داستان درنهادن شطرنج - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

داستان درنهادن شطرنج





  • چـنين گفـت موبد كه يك روز شاه
    بياويخـت تاج از بر تـخـت عاج
    هـمـه كاخ پر موبد و مرزبان
    چـنين آگـهي يافـت شاه جهان
    كـه آمد فرسـتاده شاه هـند
    شـتروار بارسـت با او هزار
    همانـگـه چو بشـنيد بيدار شاه
    چو آمد بر شـهريار بزرگ
    برسـم بزرگان نيايش گرفـت
    گـهركرد بـسيار پيشـش نـار
    بياراسـتـه چـتر هـندي بـه زر
    سر بار بـگـشاد در بارگاه
    فراوان بـبار اندرون سيم و زر
    ز ياقوت والـماس وز تيغ هـند
    ز چيزي كـه خيزد ز قـنوج و راي
    بـبردند يك سر همه پيش تـخـت
    ز چيزي كـه برد اندران راي رنـج
    بياورد پـس نامـه اي بر پرند
    يكي تخـت شطرنـج كرده به رنـج
    بياورد پيغام هـندي ز راي
    كـسي كو بدانـش برد رنـج بيش
    نـهـند و ز هر گونـه راي آورند
    بدانـند هرمـهره اي را بـه نام
    پياده بدانـند و پيل و سـپاه
    گراين نـغز بازي بـه جاي آورند
    هـمان باژ و ساوي كـه فرمودشاه
    وگر نامداران ايران گروه
    چو با دانـش ما ندارند تاو
    هـمان باژ بايد پذيرفـت نيز
    دل و گوش كـسري بـگوينده داد
    نـهادند شـطرنـج نزديك شاه
    ز تخـتـش يكي مـهره از عاج بود
    بـپرسيد ازو شاه پيروزبـخـت
    چـنين داد پاسـخ كه اي شـهريار
    بـبيني چويابي بـه بازيش راه
    بدو گـفـت يك هفتـه ما را زمان
    يكي خرم ايوان بـپرداخـتـند
    رد وموبدان نـماينده راه
    نـهادند پـس تخـت شطرنج پيش
    بجـسـتـند و هر گونه اي ساختند
    يكي گفـت وپرسيد و ديگر شـنيد
    برفـتـند يكـسر پرآژنـگ چـهر
    ورا زان سـخـن نيك ناكام ديد
    بـه كـسري چنين گفت كاي پادشا
    مـن اين نـغز بازي بـه جاي آورم
    بدو گفت شاه اين سخن كارتسـت
    كـنون راي قـنوج گويد كـه شاه
    شكـسـت بزرگ اسـت بر موبدان
    بياورد شـطرنـج بوزرجـمـهر
    همي جست بازي چپ و دست راست
    به يك روز و يك شب چو بازيش يافت
    بدو گـفـت كاي شاه پيروزبخـت
    بـه خوبي همه بازي آمد بـه جاي
    فرسـتاده شاه را پيش خواه
    شهـنـشاه بايد كـه بيند نخست
    ز گـفـتار او شاد شد شـهريار
    بـفرمود تا موبدان و ردان
    فرسـتاده راي را پيش خواند
    بدو گـفـت گوينده بوزرجـمـهر
    ازين مـهرها راي با توچه گـفـت
    چـنين داد پاسـخ كه فرخـنده راي
    مرا گـفـت كين مـهره ساج و عاج
    بـگويش كـه با موبد و راي زن
    گر اين نـغز بازي بـه جاي آورند
    هـمين بدره و برده و باژ و ساو
    و گر شاه و فرزانـگان اين بـه جاي
    وگر شاه وفرزانـگان اين بـجاي
    نـبايد كـه خواهد ز ما باژ و گنـج
    چو بيند دل و راي باريك ما
    برتـخـت آن شاه بيداربـخـت
    چـنين گـفـت با موبدان و ردان
