شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید





  • چـنين گـفـت پرمايه دهـقان پير
    كـه از نامداران با فر و داد
    چوخاقان چيني نـبود از مـهان
    هـمان تا لـب رود جيحون ز چين
    سـپـهدار با لـشـكر و گنـج و تاج
    سخـنـهاي كـسري بـه گرد جهان
    بـه مردي و دانايي و فرهي
    خردمـند خاقان بدان روزگار
    يكي چـند بـنـشـسـت با راي زن
    بدان دوسـتي را همي جاي جسـت
    يكي هديه آراسـت پـس بي شـمار
    ز اسـبان چيني و ديباي چين
    طرايف كـه باشد بـه چين اندرون
    ز دينار چيني ز بـهر نـار
    بياورد و با هديه ها يار كرد
    سخـنـگوي مردي بجسـت از مهان
    بـفرمود تا پيش اوشد دبير
    نـبـشـتـند برسان ارژنـگ چين
    گذر مرد را سوي هيتال بود
    ز سـغد اندرون تا بـه جيحون سـپاه
    گوي غاتـفر نام سالارشان
    چو آگـه شد از كار خاقان چين
    ز لـشـكر جـهانديده گان را بـخواند
    چـنين گـفـت باسركـشان غاتـفر
    اگر شاه ايران و خاقان چين
    هراسـسـت زين دوسـتي بـهر ما
    بـبايد يكي تاخـتـن ساخـتـن
    زلـشـكر يكي نامور برگزيد
    بـتاراج داد آن هـمـه خواسـتـه
    فرسـتاده را سر بريدند پـسـت
    چوآگاهي آمد بـه خاقان چين
    سـپـه را ز قـجـغارباشي براند
    ز خويشان ارجاسـب وافراسياب
    برفـتـند يكـسر بـه گـلزريون
    سـپـهدار خاقان چين سنـجـه بود
    ز جوش سواران بـه چاچ اندرون
    چو آگاه شد غاتـفر زان سـخـن
    سـپاهي ز هيتاليان برگزيد
    زبـلـخ وز شـگـنان و آموي و زم
    ز سومان وز ترمذ و ويسـه گرد
    ز كوه و بيابان وز ريگ و شـخ
    چو بـگذشـت خاقان برود برك
    سـپاه انـجـمـن كرد بر ماي و مرغ
    ز بـس نيزه وتيغـهاي بـنـفـش
    بـه خارا پر از گرد وكوپال بود
    بـشد غاتـفر با سـپاهي چو كوه
    چو تـنـگ اندرآمد ز هر سو سـپاه
    درخـشيدن تيغـهاي سران
    توگـفـتي كـه آهـن زبان داردي
    يكي باد برخاسـت و گردي سياه
    كـشاني وسـغدي شدند انجـمـن
    كـه تا چون بود كارآن رزمـگاه
    يكي هفـتـه آن لشـكر جنگـجوي
    بـه هر جاي برتوده اي كـشـتـه بود
    ز بـس نيزه و گرز و كوپال و تيغ
    نـهان شد بـگرد اندرون آفـتاب
    بهشـتـم سوي غاتـفر گشـت گرد
    شـكـسـت اندر آمد بـه هيتاليان
    نديدند وهركـس كزيشان بـماند
    پراگـنده بر هر سويي خـسـتـه بود
    هـمي اين بدان آن بدين گفت جنـگ
    هـمانا نـه مردم بدند آن سـپاه
    بـه چـهره هـمـه ديو بودند و دد
    ز ژوپين وز نيزه و گرز و تيغ
    هـمـه چـهره اژدها داشـتـند
    هـمـه چنگـهاشان بـسان پلنـگ
    يكي زين ز اسـبان نـبرداشـتـند
    خورش بارگي راهـمـه خار بود
    نداريم ما تاب خاقان چين
    گر اي دون كـه فرمان برد غاتـفر
    سـپارد بدو شـهر هيتال را
    وگرنـه خود از تـخـمـه خوشـنواز
    كـه اوشاد باشد بـنوشين روان
    بـگويد بدو كار خاقان چين
    كـه با فر و برزست و بـخـش و خرد
    نـهادسـت بر قيصران باژ و ساو
    ز هيتاليان كودك و مرد وزن
    چـغاني گوي بود فرخ نژاد
    خردمـند و نامـش فـغانيش بود
    بزرگان هيتال وخاقان چين
    پـس آگاهي آمد بـه شاه بزرگ
    ز هيتال و گردان آن انـجـمـن
    ز شاه چـغاني كـه با بـخـت نو
    پرانديشـه بنشـسـت شاه جـهان
    بـه ايوان بياراسـت جاي نشـسـت
    ابا موبد موبدان اردشير
    هـمان بـخردان نـماينده راه
    چـنين گفـت كـسري كه اي بخردان
    يكي آگـهي يافـتـم ناپـسـند
    ز هيتال وز ترك وخاقان چين
    بي اندازه لـشـكر شدند انجـمـن
    يكي هـفـتـه هيتال با ترك و چين
    بـه فرجام هيتال برگـشـتـه شد
    بدان نامداري كـه هيتال بود
    شگفـتـسـت كامد بريشان شكست
    اگر غاتـفر داشـتي نام و راي
    چوشد مرز هيتاليان پر ز شور
    نو آيين يكي شاه بـنـشاندند
    نشسـتـسـت خاقان بدان روي چاج
    ز خويشان ارجاسـب و افراسياب
    ز پيروزي لـشـكر غاتـفر
    سزد گر نـباشيم هـمداسـتان
    كـه تا آن زمين پادشاهي مراسـت
    هـمـه زيردسـتان از ايشان به رنـج
    چـه بينيد يكـسر كـنون اندرين
    بزرگان دانـنده برخاسـتـند
    گرفـتـند يك سر برو آفرين
    هـمـه مرز هيتال آهرمـنـند
    بريشان سزد هرچ آيد ز بد
    ازيشان اگر نيسـتي كين و درد
    بـكـشـتـند پيروز را ناگـهان
    مـبادا كـه باشـند يك روز شاد
    چـنينـسـت بادافره دادگر
    ز خاقان اگر شاه راند سـخـن
    سزد گر ز خويشان افراسياب
    دگر آنـك پيروز شد دل گرفـت
    ز هيتال وز لـشـكر غاتـفر
    ز خويشان ارجاسـب و افراسياب
    بـه روشـن روان كار ايشان بـساز
    فروغ از تو گيرد روان و خرد
    تو داناتري از بزرگ انـجـمـن
    تو را زيبد اندر جـهان تاج وتـخـت
    اگر شاه سوي خراسان شود
    هرآن گـه كـه بينـند بي شاه بوم
    از ايرانيان باز خواهـند كين
    نـه كـس پاي برخاك ايران نـهاد
    اگر شاه را راي كينـسـت وجـنـگ
    چو بـشـنيد ز ايرانيان شـهريار
    كـسي را نـبد گرد رزم آرزوي
    بدانـسـت شاه جـهان كدخداي
    چـنين داد پاسـخ كه يزدان سـپاس
    كـه ايشان نجستـند جز خواب وخورد
    شـما را بر آسايش و بزمـگاه
    تـن آسان شود هرك رنـج آورد
    بـه نيروي يزدان سرماه را
    بـه سوي خراسان كشم لـشـكري
    جـهان از بدان پاك بي خوكـنـم
    هـمـه نامداران فروماندند
    كـه اي شاه پيروز با فر و داد
    هـمـه نامداران تو را بـنده ايم
    هرآنـگـه كـه فرمان دهد كارزار
    ازان پـس چو بنـشـسـت با راي زن
    هـمي بود ازين گونـه تا ماه نو
    تو گـفـتي كـه جامي ز ياقوت زرد
    بديدند بر چـهره شاه ماه
    چو برزد سر از كوه رخـشان چراغ
    خروش آمد و نالـه گاو دم
    دمادم بـه لـشـكر گـه آمد سـپاه
    بدرگاه شد يزدگرد دبير
    نبشـتـند نامـه بـه هر كـشوري
    كـه شد شاه با لـشـكر از بـهر رزم
    بـفرمود نامـه بـخاقان چين
    يكي لـشـكري از مداين براند
    زمين كوه تاكوه يك سر سـپاه
    يكي لـشـكري سوي گرگان كـشيد
    بياسود چـندي ز بـهر شـكار
    بـسـغد اندرون بود خاقان كـه شاه
    ز خويشان ارجاسـب و افراسياب
    هـمي گـفـت خاقان سـپاه مرا
    از ايدر سـپـه سوي ايران كـشيم
    هـمـه خاك ايران بـه چين آوريم
    نـمانـم كـه كـس تاج دارد نه تخت
    هـمي بود يك چـند باگـفـت وگوي
    چـنين تا بيامد ز شاه آگـهي
