـتـن كژ ز بيچارگيست
    چو برخيزد از خواب شاه از نخـسـت
    خردمـند وز خوردني بي نياز
    وگر شاه با داد و بخـشايشـسـت
    وگر كژي آرد بداد اندرون
    هر آنكـس كه هست اندرين انجمـن
    بدانيد و سرتاسر آگاه بيد
    كـه ما تاجداري بـه سر برده ايم
    وليكـن ز دسـتور بايد شـنيد
    هر آنـكـس كـه آيد بدين بارگاه
    نـباشـم ز دسـتور هـمداسـتان
    بدرگاه بر كارداران مـن
    چو روزي بديشان نداريم تـنـگ
    هـمـه مردمي بايد و راسـتي
    هر آنـكـس كـه باشد از ايرانيان
    بيابد ز ما گـنـج و گـفـتار نرم
    چو بيداد جويد يكي زيردسـت
    مـكافات بايد بدان بد كـه كرد
    شـما دل بـه فرمان يزدان پاك
    كـه اويسـت بر پادشا پادشا
    فروزنده تاج و خورشيد و ماه
    جـهاندار بر داوران داورسـت
    مـكان و زمان آفريد و سـپـهر
    شـما را دل از مـهر ما برفروخـت
    شـما راي و فرمان يزدان كـنيد
    نـگـهدار تا جـسـت و تخـت بلند
    همـه تندرسـتي بـه فرمان اوست
    ز خاشاك تا هـفـت چرخ بـلـند
    بـه هـسـتي يزدان گوايي دهـند
    سـتايش هـمـه زير فرمان اوست
    چو نوشين روان اين سخـن برگرفـت
    هـمـه يك سر از جاي برخاستـند
    شـهـنـشاه دانـندگان را بـخواند
    جـهان را بـبـخـشيد بر چار بـهر
    نـخـسـتين خراسان ازو ياد كرد
    دگر بـهره زان بد قـم و اصـفـهان
    وزين بـهره بود آذرابادگان
    وز ارمينيه تا در اردبيل
    سيوم پارس و اهواز و مرز خزر
    چـهارم عراق آمد و بوم روم
    وزين مرزها هرك درويش بود
    ببـخـشيد آگـنده گـنـجي برين
    ز شاهان هرآنكس كـه بد پيش ازوي
    بجسـتـند بـهره ز كشـت و درود
    سـه يك بود يا چار يك بـهر شاه
    زده يك بر آن بد كـه كـمـتر كـند
    زمانـه ندادش بران بر درنـگ
    بـه كـسري رسيد آن سزاوار تاج
    شدند انـجـمـن بـخردان و ردان
    هـمـه پادشاهان شدند انجـمـن
    گزيتي نـهادند بر يك درم
    كـسي را كـجا تـخـم گر چارپاي
    ز گنـج شـهـنـشاه برداشـتي
    بـنا كشـتـه اندر نـبودي سخـن
    گزيت رز بارور شـش درم
    ز زيتون و جوز و ز هر ميوه دار
    ز ده بـن درمي رسيدي بـه گـنـج
    وزين خوردنيهاي خردادماه
    كـسي كـش درم بود و دهقان نبود
    بر اندازه از ده درم تا چـهار
    كـسي بر كديور نـكردي سـتـم
    گزارنده بودي بـه ديوان شاه
    دبير و پرسـتـنده شـهريار
    گزيت و خراج آنـچ بد نام برد
    يكي آنـك بر دسـت گـنـجور بود
    دگر تا فرسـتد بـه هر كـشوري
    سـه ديگر كـه نزديك موبد برند
    بـه فرمان او بود كاري كـه بود
    پراگـنده كاراگـهان در جـهان
    هـمـه روي گيتي پر از داد كرد
    بخـفـتـند بر دشـت خرد و بزرگ
    يكي نامـه فرمود بر پـهـلوي
    نخـسـتين سر نامه كرد از مهست
    بـه بـهرام روز و بـخرداد شـهر
    برومـند شاخ از درخـت قـباد
    سوي كارداران باژ و خراج
    بي اندازه از ما شـما را درود
    نخسـتين سخن چون گشايش كنيم
    خردمـند و بينادل آنرا شـناس
    بداند كـه هـسـت او ز ما بي نياز
    كـسي را كـجا سرفرازي دهد
    مرا داد فرمان و خود داورسـت
    بـه يزدان سزد ملك و مهتر يكيسـت
    ز مـغز زمين تا بـه چرخ بـلـند
    پي مور بر خويشـتـن برگواسـت
    نـفرمود ما را جز از راسـتي
    اگر بـهر مـن زين سراي سپـنـج
    نجـسـتي دل مـن به جز داد و مهر
    كـنون روي بوم زمين سر بـه سر
    بـه شاهي مرا داد يزدان پاك
    نـبايد كـه جز داد و مـهر آوريم
    شـبان بدانديش و دشـت بزرگ
    نـبايد كـه بر زيردسـتان ما
    بـه خشـكي به خاك و بكشتي برآب
    ز بازارگانان تر و ز خـشـك
    كـه تابـنده خور جز بداد و به مـهر
    برين گونـه رفـت از نژاد و گـهر
    بـه جز داد و خوبي نـبد در جـهان
    نـهاديم بر روي گيتي خراج
    چو اين نامـه آرند نزد شـما
    كـسي كو برين يك درم بـگذرد
    بـه يزدان كـه او داد ديهيم و فر
    برين نيز بادافره كردگار
    هـمين نامـه و رسـم بنـهيد پيش
    بـه هر چار ماهي يكي بـهر ازين
    بـه جايي كـه باشد زيان مـلـخ
    دگر تـف باد سـپـهر بـلـند
    هـمان گر نـبارد بـه نوروز نـم
    مـخواهيد با ژاندران بوم و رسـت
    ز تـخـم پراگـنده و مزد رنـج
    زميني كـه آن را خداوند نيسـت
    نـبايد كـه آن بوم ويران بود
    كـه بدگو برين كار نـنـگ آورد
    ز گـنـج آنـچ بايد مداريد باز
    چو ويران بود بوم در بر مـن
    كـسي را كـه باشد برين مايه كار
    كـنـم زنده بر دار جايي كه هسـت
    بزرگان كـه شاهان پيشين بدند
    بد و نيك با كارداران بدي
    خرد را هـمـه خيره بـفريفـتـند
    مرا گنـج دادسـت و دهقان سـپاه
    شـما را جـهان بازجسـتـن بداد
    گرامي تر از جان بدخواه مـن
    سـپـهـبد كـه مردم فروشد به زر
    كـسي را كـند ارج اين بارگاه
    چو بيداردل كارداران مـن
    پديد آيد از گـفـت يك تـن دروغ
    بـه بيدادگر بر مرا مـهر نيسـت
    هر آنكـس كه او راه يزدان بجسـت
    بدين بارگاهـش بـلـندي بود
    بـه نزديك يزدان ز تخمي كه كشـت
    كـه ما بي نيازيم ازين خواسـتـه
    گر از پوسـت درويش باشد خورش
    پلـنـگي بـه از شـهرياري چنين
    گـشادسـت بر ما در راسـتي
    نـهاني بدو داد دادن بروي
    بـه نزديك يزدان بود ناپـسـند
    ز يزدان وز ما بدان كـس درود
    اگر دادگر باشدي شـهريار
    كـه جاويد هر كـس كـنـند آفرين
    ز شاهان كه با تخـت و افـسر بدند
    نـبد دادگرتر ز نوشين روان
    نـه زو پرهـنرتر بـه فرزانـگي
    ورا موبدي بود بابـك بـنام
    بدو داد ديوان عرض و سـپاه
    بياراسـت جايي فراخ و بـلـند
    بـگـسـترد فرشي برو شاهوار
    ز ديوان بابـك برآمد خروش
    كـه اي نامداران جـنـگ آزماي
    خراميد يك يك بـه درگاه شاه
    زره دار با گرزه گاوسار
    بيامد بـه ايوان بابـك سـپاه
    چو بابـك سـپـه را همه بنـگريد
    ز ايوان باسـب اندر آورد پاي
    برين نيز بـگذشـت گردان سـپـهر
    خروشي برآمد ز درگاه شاه
    هـمـه با سـليح و كمان و كمـند
    برفـتـند با نيزه و خود و كـبر
    نـگـه كرد بابـك بـه گرد سـپاه
    چـنين گـفـت كامروز با مهر و داد
    بـه روز سـه ديگر برآمد خروش
    مـبادا كـه از لـشـكري يك سوار
    بيايد برين بارگـه بـگذرد
    هر آنكـس كه باشد به تاج ارجمـند
    بداند كـه بر عرض آزرم نيسـت
    شهنـشاه كـسري چو بگشاد گوش
    بـخـنديد كـسري و مغفر بخواست
    بـه ديوان بابـك خراميد شاه
    فروهـشـت از ترگ رومي زره
    يكي گرزه گاوپيكر بـه چـنـگ
    بـه بازو كـمان و بزين بر كـمـند
    برانـگيخـت اسـب و بيفشارد ران
    عـنان را چپ و راست لختي بـسود
    نـگـه كرد بابـك پـسـند آمدش
    بدو گـفـت شاها انوشـه بدي
    بياراسـتي روي كـشور بداد
    دليري بد از بـنده اين گـفـت و گوي
    عـنان را يكي بازپيچي براسـت
    دگرباره كـسري برانگيخـت اسـب
    نـگـه كرد بابـك ازو خيره ماند