    هـمـه گوش داريد گـفـتار اوي
    بياراسـت دانا يكي رزمـگاه
    چـپ و راست صف بركـشيده سوار
    هـشيوار دسـتور در پيش شاه
    مـبارز كـه اسـب افگند بر دو روي
    وزو برتر اسـبان جنـگي بـه پاي
    چو بوزرجـمـهر آن سپـه را براند
    غـمي شد فرستاده هند سخـت
    شـگـفـت اندرو مرد جادو بـماند
    كـه اين تخـت شطرنـج هرگز نديد
    چـگونـه فراز آمدش راي اين
    چـنان گشـت كسري ز بوزرجمهر
    يكي جام فرمود پـس شـهريار
    يكي بدره دينار واسـبي بـه زين
    بـشد مرد دانا بـه آرام خويش
    بـه شـطرنـج و انديشـه هندوان
    خرد بادل روشـن انـباز كرد
    دومـهره بـفرمود كردن ز عاج
    يكي رزمگـه ساخـت شطرنـج وار
    دولشـكر ببـخـشيد بر هشت بهر
    زمين وار لـشـكر گـهي چارسوي
    كـم و بيش دارند هر دو بـه هـم
    بـه فرمان ايشان سـپاه از دو روي
    يكي را چوتـنـها بـگيرد دو تـن
    بـه هرجاي پيش وپس اندر سـپاه
    هـمي اين بران آن برين برگذشـت
    برين گونـه تا بر كه بودي شـكـن
    بدين سان كه گفتـم بياراسـت نرد
    وزان رفـتـن شاه برترمـنـش
    ز نيروي و فرمان و جـنـگ سـپاه
    دل شاه ايران ازو خيره ماند
    همي گـفـت كاي مرد روشن روان
    بـفرمود تا ساروان دو هزار
    ز باري كـه خيزد ز روم و ز چين
    ز گـنـج شـهـنـشاه كردند بار
    چوشد بارهاي شـتر ساخـتـه
    فرسـتاده راي را پيش خواند
    يكي نامـه بـنوشـت نزديك اوي
    سر نامـه كرد آفرين بزرگ
    دگر گـفـت كاي نامور شاه هـند
    رسيداين فرسـتاده راي زن
    هـمان تخـت شطرنج و پيغام راي
    ز داناي هـندي زمان خواسـتيم
    بـسي راي زد موبد پاك راي
    كـنون آمد اين موبد هوشـمـند
    شـتروار بار گران دو هزار
    نـهاديم برجاي شـطرنـج نرد
    برهـمـن فر وان بود پاك راي
    ز چيزي كه ديد اين فرسـتاده رنـج
    وراي دون كـجا راي با راهـنـماي
    شـتروار بايد كـه هم زين شـمار
    كـند بار هـمراه با بار ما
    چوخورشيد رخشنده شد بر سپـهر
    چو آمد ز ايران بـه نزديك راي
    ابا بار با نامـه وتـخـت نرد
    چو آمد بـه نزديكي تـخـت اوي
    فراوانـش بـسـتود بر پـهـلوي
    ز شـطرنـج وز راه وز رنـج راي
    پيام شـهـنـشاه با او بگـفـت
    بـگـفـت آن كـجا ديد پاينده مرد
    ز بازي و از مـهره و راي شاه
    بـه نامـه دورن آنچه كردسـت ياد
    ز گـفـتار اوشد رخ شاه زرد
    بيامد يكي نامور كدخداي
    يكي خرم ايوان بياراسـتـند
    زمان خواست پس نامور هفـت روز
    بـه كـشور ز پيران شايستـه مرد
    بـه يك هفتـه آنكس كـه بد تيزوير
    هـمي بازجـسـتـند بازي نرد
    بهشتـم چـنين گفت موبد به راي
    مـگر با روان يار گردد خرد
    بيامد نـهـم روز بوزرجـمـهر
    كـه كـسري نـفرمود ما را درنگ
    بـشد موبدان را ازان دل دژم
    بزرگان دانا بـه يك سو شدند