    وزان بـه خـت پيروزي و دسـتـگاه
    بـپيچيد خاقان چو آگاه شد
    بـه انديشـه بنشـسـت با راي زن
    سـپـهدار خاقان بـه دسـتور گفت
    شـنيدم كـه كسري به گرگان رسيد
    ندارد هـمانا ز ما آگاهي
    ز چين تا به جيحون سپاه مـنـسـت
    مرا پيش او رفـت بايد بـه جـنـگ
    گـماند كزو بـگذري راه نيسـت
    بياگاهد اكـنون چومـن جنـگـجوي
    خردمـند مردي بـه خاقان چين
    تو با شاه ايران مـكـن رزم ياد
    ز شاهان نـجويد كـسي جاي اوي
    كـه با فر او تـخـت را شاه نيسـت
    هـمي باژ خواهد ز هـند وز روم
    خداوند تاجـسـت و زيباي تـخـت
    چوبـشـنيد خاقان ز موبد سـخـن
    چـنين گـفـت با كاردان راه جوي
    دوكارسـت پيش اندرون ناگزير
    كـه آن را به پايان جز از رنـج نيسـت
    ز دينار پوشـش نيايد نـه خورد
    بدو ايمـني بايد و خوردني
    هرآنـكـس كـه از بد هراسان شود
    ز لـشـكر سـخـنـگوي ده برگزيد
    يكي نامـه بـنـبـشـت با آفرين
    برفـت آن خرد يافـتـه ده سوار
    بـه كـسري چو برداشتـند آگـهي
    بـفرمود تا پرده برداشـتـند
    برفـتـند هر ده برشـهريار
    جـهاندار چون ديد بـنواخـتـشان
    نـهادند سر پيش او بر زمين
    بـه چيني يكي نامـه اي برحرير
    دبير آن زمان نامـه خواندن گرفـت
    سر نامـه بود از نـخـسـت آفرين
    دگر سر فرازي و گـنـج و سـپاه
    سـه ديگر سخـن آنـك فغـفور چين
    مرا داد بي آرزو دخـترش
    وزان هديه كز پيش نزديك شاه
    بران كينـه رفتـم مـن از شـهر چاج
    بدان گونـه رفـتـم ز گـلزريون
    چو آگاهي آمد بـه ماچين و چين
    ز پيروزي شاه ومردانـگي
    هـمـه دوسـتي بودي اندرنـهان
    چو آن نامـه بشـنيد و گـفـتار اوي
    فرسـتاده راجايگـه ساخـتـند
    چو خوان ومي آراسـتي ميگـسار
    بـبودند يك ماه نزديك شاه
    يكي بارگـه ساخـت روزي به دشـت
    هـمـه مرزبانان زرين كـمر
    سراسر بدان بارگاه آمدند
    چوسيصدز پيلان زرين سـتام
    درخـشيدن تيغ و ژوپين وخـشـت
    بديبا بياراسـتـه پـشـت پيل
    زمين پرخروش وهوا پر ز جوش
    فرسـتاده بردع وهـند و روم
    ز دشـت سواران نيزه گزار
    بـه چيني نمود آنك شاهي كراسـت
    هوا پر شد از جوش گرد سوار
    بـه دشـت اندر آورد گه ساخـتـند
    بـه كوپال و تيغ و بـتير و كـمان
    هـمـه دشـت ژوپين زن و نيزه دار
    فرسـتاده گان را ز هر كـشوري
    شـگـفـت آمد از لشكر و ساز اوي
    فرسـتادگان يك بـه ديگر بـه راز
    هـنر جويد وهيچ پيچد عـنان
    هـنرگرد نـمودي بـه ما شـهريار
    چو هريك برفـتي برشاه خويش
    بگـفـتي كـه چون شاه نوشين روان
    سـخـن هرچ گفـتـند اندر نـهان
    بـه گـنـجور فرمود پـس شـهريار
    بياورد خـفـتان وخود و زره
    گـشاده برون كرد زورآزماي
    هـمان خود و خـفـتان و كوپال اوي
    كمانكـش نـبودي بـه لشـكر چنوي
    بـه آوردگـه رفـت چون پيل مسـت
    بـه زير اندرون با ره گامزن
    خروش آمد و نالـه كرناي
    تـبيره زنان پيش بردند سـنـج
    شـهـنـشاه با خود و گبر و سـنان
    فرسـتادگان خواندند آفرين
    بـه ايوان شد از دشـت شاه جـهان
    بـفرمود تا پيش او شد دبير
    بـه قرطاس برنامـه خـسروي
    قـلـم چون دو رخ را به عنبر بشست
    بران دادگر كوسـپـهر آفريد
    هـمـه بـنده گانيم و او پادشاسـت
    نـفـس جز بـه فرمان اونـشـمرد
    ازو خواسـتـم تا مـگر آفرين
    نخسـت آنـك گـفـتي ز هيتاليان
    بـه بيداد برخيره خون ريخـتـند
    اگر بد كـنـش زور دارد چو شير
    چوايشان گرفـتـند راه پـلـنـگ
    و ديگر كـه گفـتي ز گنـج و سـپاه
    كـسي كز بزرگي زند داسـتان
    توتـخـت بزرگي نديدي نـه تاج
    چـنين باكـسي گـفـت بايد كه گنج
    بزرگان گيتي مرا ديده اند
    كـه درياي چين را ندارم باب
    سراسر زمين زير گنـج مـنـسـت
    سـه ديگر كـجا دوستي خواسـتي
    هـمي بزم جويي مرا نيسـت رزم
    و ديگر كـه با نامـبردار مرد
    بويژه كـه خود كرده باشد به جـنـگ
    بـسي ديده باشد گـه كارزار
    دل خويش بايد كه درجنـگ سـخـت
    تو را يار بادا جـهان آفرين
    نـهادند برنامـه بر مـهر شاه
    برسـم كيان خلـعـت آراسـتـند
    ز پيغام هرچـش بـه دل بود نيز
    بـخوبي برفـتـند ز ايوان شاه
    رسيدند پـس پيش خاقان چين
    جـهانديده خاقان بـپردخـت جاي
    فرسـتاده گان راهـمـه پيش خواند
    نخـسـت ازهـش و دانش و راي اوي
    دگر گفـت چـندسـت با او سـپاه
    ز داد وز بيداد وز كـشورش
    فرسـتاده گويا زبان برگـشاد
    بـه خاقان چين گفـت كاي شـهريار
    بدين روزگاري كـه ما نزد اوي
    بـه ايوان رزم و بـه دشـت شـكار
    بـه بالاي سروسـت و هـم زور پيل
    چو برگاه باشد سـپـهر وفاسـت
    اگر تيز گردد بـغرد چو ابر
    وگر مي گـسارد بـه آواز نرم
    خجسـتـه سرو شست بر گاه و تخت
    هـمـه شـهر ايران سـپاه ويند
    چوسازد بـه دشـت اندرون بارگاه
    هـمـه گرزداران با زيب وفر
    ز پيل وز بالا و از تـخـت عاج
    كـس آيين او رانداند شـمار
    اگر دشـمـنـش كوه آهـن شود
    هرآنـكـس كـه سير آيد از روزگار
    چوخاقان چين آن سـخـنـها شـنيد
    دلـش زان سـخـنـها بدو نيم شد
    پرانديشـه بـنـشـسـت با راي زن
    كـه اي بـخردان روي اين كارچيسـت
    نـبايد كـه پيروز گشتـه بـه جنـگ
    ز هرگونـه موبدان خواسـتـند
    چـنين گـفـت خاقان كه اينست راه
    بـه انديشـه در كار پيشي كـنيم
    پـس پرده ما بـسي دخـترسـت
    يكي را بـه نام شهـنـشـه كـنيم
    چو پيوند سازيم با او بـه خون
    بدو نازش وسرفرازي بود
    ردان را پـسـند آمد اين راي شاه
    ز لـشـكر سـه پرمايه را برگزيد
    درگـنـج دينار بـگـشاد و گـفـت
    اگر نام رابايد و نـنـگ را
    يكي هديه اي ساخـت كاندر جـهان
    دبير جـهانديده را پيش خواند
    نـخـسـت آفرين كرد بركردگار
    خداوند كيوان و خورشيد وماه
    ز بـنده نـخواهد جز از راسـتي
    ازو باد برشاه ايران درود
    خداوند دانايي وتاج وتـخـت
    بداند جـهاندار خـسرونژاد
    كـه مردم بـه مردم بوند ارجـمـند
    فرسـتادگان خردمـند مـن
    ازان بارگـه چون بدين بارگاه
    ز داد وخردمـندي و بـخـت اوي
    چـنان آرزو خاسـت كز فر تو
    گرامي تو راز خون دل چيز نيسـت
    يكي پاك دامـن كـه آهـسـتـه تر
    بـخواهد ز مـن گر پـسـند آيدش