    سواري هزار و گوي دوهزار
    درمي فزون كرد روزي شاه
    كـه اسـب سر جنـگـجويان بيار
    فراوان بـخـنديد نوشين روان
    چو برخاسـت بابـك ز ديوان شاه
    بدو گـفـت كاي شـهريار بزرگ
    هـمـه در دلـم راسـتي بود و داد
    درشـتي نـمايم چو باشم درسـت
    بدو گـفـت شاه اي هـشيوار مرد
    تـن خويش را چون مـحابا كـني
    بدين ارز تو نزد مـن بيش گـشـت
    كـه ما در صـف كار ننـگ و نـبرد
    چـنين داد پاسـخ بـه پرمايه شاه
    چو دسـت و عـنان تو اي شـهريار
    بـه كام تو گردد سـپـهر بـلـند
    بـه موبد چـنين گفـت نوشين روان
    بـه گيتي نـبايد كـه از شـهريار
    چرا بايد اين گـنـج و اين روز رنـج
    چو ايدر نـخواهي هـمي آرميد
    پرانديشـه بودم ز كار جـهان
    كـه تا تاج شاهي مرا دشمنـسـت
    بـه دل گفتـم آرم ز هر سو سـپاه
    نـگردد سـپاه انجـمـن جز به گنج
    اگر بد بـه درويش خواهد رسيد
    هـمي راندم با دل خويش راز
    سوي پـهـلوانان و سوي ردان
    نبشـتـم بـخ هر كـشوري نامه اي
    كـه هر كس كـه داريد هوش و خرد
    بـه ميدان فرسـتيد با ساز جـنـگ
    نـبايد كـه اندر فراز و نـشيب
    بـه گرز و به شمشير و تير و كـمان
    جوان بي هـنر سـخـت ناخوش بود
    عرض شد ز در سوي هر كـشوري
    چـهـل روز بودي درم را درنـگ
    ز ديوان چو دينار برداشـتـند
    كـنون لاجرم روي گيتي بـمرد
    مرا ساز و لـشـكر ز شاهان پيش
    سخـنـها چو بـشـنيد موبد ز شاه
    چو خورشيد بـنـمود تابـنده چـهر
    پديد آمد آن توده شـنـبـليد
    نـشـسـت از بر تخت نوشين روان
    جـهاني بـه درگاه بـنـهاد روي
    خروشي برآمد ز درگاه شاه
    بيايد بدرگاه نوشين روان
    بـه آواز گـفـت آن زمان شـهريار
    كـه دارنده اويسـت و هم رهنـماي
    مـترسيد هرگز ز تـخـت و كـلاه
    هر آنكـس كه آيد به روز و به شـب
    اگر مي گـساريم با انـجـمـن
    بـه چوگان و بر دشت نـخـچيرگاه
    بـه خواب و بـه بيداري و رنـج و ناز
    مـخـسـبيد يك تـن ز مـن تافته
    بدان گـه شود شاد و روشـن دلـم
    مـبادا كـه از كارداران مـن
    نـخـسـبد كـسي با دلي دردمند
    سـخـنـها اگرچـه بود در نـهان
    ز باژ و خراج آن كـجا مانده اسـت
    نـخواهـند نيز از شـما زر و سيم
    برآمد ز ايوان يكي آفرين
    كـه نوشين روان باد با فرهي
    مـبادا ز تو تـخـت پردخـت و گاه
    برفـتـند با شادي و خرمي
    ز گيتي نديدي كـسي را دژم
    جـهان شد بـه كردار خرم بهشـت
    در و دشـت و پاليز شد چون چراغ
    پـس آگاهي آمد به روم و بـه هـند
    زمين را بـه كردار تابـنده ماه
    كـسي آن سـپـه را نداند شـمار
    هـمـه با دل شاد و با ساز جنـگ
    دل شاه هر كشوري خيره گـشـت
    فرسـتاده آمد ز هـند و ز چين
    نديدند با خويشـتـن تاو او
    هـمـه كـهـتري را بياراسـتـند
    بـه زرين عـمود و بـه زرين كـلاه
    بـه درگاه شاه جـهان آمدند
    بـهـشـتي بد آراسـتـه بارگاه
    برين نيز بگذشـت چـندي سـپـهر
    خردمـند كـسري چـنان كرد راي
    بـگردد يكي گرد خرم جـهان
    بزد كوس وز جاي لـشـكر براند
    ز بـس پيكر و لـشـكر و سيم و زر
    تو گـفـتي بـكان اندرون زر نـماند
    تـن آسان بـسوي خراسان كـشيد
    بـه هر بوم آباد كو بربـگذشـت
    چو برخاسـتي نالـه كرناي
    كـه اي زيردسـتان شاه جـهان
    مـخـسـبيد ناايمـن از شـهريار
    ازين گونـه لشـكر بـگرگان كـشيد
    چـنان دان كـه كمي نـباشد ز داد
    ز گرگان بـخ ساري و آمـل شدند
    در و دشت يه كسر همـه بيشـه بود
    ز هامون بـه كوهي برآمد بـلـند
    سر كوه و آن بيشـه ها بـنـگريد
    چـنين گـفـت كاي روشـن كردگار
    تويي آفرينـنده هور و ماه
    جـهان آفريدي بدين خرمي
    كـسي كو جز از تو پرسـتد هـمي
    ازيرا فريدون يزدان پرسـت
    بدو گـفـت گوينده كاي دادگر
    ازين مايه ور جا بدين فرهي
    نياريم گردن برافراخـتـن
    نـماند ز بـسيار و اندك بـه جاي
    گزندي كـه آيد بـه ايران سـپاه
    بـسي پيش ازين كوشـش و رزم بود
    كـنون چون ز دهـقان و آزادگان
    نـكاهد هـمي رنـج كافزايشسـت
    نـباشد بـه گيتي چنين جاي شـهر
    هـمان آفريدون يزدان پرسـت
    اگر شاه بيند بـه راي بـلـند
    سرشـك از دو ديده بـباريد شاه
    بـه دسـتور گفـت آن زمان شهريار
    نـشايد كزين پـس چـميم و چريم
    جـهاندار نـپـسـندد از ما ستـم
    چـنين كوه و اين دشـتـهاي فراخ
    پر از گاو و نـخـچير و آب روان
    نـمانيم كين بوم ويران كـنـند
    ز شاهي وز روي فرزانـگي
    نـخوانـند بر ما كـسي آفرين
    بـه دسـتور فرمود كز هـند و روم
    ز هر كـشوري مردم بيش بين
    يكي باره از آب بركـش بـلـند
    بـه سـنـگ و به گچ بايد از قعر آب
    هر آنگـه كـه سازيم زين گونه بـند
    نـبايد كـه آيد يكي زين بـه رنـج
    كـشاورز و دهـقان و مرد نژاد
    يكي پير موبد بران كار كرد
    دري برنـهادند ز آهـن بزرگ
    هـمـه روي كـشور نگهبان نشاند
    ز دريا بـه راه الانان كـشيد
    بـه آزادگان گفـت ننگـسـت اين
    نـشايد كـه باشيم هـمداسـتان
    ز لـشـكر فرسـتاده اي برگزيد
    بدو گـفـت شـبـگير ز ايدر بـپوي
    شـنيدم ز گـفـتار كارآگـهان
    كـه گـفـتيد ما را ز كسري چه باك
    بيابان فراخـسـت و كوهـش بلـند
    هـمـه جـنـگـجويان بيگانـه ايم
    كـنون ما بـه نزد شـما آمديم
    در و غار جاي كـمين شـماسـت
    فرسـتاده آمد بگـفـت اين سخـن
    سـپاه الاني شدند انـجـمـن
    سـپاهي كـه شان تاختن پيشه بود
    از ايشان بدي شـهر ايران بـبيم
    زن و مرد با كودك و چارپاي
    فرسـتاده پيغام شاه جـهان
    رخ نامداران ازان تيره گـشـت
    بزرگان آن مرز و كـنداوران
    هـمـه جامـه و برده و سيم و زر
    از ايشان هر آنكـس كـه پيران بدند
    هـمـه پيش نوشين روان آمدند
    چو پيش سراپرده شـهريار
    خروشان و غـلـتان بـه خاك اندرون
    خرد چون بود با دلاور بـه راز
    بر ايشان بـبـخـشود بيدار شاه
    بـفرمود تا هرچ ويران شدسـت
    يكي شارسـتاني برآرند زود
    يكي باره اي گردش اندر بـلـند
    بـگـفـتـند با نامور شـهريار
    برآريم ازين سان كـه فرمود شاه
    وزان جايگـه شاه لـشـكر براند
    بـه فرمان هـمـه پيش او آمدند
    ز درياي هـندوسـتان تا دو ميل
    بزرگان هـمـه پيش شاه آمدند
    بـپرسيد كـسري و بنواخـتـشان
    بـه دل شاد برگـشـت ز آن جايگاه
    بـه راه اندر آگاهي آمد بـه شاه
    ز بـس كشـتـن و غارت و تاختـن
    ز گيلان تـباهي فزونـسـت ازين
    دل شاه نوشين روان شد غـمي
    بـه ايرانيان گـفـت الانان و هـند
    بـسـنده نـباشيم با شـهر خويش
    بدو گـفـت گوينده كاي شـهريار
    هـمان مرز تا بود با رنـج بود
    ز كار بـلوج ارجـمـند اردشير
    نـبد سودمـندي بـه افسون و رنگ
    اگرچـند بد اين سـخـن ناگزير
    ز گفـتار دهـقان برآشـفـت شاه
    چو آمد بـه نزديك آن مرز و كوه