    چو آن ديد بنشسـت بوزرجـمـهر
    بـگـسـترد پيش اندرون تخت نرد
    سپـهدار بـنـمود و جنـگ سپاه
    ازو خيره شد راي با راي زن
    هـمـه مـهـتران آفرين خواندند
    ز هر دانـشي زو بـپرسيد راي
    خروشي برآمد ز دانـندگان
    كـه اينـت سخنـگوي داننده مرد
    بياورد زان پـس شـتر دو هزار
    ز عود و ز عـنـبر ز كافور و زر
    ابا باژ يكـسالـه از پيشـگاه
    يكي افـسري خواست از گنـج راي
    بدو داد وچـند آفرين كرد نيز
    شـتر دو ازار آنـك از پيش برد
    يكي كاروان بد كـه كـس پيش ازان
    بيامد ز قـنوج بوزرجـمـهر
    دلي شاد با نامـه شاه هـند
    كـه راي و بزرگان گوايي دهـند
    كـه چون شاه نوشين روان كس نديد
    نـه كـس دانشي تر ز دستور اوي
    فرسـتاده شد باژ يك سالـه پيش
    ز باژي كـه پيمان نـهاديم نيز
    چو آگاهي آمد ز دانا بـه شاه
    ازان آگـهي شاد شد شـهريار
    ز شـهر و ز لشـكر خـبيره شدند
    بـه شـهر اندر آمد چنان ارجمـند
    بـه ايوان چو آمد به نزديك تـخـت
    بـبر در گرفـتـش جـهاندار شاه
    بگـفـت آنـك جا رفـت بوزرجمهر
    پـس آن نامـه راي پيروزبـخـت
    بـفرمود تا يزدگرد دبير
    چو آن نامـه راي هـندي بـخواند
    هـم از دانـش و راي بوزرجمـهر
    چنين گفت كسري كه يزدان سپاس
    مـهان تاج وتـخـت مرا بـنده اند
    شـگـفـتي تر از كار بوزرجمـهر
    سـپاس از خداوند خورشيد وماه برين داسـتان برسخـن ساختـم
    برين داسـتان برسخـن ساختـم



  • بـه ديباي رومي بياراسـت گاه
    هـمـه جاي عاج و همه جاي تاج
    ز بـلـخ و ز بامين و ز كرزبان
    ز گـفـتار بيدار كارآگـهان
    ابا پيل و چـتر و سواران سـند
    هـمي راه جويد بر شـهريار
    پذيره فرسـتاد چـندي سـپاه
    فرسـتاده نامدار و سـترگ
    جـهان آفرين را سـتايش گرفـت
    يكي چـتر و ده پيل با گوشوار
    بدو بافـتـه چـند گونـه گـهر
    بياورد يك سر هـمـه نزد شاه
    چـه از مشك و عنبر چـه از عود تر
    هـمـه تيغ هـندي سراسر پرند
    زده دسـت و پاي آوريده بـه جاي
    نـگـه كرد سالار خورشيد بخـت
    فرسـتاد كـسري سراسر به گنج
    نبشـتـه بـنوشين روان راي هند
    تـهي كرده از رنج شطرنج گـنـج
    كـه تا چرخ باشد تو بادي بـه جاي
    بـفرماي تا تخـت شطرنـج پيش
    كـه اين نـغز بازي بـه جاي آورند
    كـه گويند پـس خانـه او كدام
    رخ واسـب و رفـتار فرزين و شاه
    درين كار پاكيزه راي آورند
    بـه خوبي فرسـتـم بران بارگاه
    ازين دانـش آيند يك سر سـتوه
    نـخواهـند زين بوم و بر باژ و ساو
    كـه دانـش بـه از نامـبردار چيز
    سـخـنـها برو كرد گوينده ياد
    بـه مـهره درون كرد چندي نـگاه
    پر از رنـگ پيكر دگر ساج بود
    ازان پيكر ومـهره ومشك وتـخـت
    هـمـه رسـم و راه از در كارزار
    رخ و پيل و آرايش رزمـگاه