    نـباشد جدا مرز ايران ز چين
    پـس اندر نـبـشـتـند چيني حرير
    سـه مرد گرانـمايه وچرب گوي
    برفـتـند زان بارگاه بـلـند
    چو بـشـنيد كـسري بياراسـت تاج
    سـه مرد گرانـمايه و هوشـمـند
    سـه بدره ز دينار چون سي هزار
    ز زرين و سيمين و ديباي چين
    فرسـتادگان را چو بـنـشاخـتـند
    سزاوار ايشان يكي جايگاه
    بـگـشـت اندرين نيز يك شب سپهر
    نـشـسـت از برتـخـت پيروز شاه
    بـفرمود تاموبد و راي زن
    چـنين گـفـت كان نامـه برحرير
    هـمـه نامداران نشـسـتـند گرد
    چو آن نامـه بر شاه ايران بـخواند
    ز بـس خوبي و پوزش وآفرين
    هـمـه سرفرازان پرهيزكار
    كـه يزدان سـپاس و بدويم پـناه
    بـه پيروزي و فرو اورند شاه
    هـمـه دشـمـنان پيش تو بنده اند
    هـمـه بيم زان لـشـكر چاج بود
    بـه فر شـهـنـشاه شد نيك خواه
    هرآنـكـس كـه دارد ز گردان خرد
    چودانـسـت خاقان كـه او تاو شاه
    نـبايد بدين كار كردن درنـگ
    ز چين تا بـخارا سـپاه ويند
    چو بـشـنيد گـفـتار آن بـخردان
    ز بيگانـه ايوان بـپرداخـتـند
    شـهـنـشاه بـسيار بنواختـشان
    پيام جـهاندار بـگزاردند
    چو بـشـنيد شاه آن سخنـهاي گرم
    چـنين داد پاسـخ كـه خاقان چين
    بـه فرزند پيوند جويد هـمي
    هرآنـكـس كـه دارد روانـش خرد
    بـسازيم و اين راي فرخ نـهيم
    چـنان بايد اكـنون كـه خاقان چين
    كـسي را فرسـتـم كـه دارد خرد
    يكي برگزيند كـه نامي ترسـت
    بـبيند كـه تا چون بود مادرش
    چواين كرده باشد كـه كرديم ياد
    فرسـتادگان خواندند آفرين
    كـه در پرده پوشيده رويان اوي
    شهنـشاه بـشـنيد ز ايشان سخن
    نويسـنده نامـه را پيش خواند
    بـفرمود تا نامـه پاسـخ نبـشـت
    نـخـسـت آفرين كرد بر كردگار
    بـه فرمان اويسـت گيتي بـه پاي
    كـسي راكـه خواهد كـند ارجمـند
    دگر مانده اندر بد روزگار
    بـهرنيكي از وي شناسـم سـپاس
    نـبايد كـه جان باشد اندر تـنـم
    رسيد اين فرسـتاده بـه آفرين
    شـنيدم ز پيوسـتـگي هرچ گفـت
    مرا شاد شد دل زپيوند تو
    فرسـتادم اينـك يكي هوشـمـند
    بيايد بـگويد هـمـه راز مـن
    هـميشـه تـن و جانـت پرشرم باد
    نويسـنده چون خامـه بيكار گشـت
    هـمان چون سرشك قلم كرد خشـك
    برايشان يكي خلـعـت افـگـند شاه
    گزين كرد كـسري خردمـند و راد
    ز ايرانيان نامور صد سوار
    چـنين گفـت كسري به مهران ستاد
    زبان وگـمان بايدت چرب گوي
    شـبـسـتان او را نگـه كن نخست
    بـه آرايش چـهره و فر و زيب
    پـس پرده او بـسي درخـترسـت
    پرسـتار زاده نيايد بـه كار
    نـگر تا كدامـسـت با شرم و داد
    نـبيره جـهاندار فـغـفور چين
    اگر گوهرتـن بود با نژاد
    چوبشـنيد مـهران سـتاد اين ز شاه
    برفـت از بر گاه گيتي فروز
    بـه خاقان چين آگـهي شد كـه شاه
    چوآمد بـه نزديك خاقان چين
    جـهانـجوي چون ديد بـنواخـتـش
    ازان كارخاقان پرانديشـه گـشـت
    سـخـنـهاي نوشين روان برگـشاد
    بدو گـفـت كين شاه نوشين روان
    يكي دخـتري داد بايد بدوي
    تو را در پـس پرده يك دخـترسـت
    مرا آرزويسـت از مـهر اوي
    چـهارسـت نيز از پرسـتـندگان
    از ايشان يكي را سـپارم بدوي
    بدو گـفـت خاتون كـه با راي تو
    برين گونـه يك شـب بـپيمود خواب
    بيامد بدر گاه مـهران سـتاد
    چوآن نامـه برخواند خاقان چين
    كـليد شـبـسـتان بدو داد و گفت
    پرسـتار با او بيامد چـهار
    چومـهران سـتاد آن سخنها شـنيد
    درحـجره بـگـشاد و اندر شدند
    كـه آن راكـه اكـنون تو بيني بداد
    شبسـتان بهـشـتي شد آراستـه
    پري چـهره بر گاه بنشسـت پـنـج
    مـگر دخـت خاتون كه افسر نداشـت
    يكي جامـه كـهـنـه بد بر برش
    ز گرده برخ برنـگارش نـبود
    يكي سرو بد بر سرش ماه نو
    چومـهران سـتاد اندرو بـنـگريد
    بدانـسـت بينادل راي راد
    بـه دسـتار ودستان همي چشم اوي
    پرسـتـنده را گـفـت نزديك شاه
    مـن اين را كه بي تاج و آرايشـسـت
    بـه رنـج از پي بـه گزين آمدم
    بدو گـفـت خاتون كـه اي مرد پير
    تو آن را با فر و زيبـسـت و راي
    بـه بالاي سرو و برخ چون بـهار
    هـمي كودكي نارسيده بـه جاي
    چـنين پاسـخ آورد مـهران سـتاد
    بداند كـه شاه جـهان كدخداي
    مـن اين را پسندم كه بي تـخـت عاج
    اگر مـهـتران اين نـبينـند راي
    نـگـه كرد خاقان بـه گـفـتار اوي
    بدانـسـت كان پير پاكيزه مـغز
    خردمـند بـنـشـسـت با راي زن
    چو پردخـتـه شد جايگاه نشـسـت
    سـتاره شـناسان و كـندآوران
    بـفرمود تا هر كرا بود مـهر
    هـمي كرد موبد بـه اخـتر نـگاه
    چـنين گـفـت فرجام كاي شـهريار
    كـه اين كار جز بر بـهي نـگذرد
    چـنينـسـت راز سـپـهر بـلـند
    كزين دخـت خاقان وز پـشـت شاه
    برو شـهرياران كـنـند آفرين
    چو بشـنيد خاقان دلش گشـت خوش
    چو از چاره دلـها بـپرداخـتـند
    بگفـتـند چيزي كـه بايسـت گفت
    بـپذرفـت مـهران سـتاد از پدر
    ميانـجي بـپذرفـت خاقان بـه داد
    پرسـتـندگان با نـار آمدند
    وزان پـس يكي گـنـج آراسـتـه
    ز دينار و ز گوهر و طوق و تاج
    يكي ديگر ازعود هـندي بـه زر
    ابا هر يكي افـسري شاهوار
    شـتر باركرده ز ديباي چين
    چـهـل را ز ديباي زربـفـت گون
    صد اشـتر ز گـسـتردني بار كرد
    هـمي بود تاهركـسي برنشـسـت
    بـفرمود خاقان پيروزبـخـت
    برو بافـتـه شوشـه سيم و زر
    درفـشي درفـشان بـه ديباي چين
    بـه صد مردش از جاي برداشـتـند
    ز ديبا بياراسـت مـهدي بـه زر
    چو سيصد پرسـتار با ماهروي
    فرسـتاد فرزند را نزد شاه
    پرسـتـنده پـنـجاه و خادم چهـل
    چوپردخـتـه شد زان بيامد دبير
    يكي نامـه بـنوشـت ار تـنـگ وار
    نـخـسـتين سـتود آفرينـنده را
    كـه هرچيز كو سازد اندر بوش
    شـهـنـشاه ايران مرا افسرسـت
    كـه تامـن شنيدسـتـم از بخردان
    ز فر و بزرگي و اورند شاه
    كـه اندر جـهان سر بـه سر دادگر
    بـه مردي و پيروزي و دسـتـگاه
    بـه رادي و دانـش بـه راي وخرد
    فرسـتادم اينـك جـهان بين خويش
    بـفرموده ام تا بود بـنده وار
    خردگيرد از فر و فرهـنـگ اوي
    كـه بـخـت وخرد رهـنـمون تو باد
    نـهادند مـهر از بر مـشـك چين
    يكي خلـعـت از بـهر مهران سـتاد