    برآنـگونـه گرد اندر آمد سـپاه
    هـمـه دامـن كوه تا روي شـخ
    مـناديگري گرد لشـكر بـگـشـت
    كـه از كوچـگـه هرك يابيد خرد
    وگر انـجـمـن باشد از اندكي
    چو آگاه شد لشـكر از خـشـم شاه
    از ايشان فراوان و اندك نـماند
    سراسر بـه شمـشير بگذاشتـند
    بـبود ايمـن از رنـج شاه جـهان
    چـنان بد كـه بر كوه ايشان گـلـه
    شـبان هـم نـبودي پس گوسفند
    هـمـه رخـتـها خوار بگذاشتـند
    وزان جايگـه سوي گيلان كـشيد
    ز دريا سـپـه بود تا تيغ كوه
    پراگـنده بر گرد گيلان سـپاه
    چـنين گـفـت كايدر ز خرد و بزرگ
    چـنان شد ز كشته همه كوه و دشت
    ز بـس كشتـن و غارت و سوختـن
    ز كشـتـه بـه هر سو يكي توده بود
    ز گيلان هر آنكس كـه جـنـگي بدند
    ببسـتـند يك سر همه دست خويش
    خروشان بر شـهريار آمدند
    شدند اندران بارگاه انـجـمـن
    كـه ما بازگـشـتيم زين بدكنـش
    اگر شاه را دل ز گيلان بـخـسـت
    دل شاه خـشـنود گردد مـگر
    چو چـندان خروش آمد از بارگاه
    برايشان بـبـخـشود شاه جـهان
    نوا خواسـت از گيل و ديلـم دوصد
    يكي پـهـلوان نزد ايشان بـماند
    ز گيلان بـه راه مداين كـشيد
    بـه ره بر يكي لـشـكر بي كران
    سواري بيامد بـه كردار گرد
    پياده شد از اسب و بـگـشاد لـب
    بيامد كـه بيند مـگر شاه را
    شهـنـشاه گـفـتا گر آيد رواست
    فرسـتاده آمد زمين بوس داد
    چو بشنيد منذر كه خسرو چه گفـت
    هـمانـگـه بيامد بـه نزديك شاه
    بـپرسيد زو شاه و شادي نـمود
    جـهانديده مـنذر زبان برگـشاد
    بدو گـفـت اگر شاه ايران تويي
    چرا روميان شـهرياري كـنـند
    اگر شاه برتـخـت قيصر بود
    چـه دسـتور باشد گرانـمايه شاه
    سواران دشـتي چو رومي سوار
    ز گـفـتار مـنذر برآشـفـت شاه
    ز لـشـكر زبان آوري برگزيد
    بدو گـفـت ز ايدر برو تا بروم
    بـه قيصر بـگو گر نداري خرد
    اگر شير جـنـگي بـتازد بـگور
    ز مـنذر تو گر داديابي بـسـسـت
    چـپ خويش پيدا كن از دست راست
    چو بـخـشـنده بوم و كشور منـم
    هـمـه آن كـنـم كار كز من سزد
    تو با تازيان دسـت يازي بـكين
    و ديگر كـه آن پادشاهي مراسـت
    اگر مـن سـپاهي فرسـتـم بروم
    فرسـتاده از نزد نوشين روان
    بر قيصر آمد پيامـش بداد
    نداد ايچ پاسـخ ورا جز فريب
    چـنين گـفـت كز مـنذر كـم خرد
    اگر خيره مـنذر بـنالد هـمي
    ور اي دون كـه از دشـت نيزه وران
    زمين آنـك بالاسـت پهـنا كـنيم
    فرسـتاده بـشـنيد و آمد چو گرد
    برآشفـت كـسري بدسـتور گفـت
    مـن او را نمايم كـه فرمان كراسـت
    ز بيشي وز گردن افراخـتـن
    پـشيماني آنـگـه خورد مرد مست
    بـفرمود تا بركـشيدند ناي
    ز درگاه برخاسـت آواي كوس
    گزين كرد زان لـشـكر نامدار
    بـه مـنذر سـپرد آن سـپاه گران
    سـپاهي بر از جـنـگـجويان بروم
    كـه گر چـند مـن شـهريار توام
    فرسـتاده يي ما كـنون چرب گوي
    مـگر خود نيايد تو را زان گزند
    نويسـنده يي خواسـت از بارگاه
    ز نوشين روان شاه فرخ نژاد
    بـه نزديك قيصر سرافراز روم
    سر نامـه كرد آفرين از نـخـسـت
    خداوند گردنده خورشيد و ماه
    كـه بيرون شد از راه گردان سـپـهر
    تو گر قيصري روم را مـهـتري
    وگر ميش جويي ز چـنـگال گرگ
    وگر سوي مـنذر فرسـتي سـپاه
    وگر زيردسـتي بود بر مـنـش
    تو زان مرز يك رش مـپيماي پاي
    وگر بـگذري زين سـخـن بـگذرم
    درود خداوند ديهيم و زور
    نـهادند بر نامـه بر مـهر شاه
    چـنانـچون بـبايسـت چيره زبان
    فرسـتاده با نامـه شـهريار
    برو آفرين كرد و نامـه بداد
    سخنـهاش بـشـنيد و نامه بخواند
    ز گـفـتار كـسري سرافزار مرد
    نويسـنده را خواند و پاسـخ نوشـت
    سر خامـه چون كرد رنـگين بـقار
    نـگارنده بركـشيده سـپـهر
    بـه گيتي يكي را كـند تاجور
    اگر خود سـپـهر روان زان تـسـت
    بـه ديوان نگـه كـن كـه رومي نژاد
    تو گر شـهرياري نـه من كـهـترم
    چـه بايسـت پذرفت چندين فسوس
    بـخواهـم كـنون از شما باژ و ساو
    بـه تاراج بردند يك چـند چيز
    ز دشـت سواران نيزه وران
    نـه خورشيد نوشين روان آفريد
    كـه كـس را نخواند همي از مـهان
    فرسـتاده را هيچ پاسـخ نداد
    چو مـهر از بر نامه بنـهاد گـفـت
    فرسـتاده با او نزد هيچ دم
    بيامد بر شـهر ايران چو گرد
    چو برخواند آن نامـه را شـهريار
    هـمـه موبدان و ردان را بـخواند
    سـه روز اندران بود با راي زن
    چـهارم بران راسـت شد راي شاه
    برآمد ز در نالـه گاودم
    بـه آرام اندر نـبودش درنـگ
    سـپـه برگرفـت و بـنـه برنـهاد
    يكي گرد برشد كه گفـتي سـپـهر
    بـپوشيد روي زمين را بـه نـعـل
    نـبد بر زمين پـشـه را جايگاه
    ز جوشـن سواران وز گرد پيل
    جـهاندار با كاوياني درفـش
    هـمي برشد آوازشان بر دو ميل
    پـس پـشـت و پيش اندر آزادگان
    چو چشـمـش برآمد باذرگشسـب
    ز دسـتور پاكيزه برسـم بجـسـت
    بـه باژ اندر آمد بـه آتـشـكده
    بـفرمود تا نامـه زند و اسـت
    رد و هيربد پيش غـلـتان بـه خاك
    بزرگان برو گوهر افـشاندند
    چو نزديكـتر شد نيايش گرفـت
    ازو خواسـت پيروزي و دسـتـگاه
    پرسـتـندگان را بـبـخـشيد چيز
    يكي خيمـه زد پيش آتـشـكده
    دبير خردمـند را پيش خواند
    يكي نامـه فرمود با آفرين
    كـه ترسـنده باشيد و بيدار بيد
    كـنارنـگ با پـهـلوان هرك هست
    بداريد چـندانـك بايد سـپاه
    درفـش مرا تا نـبيند كـسي
    از آتـشـكده چون بـشد سوي روم
    بـه پيش آمد آنكس كـه فرمان گزيد
    جـهانديده با هديه و با نـار
    بـه هر بوم و بر كو فرود آمدي
    ز گيتي به هر سو كه لشـكر كـشيد
    چـنان بد كه هر شـب ز گردان هزار
    چو نزديك شد رزم را ساز كرد
    سـپـهدار شيروي بـهرام بود
    چـپ لـشـكرش را بـه فرهاد داد
    چو اسـتاد پيروز بر ميمـنـه
    بـه قـلـب اندر اورند مهران به پاي
    طـلايه بـه هرمزد خراد داد
    بـه هر سوي رفـتـند كارآگـهان
    ز لـشـكر جـهانديدگان را بـخواند
    چـنين گـفـت كين لشكر بي كران
    اگر يك تـن از راه مـن بـگذرند
    بدرويش مردم رسانـند رنـج
    وگر كشتـمـندي بـكوبد بـه پاي
    ور آهـنـگ بر ميوه داري كـند
    بـه يزدان كـه او داد ديهيم و زور
    كـه در پي ميانـش بـبرم بـه تيغ
    بـه پيش سـپـه در طـلايه منـم
    نـگـهـبان پيل و سـپاه و بـنـه
    بـه خـشـكي روم گر بدرياي آب
    مـناديگري نام او رشـنواد
    بيامد دوان گرد لشـكر بـگـشـت
    خروشيد كاي بي كرانـه سـپاه
    كـه گر جز به داد و بـه مـهر و خرد
    بران تيره خاكـش بريزند خون
    بـه بانـگ مـنادي نـشد شاه رام
    هـمي گرد لشـكر بگشتي بـه راه
    ز كار جـهان آگـهي داشـتي
    ز لشـكر كسي كو به مردي بـه راه
    اگر بازماندي ازو سيم و زر
    بد و نيك با مرده بودي بـه خاك