    بـبازيم هشتـم بـه روشـن روان
    فرسـتاده را پايگـه ساخـتـند
    برفـتـند يك سر بـه نزديك شاه
    نـگـه كرد هريك ز اندازه بيش
    ز هر دسـت يكـبارش انداخـتـند
    نياورد كـس راه بازي پديد
    بيامد برشاه بوزرجـمـهر
    بـه آغاز آن رنـج فرجام ديد
    جـهاندار و بيدار و فرمانروا
    خرد را بدين رهـنـماي آورم
    كـه روشـن روان بادي وتندرسـت
    ندارد يكي مرد جوينده راه
    بـه در گاه و بر گاه و بر بـخردان
    پرانديشـه بنشسـت و بگشاد چهر
    هـمي راند تا جاي هريك كجاسـت
    از ايوان سوي شاه ايران شـتافـت
    نگـه كردم اين مهره و مشك و تخت
    بـه بخـت بلـند جـهان كدخداي
    كـسي را كـه دارند ما را نـگاه
    يكي رزمگاهـسـت گويي درسـت
    ورا نيك پي خواند و بـه روزگار
    برفـتـند با نامور بـخردان
    بران نامور پيشـگاهـش نـشاند
    كـه اي موبد راي خورشيد چـهر
    كـه هـمواره با توخرد باد جفـت
    چو از پيش او مـن برفـتـم ز جاي
    بـبر پيش تـخـت خداوند تاج
    بـنـه پيش و بنشان يكي انجمـن
    پـسـنديده و دلرباي آورند
    فرسـتيم چـندانـك داريم تاو
    نيارند روشـن ندارند راي
    نيارند روشـن ندارند راي
    دريغ آيدش جان دانا بـه رنـج
    فزونـتر فرسـتد بـه نزديك ما
    بياورد و بنـهاد شطرنـج وتـخـت
    كـه اي نامور پاك دل بـخردان
    هـم آن را هـشيار سالار اوي
    بـه قلـب اندرون ساخته جاي شاه
    پياده بـه پيش اندرون نيزه دار
    بـه رزم اندرونـش نـماينده راه
    بـه دسـت چپش پيل پرخاشجوي
    بدان تاكـه آيد بـه بالاي راي
    همـه انجمـن درشگفـتي بماند
    بـماند اندر آن كار هشيار بـخـت
    دلـش را بـه انديشه اندر نـشاند
    نـه از كاردانان هـندي شـنيد
    بـه گيتي نـگيرد كـسي جاي اين
    كـه گفـتي بدوبخـت بنمود چهر
    كـه كردند پرگوهر شاهوار
    بدو داد و كردش بـسي آفرين
    يكي تـخـت و پرگار بـنـهاد پيش
    نـگـه كرد و بـفزود رنـج روان
    بـه انديشـه بنـهاد برتخـت نرد
    هـمـه پيكر عاج هـمرنـگ ساج
    دو رويه برآراسـتـه كارزار
    هـمـه رزمـجويان گيرنده شـهر
    دوشاه گرانـمايه و نيك خوي
    يكي از دگر برنـگيرد سـتـم
    بـه تـندي بياراستـه جنگـجوي
    ز لـشـكر برين يك تن آيد شكـن
    گرازان دو شاه اندران رزمـگاه
    گـهي رزم كوه و گهي رزم دشـت
    شدندي دو شاه و سپاه انجـمـن
    برشاه شد يك بـه يك ياد كرد
    همانـش سـتايش همان سرزنش
    بگـسـترد و بـنـمود يك يك شاه
    خرد را بانديشـه اندر نـشاند
    جوان بادي و روزگارت جوان
    بيارد شـتر تا در شـهريار
    ز هيتال و مـكران و ايران زمين
    بـشد كاروان از در شـهريار
    دل شاه زان كار پرداخـتـه
    ز دانـش فراوان سـخـنـها براند
    پر از دانش و رامـش و رنـگ و بوي
    بـه يزدان پناهـش ز ديو سـترگ
    ز درياي قـنوج تا پيش سـند