    كـه دادي كـسي از مـهان جـهان
    هـمان نيز يارانـش را هديه داد
    هـمي رفـت با دخـتر وخواسـتـه
    چـنين تا لـب رود جيحون كـشيد
    هـمي بود تا رود بـگذاشـتـند
    ز جيحون دلي پر زخون بازگـشـت
    جو آگاهي آمد ز مـهران سـتاد
    يكايك هـمي خواندند آفرين
    دلي شاد با هديه و با نـار
    ببـسـتـند آذين بـه شـهر و به راه
    بـه آموي و راه بيابان مرو
    چـنين تا بـه بسـطام وگرگان رسيد
    زآيين كـه بستـند بر شهر و دشـت
    وز ايران هـمـه كودك و مرد و زن
    ز بالا بر ايشان گـهر ريخـتـند
    برآميخـتـه طـشـتـهاي خـلوق
    هـمـه يال اسـبان پر از مشك ومي
    ز بـس نالـه ناي و چـنـگ و رباب
    چوآمد بـت اندر شـبـسـتان شاه
    يكي سرو دين از برش گرد ماه
    كـلاهي بـه كردار مـشـكين زره
    گره بـسـتـه از تار و برتافـتـه
    چو از غاليه برگـل انـگـشـتري
    درو شاه نوشين روان خيره ماند
    سزاوار او جاي بـگزيد شاه
    چو آگاهي آمد بـه خاقان چين
    وزان شادماني بـه فرزند اوي
    بپردخـت سـغد وسـمرقـند وچاج
    ازين شـهرها چون برفـت آن سـپاه
    جـهان شد پر از داد نوشين روان
    يكايك هـمي خواندند آفرين
    همـه دسـت برداشتـه بـه آسمان
    تواين داد برشاه كـسري بدار
    كـه از فر و اورند او در جـهان
    بـه نـخـجير چون او به گرگان رسيد
    بـشد خواب وخورد از سواران چين
    پراگـنده شد ترك سيصد هزار
    كـماني نـبايسـت كردن بـه زه
    بدين سان بود فر و برز كيان
    كـه نام وي و اخـتر شاه بود
    وزان پـس بزرگان شدند انـجـمـن
    بـگـفـتـند كاين شـهرهاي فراخ
    ز چاچ و برك تا سـمرقـند و سـغد
    چـغاني وسومان وخـتـلان و بلـخ
    بـخارا وخوارزم وآموي و زم
    ز بيداد وز رنـج افراسياب
    چوكيخـسرو آمد برسـتيم از اوي
    ازان پـس چو ارجاسـب شد زورمـند
    از ايران چو گشتاسب آمد به جـنـگ
    برآسود گيتي ز كردار اوي
    ازان پـس چونرسي سـپـهدار شد
    چوشاپور ارمزد بـگرفـت جاي
    جـهان سوي داد آمد و ايمـني
    چوخاقان جـهان بـسـتد از يزدگرد
    بيامد جـهاندار بـهرام گور
    شد از داد او شهرها چون بـهـشـت
    بـه هـنـگام پيروز چون خوشـنواز
    مـبادا فـغانيش فرزند اوي
    جـهاندار كـسري كـنون مرز ما
    بـماناد تا جاودان اين بر اوي
    كـه از وي زمين داد بيند كـنون
    ازان پـس ز هيتال وترك وخـتـن
    بـه هر سو كـه بد موبدي كاردان
    ز پيران هرآنـكـس كـه بد راي زن
    چـنان راي ديدند يك سر سـپاه
    چو نزديك نوشين روان آمدند
    چـنان گـشـت ز انـبوه درگاه شاه
    هـمـه برنـهادند سر برزمين
    بـگـفـتـند كاي شاه ما بـنده ايم
    هـمـه سرفرازيم با ساز جـنـگ
    شـهـنـشاه پذرفـت ز ايشان نار
    از ايشان فـغانيش بد پيشرو
    ز گردان چو خـشـنود شد شـهريار
    بـپرسيد بـسيار و بـنواخـتـشان
    وزان پـس شهـنـشاه يزدان پرسـت
    سـتايش هـمي كرد بركردگار
    تودادي مرا فر وفرهـنـگ و راي
    هر آنـكـس كـه يابد ز مـن آگـهي
    هـمـه كـهـتري را بـسازند كار
    بـه كوه اندرون مرغ و ماهي بر آب
    هـمـه دام ودد پاسـبان مـنـند
    كرا برگزيني تو او خوار نيسـت
    تو نيرو دهي تا مـگر در جـهان
    چـنين پيش يزدان فراوان گريسـت
    بـه تـخـت آمد از جايگـه نـماز
    برآمد خروشيدن گاودم
    سپـه برنشـسـت و بنـه برنـهاد
    ز دينار و ديبا و تاج و كـمر
    ز اسـبان و پوشيده رويان و تاج
    نـشـسـتـند بر زين پرستـندگان
    فرسـتاد يكـسر سوي طيسـفون
    بـه فرخـنده فال و بـه روز آسـمان
    سرموبدان بود مـهران سـتاد
    سوي طيسـفون رفـت گنـج و بنـه
    هـمـه ويژه گردان آزداگان
    سـپاهي بيامد ز هر كـشوري
    ز كوه بـلوج و ز دشـت سروچ
    هـمـه پاك با هديه و با نـار
    بدان شـهرشد شـهريار بزرگ
    بـه فر جـهاندار كـسري سـپـهر
    بـه شـهري كـجا برگذشـتي سپاه
    نجسـتي كـسي ازكـسي نان وآب
    برينـسان هـمي گرد گيتي بگشـت
    جـهان ديد يك سر پر از كشـتـمـند
    زميني كـه آباد هرگز نـبود
    نـگـه كرد كـسري برومـند يافـت
    خـميده سر از بار شاخ درخـت
    بـه مـنزل رسيدند نزديك شاه
    ابا هديه و جامـه و سيم و زر
    نـاري كـه پوشيده شد روي بوم
    ز دينار پر كرده ده چرم گاو
    ز قيصر يكي نامـه اي با نـار
    فرسـتاده را پيش بـنـشاندند
    بـسي نرم پيغامـها داده بود
    كزين پـس فزون تر فرسـتيم چيز
    بـپذرفـت شاه آنـك او ديد رنـج
    وزان تـخـت شاه اندر آمد به اسـب
    چو از دور جاي پرسـتـش بديد
    فرود آمد از اسـب برسـم بدسـت
    هـمان پيش آتـش ستايش گرفـت
    هـمـه زر و گوهر فزوني كـه برد
    پراگـند بر موبدان سيم و زر
    هـمـه موبدان زو توانـگر شدند
    بـه زمزم هـمي خواندند آفرين
    و زانـجا بيامد سوي طيسـفون
    ز بـس خواسـتـه كان پراگـنده شد
    وزان شـهر سوي مداين كـشيد
    گـلـسـتان چين با چهـل اوسـتاد
    چو كـسري بيامد برتـخـت خويش
    جـهان چون بهشـتي شد آراستـه
    نـشـسـتـند شاهان ز آويخـتـن
    جـهان پرشد از فره ايزدي
    ندانـسـت كـس غارت و تاخـتـن
    جـهاني بـه فرمان شاه آمدند
    كـسي كو بره بر درم ريخـتي
    ز ديبا و دينار بر خـشـك و آب
    بـپيوسـت نامـه بـه هر كـشوري
    ز بازارگانان ترك و ز چين
    ز بـس نافـه مـشـك و چيني پرند
    شد ايران بـه كردار خرم بـهـشـت
    جـهاني بـه ايران نـهادند روي
    گـلابـسـت گويي هوا را سرشـك
    بـباريد برگـل بـه هـنـگام نـم
    جـهان گـشـت پرسـبزه وچارپاي
    هـمـه رودها هـمـچو دريا شده
    بـه ايران زبانـها بياموخـتـند
    ز بازارگانان هر مرز و بوم
    سـتايش گرفـتـند بر رهـنـماي
    هرآنـكـس كـه از دانـش آگاه بود
    رد وموبد و بـخردان ارجـمـند
    چوخورشيد گيتي بياراسـتي
    كـه اي زيردسـتان شاه جـهان
    هرآنـكـس كـه از كار ديده ست رنج
    بـگويند يكـسر بـه سالار بار
    وگر فام خواهي بيايد ز راه
    نـبايد كـه يابد تـهيدسـت رنـج
    كـسي كو كـند در زن كـس نـگاه
    نـبيند مـگر چاه ودار بـلـند
    وگر اسـب يابـند جايي يلـه
    بريزند خونـش بران كـشـتـمـند
    پياده بـماند سوارش ز اسـب
    عرض بـسـترد نام ديوان اوي
    گـناهي نـباشد كـم و بيش ازين