    جـهاني بدو مانده اندر شـگـفـت
    بـه هر جايگاهي كه جـنـگ آمدي
    فرسـتاده اي خواسـتي راستـگوي
    اگر يافـتـندي سوي داد راه
    اگر جنـگ جسـتي به جنـگ آمدي
    بـه تاراج دادي همـه بوم و رسـت
    بـه كردار خورشيد بد راي شاه
    ندارد ز كـس روشـنايي دريغ
    همش خاك و هم ريگ و هم رنگ و بوي
    فروغ و بـلـندي نـبودش ز كـس
    شـهـنـشاه را مايه اين بود و فر
    ورا جنـگ و بخشـش چو بازي بدي
    اگر شير و پيل آمدنديش پيش
    سـپاهي كـه با خود و خفتان جنگ
    اگر كـشـتـه بودي و گر بستـه زار
    چـنين تا بيامد بران شارسـتان
    برآورده اي ديد سر بر هوا
    ز خارا پي افـگـنده در قـعر آب
    بـگرد حـصار اندر آمد سـپاه
    برو ساخـت از چار سو منـجـنيق
    برآمد ز هر سوي دز رسـتـخيز
    چو خورشيد تابان ز گنبد بـگـشـت
    خروش سواران و گرد سـپاه
    همـه حصـن بي تـن سر و پاي بود
    غو زينـهاري و جوش زنان
    از ايشان هر آنـكـس كـه پرمايه بود
    بـبـسـتـند بر پيل و كردند بار
    نبـخـشود بر كـس بـه هنگام رزم
    وزان جايگاه لـشـكر اندر كـشيد
    كـه در بـند او گـنـج قيصر بدي
    كـه آرايش روم بد نام اوي
    بدان دز نـگـه كرد بيدار شاه
    بـفرمود تا تيرباران كـنـند
    يكي تاجور خود بـه لـشـكر نـماند
    هـمـه گـنـج قيصر بـه تاراج داد
    برآورد زان شارسـتان رسـتـخيز
    خروش آمد از كودك و مرد و زن
    بـه پيش گرانـمايه شاه آمدند
    كـه دسـتور و فرمان و گنج آن تست
    بـه جان ويژه زنـهار خواه توايم
    بـفرمود پـس تا نكـشـتـند نيز
    وزان جايگـه لـشـكر اندر كـشيد
    نوندي ز گـفـتار كارآگـهان
    كـه قيصر سـپاهي فرسـتاد پيش
    بـه پيش اندرون پهـلواني سـترگ
    بـه روميش خوانـند فرفوريوس
    چو اين گفـتـه شد پيش بيدار شاه
    بـخـنديد زان شـهريار جـهان
    كـجا جـنـگ را پيش ازين ساختيم
    كي تاجور بر لـب آورد كـف
    سـپاهي بيامد بـه پيش سـپاه
    شد
    يلان سرافراز شـمـشيرزن
    بزرگان و فرزانـگان و كيان
    بدان تيغ برنده مر ميغ را
    كـه نـخـچير گيرد ز بالا پلـنـگ
    دگر خسـتـه از جنگ برگشتـه بود
    دريده درفـش و نـگونـسار كوس
    بـه هامون كـجا غرمش آيد بچنـگ
    در و دشـت ازيشان بـپرداخـتـند
    هـمـه نيزه و گرز و خنجر به چنـگ
    برآورده ديگر آمد پديد
    كـجا خواندنديش قالينيوس
    يكي كـنده اي گردش اندر پر آب
    پر ايوان و پاليز و ميدان و كاخ
    هـمـه نامداران پرخاشـجوي
    سيه گـشـت گيتي ز گرد سـپاه
    كزان نـعره اندك شد آواز كوس
    هـمي هر زماني فزون شد سـپاه
    هـمـه تير و قاروره انداخـتـند
    ز گردنده يك بـهره شد لاژورد
    همـه شارسـتان با زمي شد يكي
    كـه اي نامداران ايران سـپاه
    بـه تاريكي اندر بـه هامون شويد
    وگر غارت و شورش و داروگير
    كـه بـگـشايد از رنـج يك مردلب
    پر از كاه بينـند آگـنده پوسـت
    بـفرسود رنـج و بـپالود خواب
    گرانـمايگان برگرفـتـند راه
    بـه درگاه كـسري شدند انجـمـن
    بدين شارسـتان نامداري نـماند
    گـه آمد كـه بخـشايش آيد ز شاه
    نـه خوب آيد از داد يزدان اسير
    كزان پـس نديدند جز خارسـتان
    بـقالينيوس اندرون بر چـه ايم
    گنـهـكار شد رسـتـه و بيگـناه
    وزان جايگـه نيز لـشـكر براند
    بـبـسـتـند بر پيل و كردند بار
    كـه با پيل و لـشـكر بيامد بـه راه
    دليران رومي و كـنداوران
    بدان تا نـباشد بـه بيداد جـنـگ
    دليران ايران گروها گروه
    ز بـهر زن و كودك و گـنـج و بوم
    پيي را نـبد بر زمين نيز راه
    چـهارم چو بـفروخـت گيتي فروز
    سواري نديدند جـنـگي بروم
    هـم آنكـس كـه گنجور قيصر بدند
    بـه چـنـگ آمدش گنج چون ديد رنج
    بـه سوي مداين فرسـتاد شاه
    نـهادند بر پـشـت پيلان بـبـند
    بـگرديد بر گرد آن شـهر شاه
    هـمي تازه شد پير گشتـه جـهان
    كـه انـطاكيه اسـت اين اگر نوبهار
    ز مـشـك اندرو خاك وز زر خشـت
    زمينـش سپـهر آسـمان آفـتاب
    كـه آباد بادا هـمـه مرز روم
    بدو اندرون آبـهاي روان
    پر از گـلـشـن و كاخ و ميدان و باغ
    ورا زيب خـسرو نـهادند نام
    بـهـشـتي پر از رنگ و بوي و نگار
    بـبـند گران دسـت و پا خسته بود
    بدان شـهرها خوار بـگذاشـتـند
    همـش گلشـن و بوستان و سراي
    يكي جاي باشد سزاوار نام
    زمين چون بهشـتي شد آراسـتـه
    تو گفـتي نـماندسـت بر خاك راه
    چـنين گـفـت كاي شاه بيدادگر
    يكي تود بد پيش پالان مـن
    كـه بر پيش درگاه مـن تود نيسـت
    بكشـتـند شاداب چـندي درخـت
    بدو داد فرمان و گـنـج و كـلاه
    غريبان و اين خانـه نو تو راسـت
    پدر باش گاهي چو فرزند باش
    بر اندازه بايد ز هر در سـخـن
    جـهانديده ترسا نگـهـبان نـشاند
    بـگـفـت آنـچ آمد بـقالينيوس
    جـهاندار كـسري ابا پيل و گاه
    هـمي گردد از گرد اسـبان سـتوه
    بزرگان فرزانـه را خواند پيش
    هـمي راي زد روز و شب در سه پاس
    كـه با رزم كسري تو را پاي نيسـت
    شود كرده قيصر اندر مـغاك
    جز از رنـج بر پادشاهي نجـسـت
    ز نوشين روان راي او تيره گـشـت
    سـخـن گوي با دانـش و پاك بوم
    بـه كـسري شدن نامزدشان بـكرد
    گرانـمايگان برگرفـتـند راه
    گوي در خرد پير و سالار نو
    شـمارش گذر كرده بر چـند و چون
    پـشيمان ز گـفـتارهاي كـهـن
    گروگان ز خويشان و كـنداوران
    پديد آمد آن بـند بد را كـليد
    چو الـماس كرده زبان با روان
    برومي يكي آفرين گـسـتريد
    سـتاره برآرد هـمي زآسـتي
    جـهان را بدين ارجـمـندي مدار
    هـمـه مرز بي ارز و بي فرهيسـت
    نسنـجد بـه يك پشه اين مرز و بوم
    چو او گـم شود مردمي گـم بود
    كـه آزرم و دانش بدو كاستـسـت
    كـه روشـن روان بهـتر از گنج و بوم
    دلـش گـشـت خرم چو باغ بـهار
    اگر بدره زر و گر برده بود
    بران نيكويها فزايش گرفـت
    نـبرده كـسي كو خرد پرورد
    تو سـنـگي تري زان سرافزار بوم
    پراگـنده دينار ده چرم گاو
    شـنيدند و آواز رويينـه خـم
    بـه شام آمد و روزگاري بـماند
    هـمان برده و بدره و تاج و گاه
    ز پيلان وز گـنـجـهاي درم
    بـه شيروي بـهرام بـسـپرد جاي
    مـكـن هيچ سستي به روز و به ماه
    هـمي خواند بر شـهريار آفرين
    مـگر داد زرد اين كياني درخـت
    سوي اردن آمد درفـش سـپاه
    جـهان را ازو بيم و اميد بود
    به يك دست شمشير و يك دست مهر
    نـه خشم آيدش روز بخشش به چشم بياراسـتـه بد جـهان را بداد
    بياراسـتـه بد جـهان را بداد



  • بـه سر برنـهاد آن دل افروز تاج
    چو بـنـشـسـت سالار با راي زن
    ز دادار نيكي دهـش كرد ياد
    دل ما پر از آفرين باد و مـهر
    ازو مـسـتـمـنديم وزو شادكام
    بـه فرمان اويسـت بر چرخ مـهر
    نـفـس جز بـه فرمان او نشـمريم
    كـند در دل او باشد از داد شاد
    بـه فرجام بد با تـن خود كـند
