داستان طلخند و گو - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

داستان طلخند و گو





  • چـنين گـفـت شاهوي بيداردل
    ايا مرد فرزانـه و تيز وير
    كـه درهـند مردي سرافراز بود
    خـنيده بـهر جاي جـمـهور نام
    چـنان پادشا گشـتـه برهـندوان
    ورا بود كـشـمير تا مرز چين
    بـه مردي جـهاني گرفته بدسـت
    هـميدون بدش تاج و گنج و سـپاه
    هنرمـند جمـهور فرهـنـگ جوي
    بدو شادمان زيردسـتان اوي
    زني بود هـم گوهرش هوشـمـند
    پـسر زاد زان شاه نيكو يكي
    پدر چون بديد آن جـهاندار نو
    برين برنيامد بـسي روزگار
    بـه كدبانو اندرز كرد و بـه مرد
    ز خردي نشايسـت گو بـخـت را
    سران راهـمـه سر پر از گرد بود
    ز بـخـشيدن و خوردن و داد اوي
    سـپاهي و شـهري همه انجمـن
    كـه اين خرد كودك نداند سـپاه
    هـمـه پادشاهي شود پرگزند
    بـه دنـبر برادر بد آن شاه را
    كـجا نام آن نامور ماي بود
    جـهانديدگان يك بـه يك شاه جوي
    بزرگان كـشـمير تا مرز چين
    ز دنـبر بيامد سرافراز ماي
    هـمان تاج جـمـهور بر سر نـهاد
    چو با سازشد مام گو را بـخواسـت
    پري چـهره آبـسـتـن آمد ز ماي
    ورا پادشا نام طـلـخـند كرد
    دوساله شد اين خرد و گو هفت سال
    پـس از چـند گـه ماي بيمار شد
    دوهـفـتـه برآمد بـه زاري بمرد
    هـمـه سـندلي زار و گريان شدند
    نشـسـتـند يك ماه باسوگ شاه
    هـمـه نامداران وگردان شـهر
    سـخـن رفـت هرگونـه بر انجمن
    كـه اين زن كه از تخم جمـهور بود
    همـه راسـتي خواستي نزد شوي
    نژاديسـت اين ساخـتـه داد را
    هـمان بـه كـه اين زن بود شهريار
    زگـفـتار او رام گشـت انجـمـن
    كـه تـخـت دو فرزند را خود بـگير
    چوفرزند گردد سزاوار گاه
    ازان پـس هـم آموزگارش تو باش
    بـه گـفـتار ايشان زن نيك بخـت
    فزوني وخوبي وفرهـنـگ وداد
    دوموبد گزين كرد پاكيزه راي
    بديشان سـپرد آن دو فرزند را
    نـبودند ز ايشان جدا يك زمان
    چو نيرو گرفـتـند و دانا شدند
    زمان تا زمان يك ز ديگر جدا
    كـه ازماكدامسـت شايسـتـه تر
    چـنين گـفـت مادر به هر دو پسر
    خردمـندي وراي و پرهيز و دين
    چوداريد هر دو ز شاهي نژاد
    چوتـنـها شدي سوي مادر يكي
    كـه از ما دو فرزند كشور كراسـت
    بدو مام گفتي كه تخت آن تـسـت
    بـه ديگر پسرهـم ازينسان سخـن
    دل هرد وان شاد كردي به تـخـت
    رسيدند هر دو بـه مردي بـه جاي
    زرشـك اوفـتادند هردو بـه رنـج
    همـه شـهرزايشان بدونيم گشت
    زگـفـت بدآموز جوشان شدند
    بگـفـتـند كزماكـه زيباترسـت
    چـنين پاسـخ آورد فرزانـه زن
    شـمارابـبايد نشستـن نخسـت
    ازان پـس خـنيده بزرگان شـهر
    يكايك بـگوييم با رهـنـمون
    كـسي كو بـجويد هـمي تاج وگاه
    چو بيدادگر پادشاهي كـند
    بـه مادر چـنين گـفـت پرمايه گو
    اگر كـشور ازمـن نـگيرد فروغ
    بـه طلخـند بسـپار گنـج وسپاه
    وگر مـن بـه سال وخرد مـهـترم
    بدو گوي تا از پي تاج و تـخـت
    بدو گـفـت مادر كـه تندي مكـن
    هرآنكس كه برتخت شاهي نشست
    نـگـه داشـتـن جان پاك از بدي
    هـم از دشمن آژير بودن به جنـگ
    ز داد و ز بيداد شـهر و سـپاه
    اگر پـشـه از شاه يابد سـتـم
    جـهان از شـب تيره تاريك تر
    كـه از بد كـند جان و تـن را رها
    چو بر سرنـهد تاج بر تـخـت داد
    سرانـجام بستر ز خشتست وخاك
    ازين دودمان شاه جـمـهور بود