    نـباشد بران شاه هـمداسـتان هرآنكـس كـه نپـسـندد اين راه ما
    هرآنكـس كـه نپـسـندد اين راه ما



  • سـخـن هرچ زو بـشـنوي يادگير
    ز مردان جـنـگي بـه فر ونژاد
    گذشـتـه ز كـسري بـگرد جـهان
    برو خواندندي بداد آفرين
    بـگـلزريون بودزان روي چاج
    پراگـنده شد درميان مـهان
    بزرگي وآيين شاهـنـشـهي
    هـمي دوسـتي جسـت با شهريار
    هـمـه نامداران شدند انـجـمـن
    هـمان از رد و موبدان راي جـسـت
    هـمـه ياد كرد از در شـهريار
    ز تـخـت وز تاج وز تيغ و نـگين
    بياراسـت از هر دري برهيون
    بـه گـنـجور فرمود تا سي هزار
    دگر را هـمـه بار دينار كرد
    خردمـند و گرديده گرد جـهان
    ز خاقان يكي نامـه اي برحرير
    سوي شاه با صد هزار آفرين
    هـمـه ره پر از تيغ و كوپال بود
    كـشيده رده پيش هيتال شاه
    بـه جـنـگ اندورن نامـبردارشان
    وزان هديه شـهريار زمين
    سـخـن سر به سر پيش ايشان براند
    كـه مارا بدآمد ز اخـتر بـه سر
    بـسازند وز دل كـنـند آفرين
    برين روي ويران شود شـهرما
    جـهان از فرسـتاده پرداخـتـن
    سرافراز جـنـگي چـنانـچون سزيد
    هيونان واسـبان آراسـتـه
    ز تركان چيني سواري نـجـسـت
    دلـش گـشـت پر درد و سر پر ز كين
    بـه چين وخـتـن نامداري نـماند
    نـپرداخـت يك تـن بـه آرام و خواب
    هـمـه سر پر از خشم و دل پر زخون
    هـمي بـه آسـمان بر زد از خاك دود
    چو خون شد بـه رنـگ آب گـلزريون
    كـه خاقان چيني چـه افگـند بـن
    كـه گشـت آفـتاب ازجـهان ناپديد
    سـليح وسپـه خواسـت و گنج درم
    سـپاهي برآمد زهرسوي گرد
    بـجوشيد لـشـكر چو مور و مـلـخ
    توگـفـتي هـمي تيغ بارد فـلـك
    سيه گـشـت خورشيد چون پر چرغ
    درفـشيدن گونـه گونـه درفـش
    كـه لـشـكرگـه شاه هيتال بود
    ز هيتال گرد آور ديده گروه
    ز تـنـگي بـبـسـتـند بر باد راه
    گراييدن گرزهاي گران
    هوا گرز را ترجـمان داردي
    بـشد روشـنايي ز خورشيد و ماه
    پر از آب رو كودك و مرد وزن
    كرا بردهد گردش هور وماه
    بروي اندر آورده بودند روي
    ز خون خاك وسنك ارغوان گشتـه بود
    توگفـتي هـمي سـنـگ بارد ز ميغ
    پر از خاك شد چـشـم پران عـقاب
    سيه شد جـهان چوشـب لاژورد
    شكسـتي كـه بستنـش تا ساليان
    بـه دل در هـمي نام يزدان بـخواند
    هـمـه مرز پركشتـه وبسـتـه بود
    نديديم هرگز چـنين با درنـگ
    نـشايسـت كردن بديشان نـگاه
    بـه دل دور ز انديشـه نيك و بد
    توگـفـتي ندانـند راه گريغ
    هـمـه نيزه بر ابر بـگذاشـتـند
    نـشد سير دلـشان توگويي ز جنـگ
    بـخـفـتـند و بر برف بگذاشـتـند
    سواري بـخـفـتي دو بيدار بود
    گذر كرد بايد بـه ايران زمين
    بـبـندد بـه فرمان كـسري كـمر
    فرامـش كـند گرز و كوپال را
    گزينيم جـنـگاوري سرفراز
    بدو دولـت پير گردد جوان
    جـهاني بروبر كـنـند آفرين
    هـمي راسـتي را خرد پرورد
    ندارند با او كـسي زور و تاو
    برين يك سـخـن برشدند انجـمـن
    جـهانـجوي پر دانـش و بخش و داد
    كـه با گـنـج و با لشـكر خويش بود
    بـه شاهي برو خواندند آفرين
    ز خاقان كـه شد نامدار سـترگ
    كـه آمد ز خاقان بريشان شـكـن
    بيامد نـشـسـت از بر تـخـت نو
    ز گـفـتار بيدار كارآگـهان
    برفـتـند گردان خـسروپرسـت
    چوشاپور وچون يزدگرد دبير
    نـشـسـتـند يك سر بر تخت شاه
    جـهان گـشـتـه و كار ديده ردان
    سـخـنـهاي ناخوب و ناسودمـند
    وزان مرزبانان توران زمين
    ز چاچ وز چين وز ترك و خـتـن
    ز اسـبان نـبرداشـتـند ايچ زين
    دو بـهره مـگر خسته و كشتـه شد
    جـهاني پر از گرز وكوپال بود
    سـپـهـبد مـباد ايچ با راي پسـت
    نـبردي سـپـهر آن سپـه را ز جاي
    بجـسـتـند از تـخـم بـهرام گور
    بـه شاهي برو آفرين خواندند
    سرافراز با لـشـگر و گـنـج تاج
    جز از مرز ايران نـبينـند بـه خواب
    هـمي برفرازد بـه خورشيد سر
    كـه خاقان نـخواند چـنين داسـتان
    كـه دارند ازو چينيان پشـت راسـت
    سـپرده بديشان زن و مرد و گـنـج
    چـه سازيم با ترك وخاقان چين
    هـمـه پاسـخـش را بياراستـند
    كـه اي شاه نيك اخـتر و پاكدين
    دورويند واين مرز را دشـمـنـند
    هـم از شاه گـفـتار نيكو سزد
    جز از خون آن شاه آزادمرد
    چـنان شـهرياري چراغ جـهان
    كـه هرگز نـخيزد ز بيداد داد
    هـمان بدكـنـش را بد آيد بـه سر
    كـه دارد بـه دل كين و درد كـهـن
    بدآموز دارد دو ديده پرآب
    اگر زو بـترسي نـباشد شـگـفـت
    مـكـن ياد وتيمار ايشان مـخور
    زخاقان كـه بنشـسـت ازان روي آب
    تويي درجـهان شاه گردن فراز
    انوشـه كـسي كو روان پرورد
    نـبايدت فرزانـه و راي زن
    كـه با فر و برزي و با راي و بـخـت
    ازين پادشاهي هراسان شود
    زمان تا زمان لـشـكر آيد ز روم
    نـماند بروبوم ايران زمين
    نـه زين پادشاهي بـبد كرد ياد
    ازو رام گردد بـه دريا نـهـنـگ
    ز بزم وز پرخاش وز كارزار
    بـه بزم و بـناز اندرون كرده خوي
    كـه اندر دل بـخردان چيسـت راي
    كزو دارم اندر دو گيتي هراس
    فراموش كردند گرد نـبرد
    گران شد چـنينـتان سر از رزمـگاه
    ز رنـج تـنـش باز گـنـج آورد
    بـسيجيم يك سر هـمـه راه را
    بـخواهـم سـپاهي ز هركـشوري
    بداد ودهـش كـشوري نو كـنـم
    بـه پوزش برو آفرين خواندند
    زمانـه بـه ديدار توشاد باد
    بـه فرمان و رايت سرافـگـنده ايم
    نـبيند ز ما كاهـلي شـهريار
    بزرگان وكـسري شدند انـجـمـن
    برآمد نـشـسـت از برگاه نو
    نـهادند بر چادر لاژورد
    خروشي برآمد ز درگاه شاه
    زمين شد بـه كردار زرين جـناغ
    بـبـسـتـند بر پيل رويينـه خـم
    تـبيره زنان برگرفـتـند راه
    ابا راي زن موبد اردشير
    بـهر نامداري و هرمـهـتري
    شـما كـهـتري را مـسازيد بزم
    فـغانيش راهـم بـكرد آفرين
    كـه روي زمين جز بدريا نـماند
    درفـش جـهاندار بر قـلـبـگاه
    كـه گـشـت آفـتاب از جهان ناپديد
    هـمي گـشـت دركوه و در مرغزار
    بـه گرگان هـمي راي زد با سـپاه
    شده سـغد يكـسر چو درياي آب
    زمين برنـتابد كـلاه مرا
    وز ايران بـه دشـت دليران كـشيم
    هـمان تازيان را بدين آوريم
    نـه اورنـگ شاهي نه از تخت بخـت
    جـهانـجوي با لشـكري جنگـجوي