    بـخواهـش گران روز فرخ نـهيم
    بـه تـنـگي دل اندر مرا راه نيست
    بود بي گـمان هر كـس از داد شاد
    كـه داند كـه فردا چـه گردد زمان
    تو فردا چـني گـل نيايد بـه كار
    ز بيماري انديش و درد و گزند
    چـنانيم با مرگ چون باد و برگ
    هـمـه راي ناتـندرسـتي كـني
    يكي دردمـندي بود بي پزشـك
    ندارد بـه نزد كـسان آبروي
    نـخواهد بـه ديوانـگي بر گوا
    سوي راسـتي راه باريكـتر
    بـه آيد كـه كندي و سستي كـني
    نـگيرد ز بـخـت سـپـهري فروغ
    بـه بيچارگان بربـبايد گريسـت
    ز دشـمـن بود ايمـن و تندرسـت
    فزوني برين رنـج و دردسـت و آز
    جـهان پر ز خوبي و آسايشـسـت
    كبـسـتـش بود خوردن و آب خون
    شـنيد اين برآورده آواز مـن
    هـمـه سالـه با بخـت همراه بيد
    بداد و خرد راي پرورده ايم
    بد و نيك بي او نيايد پديد
    بـبايسـت كاري نيابـند راه
    كـه بر مـن بپوشد چنين داسـتان
    ز لـشـكر نـبرده سواران مـن
    نـگـه كرد بايد بـنام و به نـنـگ
    نـبايد بـه كار اندرون كاسـتي
    بـبـندد بدين بارگـه برميان
    چو باشد پرسـتـنده با راي و شرم
    نـباشد خردمـند و خـسروپرسـت
    نـبايد غـم ناجوانـمرد خورد
    بداريد وز ما مداريد باك
    جـهاندار و پيروز و فرمانروا
    نـماينده ما را سوي داد راه
    ز انديشـه هر كـسي برترسـت
    بياراسـت جان و دل ما بـه مـهر
    دل و چشم دشمن بـه ما بربدوخـت
    بـه چيزي كـه پيمان دهد آن كـنيد
    تو را بر پرسـتـش بود يارمـند
    هـمـه نيكويي زير پيمان اوسـت
    هـمان آتـش و آب و خاك نژند
    روان تو را آشـنايي دهـند
    پرستـش هـمـه زير پيمان اوست
    جـهاني ازو مانده اندر شـگـفـت
    برو آفرين نو آراسـتـند
    سـخـنـهاي گيتي سراسر براند
    وزو نامزد كرد آبادشـهر
    دل نامداران بدو شاد كرد
    نـهاد بزرگان و جاي مـهان
    كـه بـخـشـش نـهادند آزادگان
    بـپيمود بينادل و بوم گيل
    ز خاور ورا بود تا باخـتر
    چـنين پادشاهي و آباد بوم
    نيازش بـه رنـج تـن خويش بود
    جـهاني برو خواندند آفرين
    اگر كـم بدش گاه اگر بيش ازوي
    نرستسـت كـس پيش ازين نابسود
    قـباد آمد و ده يك آورد راه
    بـكوشد كـه كـهـتر چو مهتر كند
    بـه دريا بـس ايمن مشو بر نهنـگ
    بـبـخـشيد بر جاي ده يك خراج
    بزرگان و بيداردل موبدان
    زمين را بـبـخـشيد و برزد رسـن
    گر اي دون كـه دهـقان نـباشد دژم
    بـه هـنـگام ورزش نـبودي بجاي
    وگرنـه زمين خوار بـگذاشـتي
    پراگـنده شد رسـمـهاي كـهـن
    بـه خرما سـتان بر همين بد رقـم
    كـه در مـهرگان شاخ بودي بـبار
    نـبويد جزين تا سر سال رنـج
    نـكردي بـه كار اندرون كـس نـگاه
    نديدي غـم رنـج و كـشـت و درود
    بـسالي ازو بـسـتدي كاردار
    بـه سالي به سه بـهره بود اين درم
    ازين باژ بـهري بـه هر چار ماه
    نـبودي بـه ديوان كسي زين شـمار
    بـسـه روزنامـه بـه موبد سـپرد
    نـگـهـبان آن نامـه دسـتور بود
    بـه هر نامداري و هر مـهـتري
    گزيت و سر باژها بـشـمرند
    ز باژ و خراج و ز كـشـت و درود
    كـه تا نيك و بد زو نـماند نـهان
    بـهرجاي ويراني آباد كرد
    بـه آبشـخور آمد همي ميش و گرگ
    پـسـند آيدت چون ز من بـشـنوي
    شهـنـشاه كـسري يزدان پرسـت
    كـه يزدانـش داد از جهان تاج بـهر
    كـه تاج بزرگي بـه سر برنـهاد
    پرسـتـنده شايسـتـه فر و تاج
    هـنر با نژاد اين بود با فزود
    جـهان آفرين را سـتايش كـنيم
    كـه دارد ز دادار كيهان سـپاس
    بـه نزديك او آشـكارسـت راز
    نـخـسـتين ورا بي نيازي دهد
    ز هر برتري جاودان برترسـت
    كـسي را جز از بندگي كار نيسـت
    ز افـلاك تا تيره خاك نژند
    كـه ما بـندگانيم و او پادشاسـت
    كـه ديو آورد كژي و كاسـتي
    نـبودي جز از باغ و ايوان و گـنـج
    گـشادن بـهر كار بيدار چـهر
    ز خاور برو تا در باخـتر
    ز خورشيد تابـنده تا تيره خاك
    وگر چين بـه كاري بـچـهر آوريم
    هـمي گوسفـندان بـماند بـگرگ
    ز دهـقان وز دين پرسـتان ما
    برخـشـنده روز و به هنـگام خواب
    درم دارد و در خوشاب و مـشـك
    نـتابد بريشان ز خـم سـپـهر
    پـسر تاج يابد هـمي از پدر
    يكي بود با آشـكارا نـهان
    درخـت گزيت از پي تـخـت عاج
    كـه فرخـنده باد اورمزد شـما
    بـبيداد بر يك نـفـس بـشـمرد
    كـه مـن خود ميانـش ببرم بـه ار
    نـبايد كـه چـشـم بد آيد بـه كار
    مـگرديد ازين فرخ آيين خويش
    بـخواهيد با داد و با آفرين
    وگر تـف خورشيد تابد بـه شـخ
    بدان كـشـتـمـندان رساند گزند
    ز خـشـكي شود دشـت خرم دژم
    كـه ابر بـهاران بـه باران نشسـت
    بـبـخـشيد كارندگانرا ز گـنـج
    بـه مرد و ورا خويش و پيوند نيسـت
    كـه در سايه شاه ايران بود
    كـه چونين بهانـه بـچـنـگ آورد
    كـه كردسـت يزدان مرا بي نياز
    نـتابد درو سايه فر مـن
    اگر گيرد اين كار دشوار خوار
    اگر سرفرازسـت و گر زيردسـت
    ازين كار بر ديگر آيين بدند
    جـهان پيش اسـب سواران بدي
    بافزوني گـنـج نـشـكيفـتـند
    نـخواهيم بدينار كردن نـگاه
    نـگـه داشـتـن ارج مرد نژاد
    كـه جويد هـمي كشور و گاه مـن
    نـبايد بدين بارگـه برگذر
    كـه با داد و مهرست و با رسـم و راه
    بـه ديوان موبد شدند انـجـمـن
    ازان پـس نـگيرد بر ما فروغ
    پلـنـگ و جفاپيشـه مردم يكيست
    باب خرد جان تيره بـشـسـت
    بر موبدان ارجـمـندي بود
    بـه بايد بـپاداش خرم بـهـشـت
    كـه گردد بـه نـفرين روان كاستـه
    ز چرمـش بود بي گـمان پرورش
    كـه نـه شرم دارد نه آيين نـه دين
    چـه كوبيم خيره در كاسـتي
    بدان تا رسد نزد ما گـفـت و گوي
    نـباشد بدين بارگـه ارجـمـند
    كـه از داد و مـهرش بود تاروپود
    بـماند بـه گيتي بـسي پايدار
    بران شاه كاباد دارد زمين
    بـه گـنـج و بـه لشكر توانگر بدند
    كـه بادا هـميشـه روانـش جوان
    بـه تـخـت و بداد و به مردانـگي
    هـشيوار و دانادل و شادكام
    بـفرمود تا پيش درگاه شاه
    سرش برتر از تيغ كوه پرند
    نشستـند هركـس كه بود او به كار
    نـهادند يك سر برآواز گوش
    سراسر بـه اسـب اندر آريد پاي
    بـه سر برنـهاده ز آهـن كـلاه
    كـسي كو درم خواهد از شـهريار
    هوا شد ز گرد سواران سياه
    درفـش و سر تاج كـسري نديد
    بـفرمودشان بازگـشـتـن ز جاي
    چو خورشيد تابـنده بـنـمود چـهر
    كـه اي گرزداران ايران سـپاه
    بديوان بابـك شويد ارجـمـند
    هـمي گرد لـشـكر برآمد بـه ابر
    چو پيدا نـبد فر و اورند شاه
    هـمـه بازگرديد پيروز و شاد
    كـه اي نامداران با فر و هوش
    نـه با ترگ و با جوشـن كارزار
    عرض گاه و ايوان او بـنـگرد
    بـه فر و بزرگي و تـخـت بـلـند
    سـخـن با مـحابا و با شرم نيست
    ز ديوان بابـك برآمد خروش
    درفـش بزرگي برافراشـت راسـت