    ابا چـتر و پيلان بدين انـجـمـن
    شـنيديم و پيغامـش امد بـجاي
    بـه دانـش روان را بياراسـتيم
    پژوهيد وآورد بازي بـه جاي
    بـه قـنوج نزديك راي بـلـند
    پـسـنديده بار از در شـهريار
    كـنون تا بـه بازي كـه آرد نـبرد
    كـه اين بازي آرد به دانش بـه جاي
    فرسـتد همـه راي هندي به گنج
    بـكوشـند بازي نيايد بـه جاي
    بـه پيمان كـند راي قـنوج بار
    چـنينـسـت پيمان و بازار ما
    برفـت از در شاه بوزرجـمـهر
    برهـمـن بـشادي و را رهنـماي
    دلـش پر ز بازار نـنـگ ونـبرد
    بديد آن سر و افسر و بـخـت اوي
    بدو داد پـس نامـه خـسروي
    بگفـت آنـچـه آمد يكايك به جاي
    رخ راي هـندي چوگل برشگـفـت
    چـنان هـم سراسر بياورد نرد
    وزان موبدان نـماينده راه
    بـخواند بداند نـپيچد ز داد
    چو بشـنيد گفـتار شطرنـج و نرد
    فرسـتاده را داد شايسـتـه جاي
    مي و رود و رامشگران خواسـتـند
    برفـت آنـك بودند دانـش فروز
    يكي انـجـمـن كرد و بنـهاد نرد
    ازان نامداران برنا و پير
    بـه رشـك و براي وبه ننگ و نـبرد
    كـه اين را نداند كـسي سر زپاي
    كزين مـهره بازي برون آورد
    پر از آرزو دل پرآژنـگ چـهر
    نـبايد كـه گردد دل شاه تـنـگ
    روان پر زغـم ابروان پر زخـم
    بـه ناداني خويش خـسـتو شدند
    هـمـه موبدان برگـشادند چـهر
    هـمـه گردش مـهرها ياد كرد
    هـم آرايش رزم و فرمان شاه
    ز كـشور بـسي نامدار انجـمـن
    ورا موبد پاك دين خواندند
    هـمـه پاسـخ آمد يكايك به جاي
    ز دانـش پژوهان وخوانـندگان
    نـه از بـهر شـطرنـج و بازي نرد
    هـمـه گـنـج قـنوح كردند بار
    هـمـه جامـه وجام پيكر گـهر
    فرسـتاد يك سر بـه درگاه شاه
    هـمان جامـه زر ز سر تا بـه پاي
    بيارانـش بـخـشيد بـسيار چيز
    ابا باژ و هديه مر او را سـپرد
    نراند و نـبد خواسـتـه بيش ازان
    برافراخـتـه سر بـگردان سپـهر
    نبشتـه بـه هـندي خطي بر پرند
    نـه از بيم كزنيك رايي دهـند
    نـه از موبد سالـخورده شـنيد
    ز دانـش سپهرسـت گنـجور اوي
    اگر بيش بايد فرسـتيم بيش
    فرسـتاده شد هرچ بايسـت چيز
    كـه با كام و با خوبي آمد ز راه
    بـفرمود تاهرك بد نامدار
    هـمـه نامداران پذيره شدند
    بـه پيروزي شـهريار بـلـند
    برو شـهريار آفرين كرد سـخـت
    بـپرسيدش از راي وز رنـج راه
    ازان بـخـت بيدار و مهر سـپـهر
    بياورد و بـنـهاد در پيش تـخـت
    بيامد بر شاه دانـش پذير
    يكي انجمـن درشگفـتي بـماند
    ازان بـخـت سالار خورشيد چـهر
    كـه هستم خردمند و نيكي شناس
    دل وجان بـه مهر مـن آگـنده اند
    كـه دانـش بدو داد چندين سپـهر
    كزويسـت پيروزي و دسـتـگاه بـه طلـخـند و شطرنـج پرداختم
    بـه طلـخـند و شطرنـج پرداختم


/ 675