    كز ايران بـجـنـبيد با فرهي
    ز دريا بـه دريا كـشيده سـپاه
    بـه رزم اندرون راه كوتاه شد
    بزرگان لـشـكر شدند انـجـمـن
    كـه اين آگـهي خوار نتوان نهـفـت
    هـمـه روي كـشور سپـه گستريد
    وگر تارك از راي دارد تـهي
    جـهان زير فر كـلاه مـنـسـت
    بـپوشد درم آتـش نام ونـنـگ
    و گر در زمانـه جز او شاه نيسـت
    شوم با سواران چين پيش اوي
    چـنين گـفـت كاي شـهريار زمين
    مده پادشاهي و لـشـكر بـه باد
    مـگر تيره باشد دل و راي اوي
    بديدار او در فـلـك ماه نيسـت
    ز جايي كـه گنـجـسـت و آباد بوم
    جـهاندار و بيدار و پيروز بـخـت
    يكي راي شايسـتـه افـگـند بـن
    كـه اين را چـه بيند خردمـند روي
    كـه خامـش نـشايد بدن خيره خير
    بـه از بر پراگـندن گـنـج نيسـت
    نـه گـسـتردني روز نـنـگ و نبرد
    هـمان پوشـش و نـغز گسـتردني
    درم خوار گيرد تـن آسان شود
    كـه دانـند گـفـتار دانا شـنيد
    سـخـندان چيني چو ار تـنـگ چين
    نـهان پرسـخـن تا درشـهريار
    بياراسـت ايوان شاهـنـشـهي
    ز درگاهـشان شاد بـگذاشـتـند
    ابا نامـه و هديه و با نـار
    ز خاقان بـپرسيد و بنـشاخـتـشان
    بدادند پيغام خاقان چين
    فرسـتاده بـنـهاد پيش دبير
    همـه انـجـمـن ماند اندر شگفت
    ز دادار بر شـهريار زمين
    سـليح وبزرگي نـمودن بـه شاه
    مراخواند اندر جـهان آفرين
    نـجويند جز راي مـن لـشـكرش
    فرسـتاد وهيتال بـسـتد ز راه
    كـه بسـتانـم از غاتـفر گنـج وتاج
    كـه شد لعـلـگون آب جيحون ز خون
    بـگوينده برخوانديم آفرين
    خردمـندي و شرم و فرزانـگي
    كـه جوييم باشـهريار جـهان
    بزرگي ومردي وبازار اوي
    سـتودند بـسيار و بـنواخـتـند
    فرسـتاده راخواسـتي شـهريار
    بـه ايوان بزم و بـه نـخـچيرگاه
    ز گردسواران هوا تيره گـشـت
    بـلوچي و گيلي بـه زرين سـپر
    پرسـتـنده نزديك شاه آمدند
    بـبردند وشـمـشير زرين نيام
    توگويي كـه زر اندر آهـن سرشـت
    بدو تـخـت پيروزه هـم رنـگ نيل
    هـمي كر شد مردم تيزگوش
    ز هر شـهرياري ز آباد بوم
    برفـتـند يك سر سوي شـهريار
    ز خورشيد تا پشـت ماهي كراسـت
    زمين پرشد از آلـت كار زار
    سواران جـنـگي هـمي تاخـتـند
    بگـشـتـند گردنـكـشان يك زمان
    بـه يك سو پياده بـه يك سو سوار
    ز هر نامداري و هر مـهـتري
    هـمان چـهره و نام وآواز اوي
    بـگـفـتـند كين شاه گردن فراز
    بـه كردار پيكر نـمايد سـنان
    ازو داشـتي هر يكي يادگار
    سـخـن داشـتي يارهـمراه خويش
    بديده نـبينـند پير و جوان
    بـگـفـتـند با شـهريار جـهان
    كـه آرد بـه دشـت آلـت كارزار
    بـفرمود تا برگـشايد گره
    نـبرداشـتي جوشـن او زجاي
    نـبرداشـتي جز بر و يال اوي
    نـه ازنامداران چـنان جـنـگـجوي
    يكي گرزه گاو پيكر بـه دسـت
    ز بالاي او خيره شد انـجـمـن
    هـم از پـشـت پيلان جرنـگ دراي
    زمين آمد از سـم اسـبان بـه رنـج
    چـپ و راسـت گردان و پيچان عـنان
    يكايك نـهادند سر بر زمين
    يكايك برفـتـند با اومـهان
    ابا موبد موبدان اردشير
    نويسـنده بـنوشـت بر پـهـلوي
    سرنامـه كرد آفرين از نـخـسـت
    بـلـندي وتـندي و مـهر آفريد
    خرد برتوانايي او گواسـت
    پي مور بي او زمين نـسـپرد
    رساند ز ما سوي خاقان چين
    كزان گونـه بـسـتـند بد را ميان
    بـه دام نـهاده خود آويخـتـند
    نـبايد كـه باشد بـه يزدان دلير
    تو پيروز گشـتي برايشان به جـنـگ
    ز نيروي فـغـفور و تـخـت و كـلاه
    نـباشد خردمـند هـمداسـتان
    شگـفـت آمدت لـشـكر و مرز چاج
    نـبيند نـه لشـكر نـه رزم و نه رنج
    كـسان كـم نديدند بـشـنيده اند
    شود كوه از آرام مـن درشـتاب
    كـجا آب وخاكسـت رنـج منسـت
    بـه پيوند ما دل بياراسـتي
    نـه خرد كـسي رزم هرگز بـه بزم
    نـجويد خردمـند هرگز نـبرد
    گـه رزم جـسـتـن نـجويد درنـگ
    نـخواهد گـه رزم آموزگار
    چـنان رام دارد كـه با تاج و تـخـت
    بـماناد روشـن كـلاه و نـگين
    بياراسـت آن خـسروي تاج و گاه
    فرسـتاده را پيش اوخواسـتـند
    بـه گـفـتار بر نامـه بـفزود نيز
    سـتايش كـنان برگرفـتـند راه
    سراسر زبانـها پر از آفرين
    بيامد برتـخـت او رهـنـماي
    ز كـسري فراوان سـخـنـها براند
    ز گـفـتار و ديدار و بالاي او
    ازيشان كـه دارد نـگين و كـلاه
    هـم از لـشـكر و گنج وز افـسرش
    هـمـه ديدها پيش او كرد ياد
    تواو را بدين زيردسـتي مدار
    بـبوديم شادان دل و تازه روي
    نديديم هرگز چـنو شـهريار
    بـه بخشـندگي هـمـچو درياي نيل
    بـه آورد گـه هـم نهنـگ بلاسـت
    از آواز او رام گردد هژبر
    هـمي دل سـتاند بـه گفـتار گرم
    يكي بارور شاخ زيبا درخـت
    پرسـتـندگان كـلاه ويند
    نگـنـجد هـمي درجـهان آن سپاه
    هـمـه پيشـكاران بـه زرين كـمر
    ز اورنـگ وز ياره و طوق و تاج
    بـه گيتي جز از دادگر شـهريار
    برخـشـم اوچـشـم سوزن شود
    شود تيز وبا او كـند كارزار
    بـپژمرد وشد چون گـل شـنـبـليد
    وز انديشـه مـغزش پر از بيم شد
    چـنين گـفـت با نامدار انجـمـن
    پرانديشـه وخـسـتـه ز آزار كيست
    هـمـه نامـها بازگردد بـه نـنـگ
    چـپ و راسـت گفتـند و آراستـند
    كـه مردم فرسـتيم نزديك شاه
    بـسازيم با شاه وخويشي كـنيم
    كـه برتارك بانوان افـسرسـت
    ز كار وي انديشـه كوتـه كـنيم
    نـباشد كـس اورا بـه بد رهنـمون
    وزو بـگذري جـنـگ و بازي بود
    بـه آواز گـفـتـند كاين اسـت راه
    كـه گويند و دانـند پاسـخ شـنيد
    كـه گوهر چرا بايد اندر نـهـفـت
    وگر بـخـشـش و رزم و آهـنـگ را
    كـسي آن نديد از كـهان ومـهان
    سـخـن هرچ بودش بـه دل در براند
    توانا ودانا و پروردگار
    خداوند پيروزي ودسـتـگاه
    نـجويد بـه داد اندرون كاسـتي
    خداوند شـمـشير و كوپال و خود
    ز پيروزگر يافـتـه كام و بـخـت
    خردمـند با سـنـگ و فرهنـگ و راد
    اگر چـند باشد بزرگ و بـلـند
    كـه بودند نزديك پيوند مـن
    رسيدند وگـفـتـند چـندي ز شاه
    ز تاج و سرافرازي و تـخـت اوي
    بـباشيم در سايه پرتو
    هـنرمـند فرزند با دل يكيسـت
    فزون تر بديدار وشايسـتـه تر
    هـمانا كـه اين سودمـند آيدش
    فزايد ز ما درجـهان آفرين