    نـهاده ز آهـن بـه سر بر كـلاه
    زده بر زره بر فراوان گره
    زده بر كـمرگاه تير خدنـگ
    ميان را بزرين كـمر كرده بـند
    بـه گردن برآورد گرز گران
    سـليح سواري بـه بابـك نـمود
    شـهـنـشاه را فرمـند آمدش
    روان را بـه فرهـنـگ توشـه بدي
    ازين گونـه داد از تو داريم ياد
    سزد گر نـپيچي تو از داد روي
    چـنان كز هنرمـندي تو سزاسـت
    چـپ و راست برسان آذرگشسـب
    جـهان آفرين را فراوان بـخواند
    نـبودي كـسي را گذر بر چـهار
    بـه ديوان خروش آمد از بارگاه
    سوار جـهان نامور شـهريار
    كـه دولـت جوان بود و خسرو جوان
    بيامد بر نامور پيشـگاه
    گر امروز مـن بنده گشتـم سـترگ
    درشـتي نـگيرد ز مـن شاه ياد
    انوشـه كـسي كو درشتي نجست
    تو هرگز ز راه درسـتي مـگرد
    دل راسـتي را همي بـشـكـني
    دلـم سوي انديشـه خويش گشـت
    چـگونـه برآريم ز آورد گرد
    كـه چون نو نـبيند نـگين و كـلاه
    بـه ايوان نديدسـت پيكرنـگار
    دلـت شاد بادا تـنـت بي گزند
    كـه با داد ما پير گردد جوان
    بـماند جز از راسـتي يادگار
    روان بـسـتـن اندر سراي سپنـج
    بـبايد چريد و بـبايد چـميد
    سـخـن را همي داشـتـم در نهان
    هـمـه گرد بر گرد آهرمـنـسـت
    بـخواهـم ز هر كـشوري رزمـخواه
    بـه بي مردي آيد هم از گنـج رنـج
    ازين آرزو دل بـبايد بريد
    چو انديشـه پيش خرد شد فراز
    هـم از پـند بيداردل بـخردان
    بـه هر نامداري و خودكامـه اي
    هـمي كـهـتري را پـسر پرورد
    بـجويند نزديك ما نام و نـنـگ
    ندانـند چـنـگ و عـنان و ركيب
    بدانـند پيچيد با بدگـمان
    اگر چـند فرزند آرش بود
    درم برد نزديك هر مـهـتري
    برفـتـند از شـهر با ساز جـنـگ
    بدان خرمي روز بـگذاشـتـند
    بياراسـتـم تا كي آيد نـبرد
    فزونـسـت و هم دولت و راي بيش
    بـسي آفرين خواند بر تاج و گاه
    در باغ بـگـشاد گردان سـپـهر
    دو زلـف شـب تيره شد ناپديد
    خـجـسـتـه دلـفروز شاه جوان
    هر آنـكـس كـه بد بر زمين راه جوي
    كـه هر كس كـه جويد سوي داد راه
    لـب شاه خـندان و دولـت جوان
    كـه جز پاك يزدان مـجوييد يار
    هـمو دسـت گيرد بـه هر دوسراي
    گـشادسـت بر هر كـس اين بارگاه
    ز گـفـتار بـسـتـه مداريد لـب
    گر آهـسـتـه باشيم با راي زن
    بر ما شـما را گـشادسـت راه
    ازين بارگـه كـس مـگرديد باز
    مـگر آرزوها هـمـه يافـتـه
    كـه رنـج سـتـم ديده گان بگسلم
    گر از لـشـكر و پيشـكاران مـن
    كـه از درد او بر مـن آيد گزند
    بـپرسد ز مـن كردگار جـهان
    كـه موبد بـه ديوان ما رانده اسـت
    مخـسـبيد زين پـس ز من دل ببيم
    بـجوشيد تابـنده روي زمين
    هـمـه سالـه با تخت شاهنشهي
    مـه اين نامور خـسرواني كـلاه
    چو باغ ارم گـشـت روي زمي
    ز ابر اندر آمد بـه هـنـگام نـم
    ز باران هوا بر زمين لالـه كـشـت
    چو خورشيد شد باغ و چون ماه راغ
    كـه شد روي ايران چو رومي پرند
    بـه داد و به لشـكر بياراسـت شاه
    بـه گيتي مـگر نامور شـهريار
    هـمـه گيتي افروز با نام و نـنـگ
    ز نوشين روان رايشان تيره گـشـت
    هـمـه شاه را خواندند آفرين
    سـبـك شد بـه دل باژ با ساو او
    بـسي بدره و برده ها خواسـتـند
    فرسـتادگان برگرفـتـند راه
    چـه با ساو و باژ مـهان آمدند
    ز بـس برده و بدره و بارخواه
    هـمي رفـت با شاه ايران به مـهر
    كزان مرز لخـتي بـجـنـبد ز جاي
    گـشاده كـند رازهاي نـهان
    هـمي ماه و خورشيد زو خيره ماند
    كـمرهاي زرين و زرين سـپر
    هـمان در خوشاب و گوهر نـماند
    سـپـه را بـه آيين ساسان كشيد
    سراپرده و خيمـه ها زد بـه دشـت
    مـناديگري پيش كردي بـه پاي
    كـه دارد گزندي ز ما در نـهان
    مداريد ز انديشـه دل نابـكار
    هـمي تاج و تخـت بزرگان كـشيد
    هـنر بايد از شاه و راي و نژاد
    بـه هـنـگام آواز بـلـبـل شدند
    دل شاه ايران پرانديشـه بود
    يكي تازيي برنشسـتـه سـمـند
    گـل و سنـبـل و آب و نخـچير ديد
    جـهاندار و پيروز و پروردگار
    گـشاينده و هـم نـماينده راه
    كـه از آسـمان نيسـت پيدا زمي
    روان را بـه دوزخ فرسـتد هـمي
    بدين بيشـه برساخت جاي نشسـت
    گر ايدر ز تركان نـبودي گذر
    دل ما ز رامـش نـبودي تـهي
    ز بـس كشـتـن و غارت و تاختـن
    ز پرنده و مردم و چارپاي
    ز كـشور به كشور جزين نيسـت راه
    گذر ترك را راه خوارزم بود
    برين بوم و بر پارسازادگان
    بـه ما بركـنون جاي بخـشايسـت
    گر از داد تو ما بيابيم بـهر
    بـه بد بر سوي ما نيازيد دسـت
    بـه ما بركـند راه دشمـن بـبـند
    چو بـشـنيد گـفـتار فريادخواه
    كـه پيش آمد اين كار دشوار خوار
    وگر تاج را خويشـتـن پروريم
    كـه باشيم شادان و دهـقان دژم
    هـمـه از در باغ و ميدان و كاخ
    ز ديدن هـمي خيره گردد روان
    هـمي غارت از شـهر ايران كـنـند
    نـشايد چـنين هـم ز مردانـگي
    چو ويران بود بوم ايران زمين
    كـجا نام باشد بـه آباد بوم
    كـه اسـتاد بيني برين برگزين
    برش پـهـن و بالاي او ده كـمـند
    برآورده تا چـشـمـه آفـتاب
    ز دشـمـن بـه ايران نيايد گزند
    بده هرچ خواهـند و بگشاي گـنـج
    نـبايد كـه آزار يابد ز داد
    بيابان هـمـه پيش ديوار كرد
    رمـه يك سر ايمـن شد از بيم گرگ
    چو ايمـن شد از دشت لشـكر براند
    يكي مرز ويران و بيكار ديد
    كـه ويران بود بوم ايران زمين
    كـه دشمـن زند زين نشان داستان
    سـخـن گوي و دانا چنان چون سزيد
    بدين مرزبانان لـشـكر بـگوي
    سـخـن هرچ رفـت آشـكار و نهان
    چـه ايران بر ما چه يك مشـت خاك
    سـپاه از در تير و گرز و كـمـند
    سـپاه و سپهـبد نه زين خانـه ايم
    سراپرده و گاه و خيمـه زديم
    بر و بوم و كوه و زمين شـماسـت
    كـه سالار ايران چـه افگـند بـن
    بزرگان فرزانـه و راي زن
    وز آزادمردي كـم انديشـه بود
    نـماندي بكـس جامـه و زر و سيم
    بـه هامون رسيدي نـماندي بـجاي
    بديشان بگـفـت آشـكار و نـهان
    دل از نام نوشين روان خيره گـشـت
    برفـتـند با باژ و ساو گران
    گرانـمايه اسـبان بـسيار مر
    سـخـن گوي و دانـش پذيران بدند
    ز كار گذشـتـه نوان آمدند
    رسيدند با هديه و با نـار
    هـمـه ديده پر خاك و دل پر ز خون
    بـه شرم و بـه پوزش نيايد نياز
    بـبـخـشيد يك سر گذشتـه گناه
    كـنام پـلـنـگان و شيران شدست
    بدو اندرون جاي كـشـت و درود
    بدان تا ز دشـمـن نيابد گزند
    كـه ما بـندگانيم با گوشوار
    يكي باره و نامور جايگاه
    بـه هندوسـتان رفت و چندي بماند
    بـه جان هر كـسي چاره جو آمدند
    درم بود با هديه و اسـب و پيل
    ز دوده دل و نيك خواه آمدند
    براندازه بر پايگـه ساخـتـشان
    جـهاني پر از اسـب و پيل و سـپاه
    كـه گشـت از بلوجي جهاني سياه