    بـبردند با مـهر پيش وزير
    گزين كرد خاقان ز خويشان اوي
    بـه ايران بـه نزديك شاه ارجـمـند
    نـشـسـت از بر خسروي تخت عاج
    رسيدند نزديك تـخـت بـلـند
    بـبردند و كردند پيشـش نـار
    درفـشان تر ازآسـمان بر زمين
    بـه چيني زبان آفرين ساخـتـند
    همانـگـه بياراسـت دسـتور شاه
    چو برزد سر از كوه تابـنده مـهر
    ز ياقوت بـنـهاد بر سر كـلاه
    برفـتـند با نامدار انـجـمـن
    بيارند و بـنـهـند پيش دبير
    خرامان بر شاه شد يزدگرد
    همـه انجـمـن در شگفـتي بماند
    كـه پيدا بد از گـفـت خاقان چين
    سـتايش گرفـتـند برشـهريار
    كـه ننشـسـت يك شاه بر پيشگاه
    بـخوبي ونرمي و پيوند شاه
    وگر كـهـتري راسرافـگـنده اند
    ز خاقان كـه با گـنـج و با تاج بود
    هـمي راه جويد بـه نزديك شاه
    تـن آساني و راسـتي پرورد
    ندارد بـه پيوند او جـسـت راه
    كـه كـس را ز پيوند اونيست نـنـگ
    هـمـه مـهـتران نيك خواه ويند
    بزرگان و بيداردل موبدان
    فرسـتاده را پيش بـنـشاخـتـند
    بـه نزديكي تخـت بنـشاخـتـشان
    براسـب سـخـن پاي بـفـشاردند
    ز گردان چيني بـه آواز نرم
    بزرگـسـت و با دانـش وآفرين
    رخ دوسـتي را بـشويد هـمي
    بـه چـشـم خرد كارها بـنـگرد
    سـخـن هرچ گفتسـت پاسخ دهيم
    دل ماكـند شاد بر بـه گزين
    شـبـسـتان او سر بـه سر بنگرد
    بـه خاقان چين برگرامي ترسـت
    بود از نژاد كيان گوهرش
    سـخـن را بـه پيوستـگي داد داد
    كـه از شاه شادسـت خاقان چين
    ز ديدار آنـكـس نـپوشـند روي
    برو تازه شد روزگار كـهـن
    ز خاقان فراوان سـخـنـها براند
    گزينده سخـنـهاي فرخ نـبـشـت
    جـهاندار پيروز و پروردگار
    هـمويسـت بر نيك و بد رهـنـماي
    ز پـسـتي برآرد بـه چرخ بـلـند
    چو نيكي نـخواهد بدو كردگار
    وگر بد كـنـم زو دل اندر هراس
    اگر بيم و اميد از و بركـنـم
    ابا گرم گـفـتار خاقان چين
    ز پاكان كـه او دارد اندر نـهـفـت
    بويژه ز پوشيده فرزند تو
    كـه دارد خرد جان او را بـبـند
    ز فرجام پيوند و آغاز مـن
    دلـت شاد و پشتـت بـه ما گرم باد
    بياراسـت قرطاس واندر نوشـت
    نـهادند مـهري بروبر ز مـشـك
    كزان ماند اندر شـگـفـتي سـپاه
    كـجا نام او بود مـهران سـتاد
    سخـنـگوي و شايسـتـه و نامدار
    كـه رو شاد و پيروز با مـهر و داد
    خرد رهـنـماي ودل آزر مـجوي
    بد و نيك بايدكـه داني درسـت
    نـبايد كـه گيرندت اندر فريب
    كـه با فر و بالا و با افـسرسـت
    اگر چـند باشد پدر شـهريار
    بـه مادر كـه دارد ز خاتون نژاد
    ز پـشـت سـپـهدار خاقان چين
    جـهان زو شود شاد او نيز شاد
    بـسي آفرين كرد بر تاج و گاه
    بـه فرخـنده فال و بـخرداد روز
    فرسـتاده مـهران سـتاد و سـپاه
    زمين را بـبوسيد و كرد آفرين
    يكي نامور جايگـه ساخـتـش
    بـه سوي شبسـتان خاتون گذشـت
    ز گـنـج وز لـشـكر بـسي كرد ياد
    جوانـسـت و بيدار و دولـت جوان
    كـه ما را فزايد بدو آبروي
    كـجا بر سر بانوان افـسرسـت
    كـه ديده نـبردارم از چـهر اوي
    پرسـتار و بيداردل بـندگان
    برآسايم از جـنـگ وز گـفـت و گوي
    نـگيرد كـس اندر جـهان جاي تو
    چـنين تا برآمد ز كوه آفـتاب
    برتـخـت او رفـت و نامـه بداد
    ز پيمان بـخـنديد وز بـه گزين
    برو تا كرا بيني اندر نـهـفـت
    كـه خاقان بديشان بدي اسـتوار
    بياورد با اسـتواران كـليد
    پرسـتـندگان داسـتانـها زدند
    سـتاره نديدسـت و خورشيد و باد
    پر از ماه و خورشيد و پرخواسـتـه
    هـمـه برسران تاج و در زير گـنـج
    هـمان ياره وطوق وگوهرنداشـت
    كـلاهي زمـشـك ايزدي بر سرش
    جز آرايش كردگارش نـبود
    فروزان ز ديدار او گاه نو
    يكي را بديدار چون او نديد
    كـه دورند خاقان وخاتون ز داد
    بـپوشيد وزان تازه شد خـشـم اوي
    فراوان بود ياره و تاج و گاه
    گزيدم كـه اين اندر افزايشـسـت
    نـه از بـهر ديباي چين آمدم
    نـگويي هـمي يك سخـن دلـپذير
    دل فروز گـشـتـه رسيده بـه جاي
    بداند پرسـتيدن شـهريار
    برو برگزيني نـه اي پاكراي
    كـه خاقان اگر سر بـپيچد ز داد
    بـخواند مرا نيز ناپاك راي
    ندارد ز بـن ياره وطوق وتاج
    چوفرمان بود باز گردم بـه جاي
    شـگـفـت آمدش راي وكردار اوي
    بزرگـسـت و شاسيتـه كار نـغز
    بـپالود زايوان شاه انـجـمـن
    برفـتـند با زيج رومي بدسـت
    هرآنـكـس كـه بودند ز ايشان سران
    بجـسـتـند يك سر شـمار سپهر
    زكردار خاقان و پيوند شاه
    دلـت را بـبد هيچ رنـجـه مدار
    بـبد راي دشمـن جـهان نـسـپرد
    هـمان گردش اخـتر سودمـند
    بيايد يكي شاه زيباي گاه
    هـمان پرهـنر سرفرازان چين
    بـخـنديد خاتون خورشيدفـش
    فرسـتاده را پيش بـنـشاخـتـند
    ز فرزند خاتون كـه بد در نـهـفـت
    بـه نام شـهـنـشاه پيروزگر
    هـمان راكـه دارد ز خاتون نژاد
    بـه شادي بر شـهريار آمدند
    بدو در ز هر گونـه اي خواسـتـه
    هـمان مـهر پيروزه و تـخـت عاج
    برو بافـتـه چـند گونـه گـهر
    صد اسـب و صد استر به زين و بـه بار
    بياراستـه پشـت اسـبان بـه زين
    كـشيده زبر جد بـه زر اندرون
    پرسـتـنده سيصد پديدار كرد
    برآيين چين با درفـشي بدسـت
    كـه بنـهـند بركوهـه پيل تـخـت
    بـه شوشـه درون چـند گونه گـهر
    كـه پيدا نـبودي ز ديبا زمين
    ز هامون بـه گردون برافراشـتـند
    بـه مـهد اندرون نابـسوده گـهر
    برفـتـند شادان دل و راه جوي
    سـپاهي هـمي رفـت با او بـه راه
    برو برگذشـتـند شادان بـه دل
    بياورد مـشـك و گـلاب وحرير
    پر آرايش و بوي و رنـگ و نـگار
    جـهاندار و بيدار و بينـنده را
    بران سو بود بـندگان را روش
    نـه پيوند او از پي دخـترسـت
    بزرگان و بيدار دل موبدان
    بجـسـتـم هـمي راي و پيوند شاه
    جـهاندار چون او نـبـندد كـمر
    بـه فر و بـنيرو و تـخـت و كـلاه
    ورا دين يزدان هـمي پرورد
    سوي شاه كـسري بـه آيين خويش
    چوشايد پـس پرده شـهريار
    بياموزد آيين وآهـنـگ اوي
    بزرگي ودانـش سـتون تو باد
    فرسـتاده را داد و كرد آفرين
    بياراسـت كان كـس ندارد بـه ياد
    فرسـتاده را آشـكار ونـهان
    ز دينار وز مـشـكـشان كرد شاد