    زمين را باب اندر انداخـتـن
    ز نـفرين پراگـنده شد آفرين
    برآميخـت اندوه با خرمي
    شد از بيم شـمـشير ما چون پرند
    هـمي شير جوييم پيچان ز ميش
    بـه پاليز گـل نيست بي زخـم خار
    ز بـهر پراگـندن گـنـج بود
    بـكوشيد با كاردانان پير
    نـه از بـند وز رنج و پيكار و جـنـگ
    بـپوشيد بر خويشـتـن اردشير
    بـه سوي بـلوج اندر آمد ز راه
    بـگرديد گرد اندرش با گروه
    كـه بـسـتـند ز انـبوه بر باد راه
    سـپـه بود برسان مور و مـلـخ
    خروش آمد از غار وز كوه و دشـت
    وگر تيغ دارند مردان گرد
    نـبايد كـه يابد رهايي يكي
    سوار و پياده بـبـسـتـند راه
    زن و مرد جـنـگي و كودك نـماند
    سـتـم كردن و رنـج برداشـتـند
    بـلوجي نـماند آشـكار و نـهان
    بدي بي نـگـهـبان و كرده يلـه
    بـه هامون و بر تيغ كوه بـلـند
    در و كوه را خانـه پـنداشـتـند
    چو رنـج آمد از گيل و ديلـم پديد
    هوا پر درفـش و زمين پر گروه
    بـشد روشـنايي ز خورشيد و ماه
    نيايد كـه ماند يكي ميش و گرگ
    كـه خون در همه روي كشور بگشت
    خروش آمد و نالـه مرد و زن
    گياها بـه مـغز سر آلوده بود
    هـشيوار و باراي و سـنـگي بدند
    زنان از پـس و كودك خرد پيش
    دريده بر و خاكـسار آمدند
    همـه دستـها بستـه و خسته تن
    مـگر شاه گردد ز ما خوش مـنـش
    بـبريم سرها ز تـنـها بدسـت
    چو بيند بريده يكي توده سر
    وزان گونـه آوار بـشـنيد شاه
    گذشـتـه شد اندر دل او نـهان
    كزان پـس نـگيرد يكي راه بد
    چو بايسـتـه شد كار لشـكر براند
    شـمار و كران سـپـه را نديد
    پديد آمد از دور نيزه وران
    كـه در لشـكر گـشـن بد پاي مرد
    چـنين گفـت كاين منذرست از عرب
    بـبوسد هـمي خاك درگاه را
    چـنان دان كه اين خانه ما وراسـت
    برفـت و شـنيده هـمـه كرد ياد
    برخـساره خاك زمين را برفـت
    هـمـه مـهـتران برگـشادند راه
    ز ديدار او روشـنايي فزود
    ز روم وز قيصر هـمي كرد ياد
    نـگـهدار پـشـت دليران تويي
    بـه دشـت سواران سواري كنـند
    سزد كو سرافراز و مـهـتر بود
    نـبيند ز ما نيز فريادخواه
    بيابـند جوشـن نيايد بـه كار
    كـه قيصر هـمي برفرازد كـلاه
    كـه گـفـتار ايشان بداند شـنيد
    مياساي هيچ اندر آباد بوم
    ز راي تو مـغز تو كيفر برد
    كـنامـش كـند گور و هـم آب شور
    كـه او را نشست از بر هر كسسـت
    چو پيدا كـني مرز جويي رواسـت
    بـه گيتي سرافراز و مهـتر مـنـم
    نـمانـم كـه بادي بدو بروزد
    يكي در نـهان خويشـتـن را بـبين
    در گاو تا پـشـت ماهي مراسـت
    تو را تيغ پولاد گردد چو موم
    بيامد بـه كردار باد دمان
    بـپيچيد بي مايه قيصر ز داد
    هـمي دور ديد از بـلـندي نـشيب
    سـخـن باور آن كن كـه اندر خورد
    برين گونـه رنـجـش بـبالد هـمي
    نـبالد كـسي از كران تا كران
    وزان دشـت بي آب دريا كـنيم
    شـنيده سخنـها هـمـه ياد كرد
    كـه با مغز قيصر خرد نيست جفـت
    جـهان جستن و جنگ و پيمان كراست
    وزين كـشـتـن و غارت و تاختـن
    كـه شـب زير آتش كند هر دو دست
    سـپاه اندر آمد ز هر سو ز جاي
    زمين قيرگون شد هوا آبـنوس
    سواران شـمـشيرزن سي هزار
    بـفرمود كز دشـت نيزه وران
    كـه آتـش برآرند زان مرز و بوم
    برين كينـه بر مايه دار توام
    فرسـتيم با نامـه يي نزد اوي
    بـه روم و به قيصر تو ما را پـسـند
    بـه قيصر يكي نامـه فرمود شاه
    جـهانـگير وزنده كـن كيقـباد
    نـگـهـبان آن مرز و آباد بوم
    گرانـمايگي جز بـه يزدان نجسـت
    كزويسـت پيروزي و دسـتـگاه
    اگر جـنـگ جويد وگر داد و مـهر
    مـكـن بيش با تازيان داوري
    گـماني بود كژ و رنـجي بزرگ
    نـمانـم بـه تو لشـكر و تاج و گاه
    بـه شـمـشير يابد ز من سرزنش
    چو خواهي كه پيمان بـماند بـجاي
    سر و گاه تو زير پي بـسـپرم
    بدان كو نـجويد بـبيداد شور
    سواري گزيدند زان بارگاه
    جـهانديده و گرد و روشـن روان
    بيامد بر قيصر نامدار
    هـمان راي كـسري برو كرد ياد
    بـپيچيد و اندر شـگـفـتي بـماند
    برو پر ز چين كرد و رخـساره زرد
    پديدار كرد اندرو خوب و زشـت
    نـخـسـت آفرين كرد بر كردگار
    كزويسـت پرخاش و آرام و مـهر
    وزو بـه يكي پيش او با كـمر
    سر مـشـتري زير فرمان تـسـت
    بـه تـخـم كيان باژ هرگز نداد
    هـمان با سر و افـسر و لـشـكرم
    ز بيم پي پيل و آواي كوس
    كـه دارد بـه پرخاش با روم تاو
    گذشـت آن سـتـم برنـگيريم نيز
    برآريم گرد از كران تا كران
    وگر بـسـتد از چرخ گردان كـليد
    هـمـه كام او يابد اندر جـهان
    بـه تـندي ز كـسري نيامدش ياد
    كـه با تو صليب و مسيحست جفـت
    دژم ديد پاسـخ بيامد دژم
    سخـنـهاي قيصر هـمـه ياد كرد
    برآشـفـت با گردش روزگار
    ازان نامـه چـندي سخـنـها براند
    چـه با پهـلوانان لشـكر شـكـن
    كـه راند سوي جنـگ قيصر سـپاه
    خروشيدن ناي و روينيه خـم
    هـمي از پي راستي جست جنـگ
    ز يزدان نيكي دهـش كرد ياد
    بـه درياي قير اندر اندود چـهر
    هوا يك سر از پرنيان گشـت لـعـل
    نـه اندر هوا باد را ماند راه
    زمين شد بـه كردار درياي نيل
    هـمي رفـت با تاج و زرينه كـفـش
    بـه پيش سـپاه اندرون كوس و پيل
    هـمي رفـتـه تا آذرابادگان
    پياده شد از دور و بگذاشـت اسـب
    دو رخ را به آب دو ديده بـشـسـت
    نـهاده بـه درگاه جـشـن سده
    باواز برخواند موبد درسـت
    هـمـه دامـن قرطـها كرده چاك
    بـه زمزم هـمي آفرين خواندند
    جـهان آفرين را سـتايش گرفـت
    نـمودن دلـش را سوي داد راه
    بـه جايي كـه درويش ديدند نيز
    كـشيدند لـشـكر ز هر سو رده
    سـخـنـهاي بايسـتـه با او براند
    سوي مرزبانان ايران زمين
    سـپـه را ز دشمـن نـگـهدار بيد
    هـمـه داد جوييد با زيردسـت
    بدان تا نيابد بدانديش راه
    نـبايد كـه ايمـن بخسـبد بـسي
    پراگـنده شد زو خـبر گرد بوم
    دگر زان بر و بوم شد ناپديد
    فراوان بيامد بر شـهريار
    ز هر سو پيام و درود آمدي
    جز از بزم و شادي نيامد پديد
    بـه بزم آمدندي بر شـهريار
    سـپـه را درم دادن آغاز كرد
    كـه در جـنـگ با راي و آرام بود
    بـسي پـندها بر برو كرد ياد
    گشسـب جـهانـجوي پيش بنـه
    كـه در كينه گه داشتي دل بـه جاي
    بـسي گـفـت با او ز بيداد و داد
    بدان تا نـماند سـخـن در نـهان
    بـسي پـند و اندرز نيكو براند
    ز بي مايگان وز پرمايگان
    دم خويش بي راي مـن بـشـمرند
    وگر بر بزرگان كـه دارند گـنـج
    وگر پيش لشـكر بـجـنـبد ز جاي
    وگر ناپـسـنديده كاري كـند
    خداوند كيوان و بـهرام و هور
    وگر داسـتان را برآيد بـه ميغ
    جـهانـجوي و در قلـب مايه منـم
    گـهي بر ميان گاه برميمـنـه
    نـجويم برزم اندر آرام و خواب
    گرفـت آن سخنهاي كسري بـه ياد