    سواران و پيلان آراسـتـه
    بـه مژگان همي از دلش خون كـشيد
    ز خـشـكي بران روي برداشـتـند
    ز فرزند با درد انـباز گـشـت
    هـمي هر كـس آن مر ده را هديه داد
    ابرشاه ايران وسالار چين
    هـمـه مـهربان و همـه دوسـتار
    درم ريخـتـند از بر تـخـت شاه
    زمين بود يك سر چو پر تذرو
    تو گـفـتي زمين آسـمان را نديد
    براهي كـه لشـكر همي برگذشـت
    بـه راه بـت چين شدند انـجـمـن
    بـه پي زعـفران و درم بيخـتـند
    جـهان پرشد از نالـه كوس و بوق
    شـكر با درم ريخـتـه زير پي
    نـبد بر زمين جاي آرام وخواب
    بـه مـهد اندرون كرد كـسري نـگاه
    نـهاده بـه مـه بر ز عـنـبر كـلاه
    ز گوهر كـشيده گره برگره
    بـه افـسون يك اندر دگر بافـتـه
    هـمـه زير انگشـتري مـشـتري
    برو نام يزدان فراوان بـخواند
    بياراسـتـند از پي ماه گاه
    ز ايران و ز شاه ايران زمين
    شدن شاد وخرم بـه پيوند اوي
    بـه قـجـغار باشي فرسـتاد تاج
    هـمي مرزبانان فرسـتاد شاه
    بـخـفـتـند بردشـت پير و جوان
    ز هر جاي برشـهريار زمين
    كـه اي كردگارمـكان و زمان
    بـگردان ز جانـش بد روزگار
    بدي دور گـشـت آشـكار و نـهان
    گـشاده كـسي روي خاقان نديد
    سواري نـبرداشـت از اسـب زين
    بـه جايي نـبد كوشـش كارزار
    نـه كـه بد از ايدر نه چيني نـه مـه
    بـه نـخـچير آهـنـگ شير ژيان
    كـه هـم تخت و هم بخت همراه بود
    از آموي تا شـهر چاچ و خـتـن
    پر از باغ و ميدان و ايوان و كاخ
    بـسي بود ويران و آرام جـغد
    شده روز بر هر كـسي تار و تـلـخ
    بـسي ياد دارمي با درد و غـم
    كـسي را نـبد جاي آرام وخواب
    جـهاني برآسود از گـفـت وگوي
    شد اين مرزها پر ز درد وگزند
    نديد ايچ ارجاسـب جاي درنـگ
    كـه هرگز مـبادا فـلـك ياراوي
    هـمـه شـهرها پر ز تيمار شد
    ندانـسـت نرسي سرش را ز پاي
    ز بد بسـتـه شد دسـت آهرمـني
    بـبد تيزدسـتي برآورد گرد
    ازو گـشـت خاقان پر از درد و شور
    پراگـنده شد كار ناخوب و زشـت
    جـهان كرد پر درد و گرم و گداز
    مـه خويشان مه تخت ومـه اورند اوي
    بـپذرفـت و پرمايه شد ارز ما
    جهان سر به سر چون تن و چون سر اوي
    نـبينيم رنـج ونـه ريزيم خون
    بـه گـلزريون برشدند انـجـمـن
    ردي پاك وهـشيار و بـسياردان
    بروبر ز تركان شدند انـجـمـن
    كـه آيند با هديه نزديك شاه
    هـمـه يك دل و يك زبان آمدند
    كـه بـسـتـند برمور و بر پشـه راه
    هـمـه شاه راخواندند آفرين
    بـه فرمان تو در جـهان زنده ايم
    بـه هامون بدريم چرم پـلـنـگ
    برسـتـند پاك از بد روزگار
    سـپاهي پسـش جـنـگ سازان نو
    بيامد بـه درگاه سالار بار
    بـهر برزني جايگـه ساخـتـشان
    بـه خاك آمد از جايگاه نـشـسـت
    كـه اي برتر از گردش روزگار
    تو باشي بـهر نيكـئي رهـنـماي
    ازين پـس نـجويد كـلاه مـهي
    ندارد كـسي زهره كارزار
    چو مـن خفتـه باشم نـجويند خواب
    مـهان جـهان كـهـتران مـنـند
    جـهان را جز از تو جـهاندار نيسـت
    نـخـسـبد ز مـن مور خسته روان
    نـگر تا چـنين درجهان شاه كيسـت
    ز گرگان برفـتـن گرفـتـند ساز
    ز درگاه آواز رويينـه خـم
    ز يزدان نيكي دهـش كرد ياد
    ز گـنـج درم هـم ز در و گـهر
    دگر مـهد پيروزه و تـخـت عاج
    بـت آراي وهرگونـه اي بـندگان
    شبـسـتان چيني بـه پيش اندرون
    برفـتـند گرد اندرش خادمان
    بـشد با شـبـسـتان خاقان نژاد
    سـپاهي نـماند از يلان يك تـنـه
    بيامد سوي آذرآبادگان
    ز گيلان و ز ديلـمان لـشـكري
    گرازان برفـتـند گردان كوچ
    بـه پيش سراپرده شـهريار
    كـه ازميش كوتـه كـند چنـگ گرگ
    دگرگونـه تر شد بـه كين و بـه مـهر
    نيازارد زان كـشـتـمـندي بـه راه
    بره بر بياراسـتي جاي خواب
    نـگـه كرد هرجاي هامون و دشـت
    در و دشـت پرگاو و پرگوسـفـند
    بروبر نديدند كـشـت و درود
    بـهرخانـه اي چـند فرزند يافـت
    بـه فر جـهاندار بيداربـخـت
    فرسـتاده قيصر آمد بـه راه
    ز ديباي رومي و چيني كـمر
    چـنان باژ هرگز نيامد ز روم
    سـه سالـه فرسـتاده شد باژ و ساو
    نـبـشـتـه سوي نامور شـهريار
    نـگـه كرد و نامـه برو خواندند
    ز چيزي كـه پيشـش فرسـتاده بود
    كـه اين ساو بد باژ بايسـت نيز
    فرسـتاد يكـسر هـمـه سوي گنج
    هـمي راند تا خان آذرگـشـسـب
    شد از آب ديده رخـش ناپديد
    بـه زمزم همي گفـت ولب را ببسـت
    جـهان آفرين را نيايش گرفـت
    سراسر بـه گـنـجور آتـش سـپرد
    همـه جامـه بـخـشيدشان با گهر
    نيايش كـنان پيش آذر شدند
    بران دادگر شـهريار زمين
    زمين شد ز لـشـكر كـه بيسـتون
    ز زر و درم كـشور آگـنده شد
    كـه آنـجا بدي گـنـجـها را كـليد
    هـمي راند در پيش مـهران سـتاد
    گرازان و انـباز با بـخـت خويش
    ز داد و ز خوبي پر از خواسـتـه
    بـه هر جاي بيداد و خون ريخـتـن
    ببستـند گـفـتي دو دسـت از بدي
    دگر دسـت سوي بدي آخـتـن
    ز كژي و تاري بـه راه آمدند
    ازان خواسـتـه دزد بـگريخـتي
    برخـشـنده روز و بـه هنـگام خواب
    بـه هرنامداري و هر مـهـتري
    ز سقـلاب وهركـشوري همـچـنين
    از آرايش روم وز بوي هـند
    هـمـه خاك عنـبر شد و زر خشت
    بر آسوده از رنـج وز گـفـت وگوي
    بر آسوده از رنـج مرد و پزشـك
    نـبد كـشـتورزي ز باران دژم
    در و دشـت گـل بود و بام سراي
    بـه پاليز گـلـبـن ريا شده
    روانـها بدانـش برافروخـتـند
    ز ترك و ز چين و ز سـقـلاب و روم
    فزايش گرفـت از گيا چارپاي
    ز گويندگان بر در شاه بود
    بدانديش ترسان ز بيم گزند
    خروشي ز درگاه برخاسـتي
    مداريد يك تـن بد اندر نـهان
    نيابد بـه اندازه رنـج گـنـج
    كز آنـكـس كـند مزد او خواسـتار
    درم خواهد از مرد بي دسـتـگاه
    كـه گـنـجور فامـش بـتوزد ز گنج
    چوخـصـمـش بيايد بـه درگاه شاه
    كـه با دار تيرسـت و با چاه بـند
    كـه دهـقان بدر بر كـند زان گـلـه
    برد گوشـت آنـكـس كـه يابد گزند
    بـه پوزش رود نزد آذرگـشـسـب
    بـه پاي اندر آرند ايوان اوي
    ز پـسـتر بود آنـك بد پيش ازين
    بدر بر نـخواهد جز از راسـتان مـبادا كـه باشد بـه درگاه ما
    مـبادا كـه باشد بـه درگاه ما


/ 675