    بـه هر خيمـه و خرگهي برگذشـت
    چـنينـسـت فرمان بيدار شاه
    كـسي سوي خاك سيه بـنـگرد
    چو آيد ز فرمان يزدان برون
    بـه روز سـپيد و شـب تيره فام
    هـمي داشـتي نيك و بد را نـگاه
    بد و نيك را خوار نـگذاشـتي
    ورا دخـمـه كردي بران جايگاه
    كـلاه و كـمان و كـمـند و كـمر
    نـبودي بـه از مردم اندر مـغاك
    كـه نوشين روان آن بزرگي گرفـت
    وراراي و هوش و درنـگ آمدي
    كـه رفـتي بر دشـمـن چاره جوي
    نـكردي سـتـم خود خردمند شاه
    بـه خـشـم دلاور نهـنـگ آمدي
    جـهان را به داد و به شمشير جست
    كـه بر تر و خشـكي بـتابد بـه راه
    چو بـگذارد از چرخ گردنده ميغ
    هـمـش در خوشاب و هم آب جوي
    دلـفروز و بخـشـنده او بود و بـس
    جـهان را هـمي داشـت در زير پر
    ازيران چـنان بي نيازي بدي
    نـه برداشـتي جنـگ يك روز بيش
    بـه پيش سـپاه آمدي بـه يدرنـگ
    بزاندان پيروزگر شـهريار
    كـه شوراب بد نام آن كارسـتان
    پر از مردم و ساز جـنـگ و نوا
    كـشيده سر باره اندر سـحاب
    نديدند جايي بـه درگاه راه
    بـه پاي آمد آن باره جاـليق
    نديدند جايي گذار و گريز
    شد آن باره دز بـه كردار دشـت
    ابا دود و آتـش برآمد بـه ماه
    تـن بي سرانـشان دگر جاي بود
    برآمد چو زخـم تـبيره زنان
    بـه گـنـج و بـه مردي گرانپايه بود
    خروش آمد و نالـه زينـهار
    نـه بر گـنـج دينار برگاه بزم
    بره بر دزي ديگر آمد پديد
    نـگـهدار آن دز توانـگر بدي
    ز كـسري برآمد بـه فرجام اوي
    هـنوز اندرو نارسيده سـپاه
    هوا چون تـگرگ بـهاران كـنـند
    بران بوم و بر خار و خاور بـماند
    سـپـه را هـمـه بدره و تاج داد
    هـمـه برگرفـتـند راه گريز
    هـمـه پير و برنا شدند انـجـمـن
    غريوان و فريادخواه آمدند
    بروم اندرون رزم و رنـج آن تـسـت
    پرسـتار فر كـلاه توايم
    برايشان بـبـخـشود بـسيار چيز
    از آرايش روم برتر كـشيد
    بيامد بـه نزديك شاه جـهان
    ازان نامداران و گردان خويش
    بـه جنگ اندرون هر يكي همچو گرگ
    سواري سرافراز با بوق و كوس
    پديد آمد از دور گرد سـپاه
    بدو گـفـت كين نيست از ما نـهان
    ز انديشـه هرگونـه پرداخـتيم
    بـفرمود تا بركـشيدند صـف
    بـشد بـسـتـه بر گرد و بر باد راه
    امور لـشـكري انـجـمـن
    همـه جـنـگ را تنـگ بسته ميان
    بـه خون آب داده هـمـه تيغ را
    سـپـه را نـبد بيشـتر زان درنـگ
    بـه هر سو ز رومي تلي كشتـه بود
    بـشد خسـتـه از جنگ فرفوريوس
    سواران ايران بـسان پـلـنـگ
    پـس روميان در هـمي تاخـتـند
    چـنان هـم همي رفت با ساز جنگ
    سـپـه را بـهاموني اندر كـشيد
    دزي بود با لـشـكر و بوق و كوس
    سر باره برتر ز پر عـقاب
    يكي شارسـتان گردش اندر فراخ
    ز رومي سـپاهي بزرگ اندروي
    دو فرسـنـگ پيش اندرون بود شاه
    خروشي برآمد ز قالينيوس
    بدان شارسـتان در نـگـه كرد شاه
    ز دروازها جـنـگ برساخـتـند
    چو خورشيد تابـنده برگـشـت زرد
    ازان باره دز نـماند اندكي
    خروشي برآمد ز درگاه شاه
    هـمـه پاك زين شـهر بيرون شويد
    اگر هيچ بانـگ زن و مرد پير
    بـه گوش مـن آيد بـتاريك شـب
    هـم اندر زمان آنـك فرياد ازوسـت
    چو برزد ز خرچـنـگ تيغ آفـتاب
    تـبيره برآمد ز درگاه شاه
    ازان دز و آن شارسـتان مرد و زن
    كـه ايدر ز جـنـگي سواري نـماند
    همـه كشتـه و خسته شد بي گناه
    زن و كودك خرد و برنا و پير
    چـنان شد دز و باره و شارسـتان
    چو قيصر گـنـهـكار شد ما كـه ايم
    بران روميان بر بـبـخـشود شاه
    بـسي خواستـه پيش ايشان بماند
    هران كـس كـه بود از در كارزار
    بـه انـطاكيه در خـبر شد ز شاه
    سـپاهي بران شـهر شد بي كران
    سـه روز اندران شاه را شد درنـگ
    چـهارم سـپاه اندر آمد چو كوه
    برفـتـند يك سر سواران روم
    بـه شـهر اندر آمد سراسر سـپاه
    سـه جنگ گران كرده شد در سه روز
    گـشاده شد آن مرز آباد بوم
    بزرگان كـه با تـخـت و افـسر بدند
    بـه شاه جـهاندار دادند گـنـج
    اسيران و آن گـنـج قيصر بـه راه
    وزيشان هران كس كه جـنـگي بدند
    زمين ديد رخـشان تر از چرخ ماه
    ز بـس باغ و ميدان و آب روان
    چـنين گـفـت با موبدان شـهريار
    كـسي كو نديدسـت خرم بهشـت
    درخـتـش ز ياقوت و آبـش گـلاب
    نـگـه كرد بايد بدين تازه بوم
    يكي شـهر فرمود نوشين روان
    بـه كردار انـطاكيه چون چراغ
    بزرگان روشـن دل و شادكام
    شد آن زيب خـسرو چو خرم بـهار
    اسيران كزان شـهرها بسـتـه بود
    بـفرمود تا بـند برداشـتـند
    چـنين گـفـت كاين نوبر آورده جاي
    بـكرديم تا هر كـسي را بـه كام
    بـبـخـشيد بر هر كـسي خواسته
    ز بـس بر زن و كوي و بازارگاه
    بيامد يكي پرسـخـن كـفـشـگر
    بـقالينيوس اندرون خان مـن
    ازين زيب خـسرو مرا سود نيسـت
    بـفرمود تا بر در شوربـخـت
    يكي مرد ترسا گزين كرد شاه
    بدو گفت كاين زيب خسرو تو راسـت
    بـه سان درخـت برومـند باش
    ببـخـشـش بياراي و زفـتي مكن
    ز انـطاكيه شاه لـشـكر براند
    پـس آگاهي آمد ز فرفوريوس
    بـه قيصر چـنين گفت كامد سـپاه
    سپاهـسـت چـندانـك دريا و كوه
    بـگرديد قيصر ز گـفـتار خويش
    ز نوشين روان شد دلـش پر هراس
    بدو گفـت موبد كه اين راي نيسـت
    برآرند ازين مرز آباد خاك
    زوان سراينده و راي سـسـت
    چو بشـنيد قيصر دلش خيره گشـت
    گزين كرد زان فيلـسوفان روم
    بـه جاي آمد از موبدان شسـت مرد
    پيامي فرسـتاد نزديك شاه
    چو مـهراس دانـنده شان پيش رو
    ز هر چيز گـنـجي بـه پيش اندرون
    بـسي لابـه و پـند و نيكو سخـن
    فرسـتاد با باژ و ساو گران
    چو مـهراس گـفـتار قيصر شـنيد
    رسيدند نزديك نوشين روان
    چو مـهراس نزديك كـسري رسيد
    تو گـفـتي ز تيزي وز راسـتي
    بـه كـسري چنين گفت كاي شهريار
    برومي تو اكـنون و ايران تـهيسـت
    هران گـه كـه قيصر نـباشد بروم
    هـمـه سودمـندي ز مردم بود
    گر اين رستخيز از پي خواستـسـت
    بياوردم اكـنون هـمـه گـنـج روم
    چو بـشـنيد زو اين سخن شـهريار
    پذيرفـت زو هرچ آورده بود
    فرسـتادگان را سـتايش گرفـت
    بدو گـفـت كاي مرد روشـن خرد
    اگر زر گردد هـمـه خاك روم
    نـهادند بر روم بر باژ و ساو
    وزان جايگـه نالـه گاودم
    جـهاندار بيدار لـشـكر براند
    بياورد چـندان سـليح و سـپاه
    كـه پـشـت زمي را همي داد خم
    ازان مرز چون رفـتـن آمدش راي
    بدو گـفـت كاين باژ قيصر بـخواه
    بـبوسيد شيروي روي زمين
    كـه بيدار دل باش و پيروزبـخـت
    تـبيره برآمد ز درگاه شاه
    جـهاندار كـسري چو خورشيد بود
    برين سان رود آفـتاب سـپـهر
    نـه بـخـشايش آرد به هنگام خشم چـنين بود آن شاه خـسرونژاد
    چـنين بود آن شاه خـسرونژاد


/ 675