    نـه هـنـگام بد مردن او را بـمرد
    زد نـبر بيامد سرافراز ماي
    هـمـه سـندلي پيش اوآمدند
    بيامد بـه تخـت مهي برنشسـت
    مرا خواسـت انباز گشتيم وجفـت
    اگر زانـك مـهـتر برادر تويي
    هـمان كـن كه جان را نداري به رنج
    يكي ازشـما گركـنـم مـن گزين
    مريزيد خون از پي تاج وگـنـج
    ز مادر چو بشـنيد طلـخـند پـند
    بـمارد چـنين گـفـت كز مهتري
    بـه سال ار برادر ز من مهـترسـت
    بدين لشـكر مـن فروان كسسـت
    كـه هرگز نـجويند گاه وسـپاه
    پدر گر بـه روز جواني بـمرد
    دلـت جفـت بينـم همي سوي گو
    مـن ازگـل برين گونـه مردم كنـم
    يكي مادرش سخـت سوگـند خورد
    اگرهرگز اين آرزو خواسـتـم
    مـبر زين سـن جز به نيكي گـمان
    كـه آن راكـه خواهد دهد نيكوي
    مـن انداخـتـم هرچ آمد ز پـند
    نـگر تاچـه بـهـتر ز كارآن كـنيد
    وزان پـس همـه بخردان را بـخواند
    كـليد درگـنـج دو پادشا
    بياورد وكرد آشـكارا نـهان
    سراسر بر ايشان ببخـشيد راسـت
    چـنين گفـت زان پس به طلخند گو
    شـنيدم كـه جمهور چندي ز ماي
    پدرت آن گرانـمايه نيكـخوي
    نـه نـنـگ آمدش هرگز از كهتري
    نـگر تا پـسـندد چـنين دادگر
    نگـفـت مادر سـخـن جز به داد
    ز لشـكر بـخوانيم چـندي مـهان
    ز فرزانـگان چون سخن بـشـنويم
    ز ايوان مادر بدين گـفـت وگوي
    برين برنـهادند هر دو جوان
    ز دانا وپاكان سـخـن بـشـنويم
    كز ايشان همي دانـش آموخـتيم
    بيامد دو فرزانـه رهـنـماي
    هـمي خواسـت فرزانـه گو كه گو
    هـم آنكـس كـه استاد طلخند بود
    هـمي اين بران بر زد وآن برين
    نـهاده بدند اندر ايوان دو تـخـت
    دلاور دو فرزانـه بردسـت راسـت
    گرانـمايگان را هـمـه خواندند
    زبان برگـشادند فرزانـگان
    ازين نامداران فرخ نژاد
    كـه خواهيد برخويشـتـن پادشا
    فروماندند اندران موبدان
    نشستـه هـمي دوجوان بر دو تخت
    بدانـسـت شـهري و هم لشكري
    هـمـه پادشاهي شود بر دو نيم
    يكي ز انجـمـن سر برآورد راسـت
    كـه ما از دو دسـتور دو شـهريار
    بـسازيم فردا يكي انـجـمـن
    وزان پـس فرسـتيم يك يك پيام
    برفـتـند ز ايوان ژكان و دژم
    بـگـفـتـند كين كار با رنج گشت
    برادر نديديم هرگز دو شاه
    بـبودند يك شـب پرآژنـگ چـهر
    برفـتـند يك سر بزرگان شـهر
    پر آواز شد سـندلي چار سوي
    يكي راز ز گردان بـگو بود راي
    زبانـها ز گـفـتارشان شد سـتوه
    پراگـنده گـشـت آن بزرگ انجمن
    يكي سوي طـلـخـند پيغام كرد
    دگر سوي گر رفـت با گرز و تيغ
    پرآشوب شد كـشور سـندلي
    خردمـند گويد كـه در يك سراي
    پـس آگاهي آمد به طلـخـند و گو
    هـمـه شـهر ويران كنـند از هوا
    بـبودند زان آگـهي پر هراس
    چـنان بد كـه روزي دو شاه جوان
    زبان برگـشادند يك با دگر
    بـه طلخـند گفـت اي برادر مكن
    بـتا روي بر خيره چيزي مـجوي
    شـنيدي كـه جمـهور تا زنده بود
    بـمرد او و مـن ماندم خوار و خرد
    جـهان پر ز خوبي بد از راي اوي
    برادر ورا هـمـچو جان بود و تـن
    اگر بودمي مـن سزاوار گاه
    بر آيين شاهان گيتي رويم
    مـن ازتو بـه سال وخرد مـهـترم
    مـكـن ناسزا تخت شاهي مجوي
    چـنين پاسـخ آورد طلخـند پـس
    مـن اين تاج و تخت از پدر يافـتـم
    هـمـه پادشاهي و گنج و سـپاه
    ز جـمـهور وز ماي چندين مـگوي
    سرانـشان پر از جـنـگ باز آمدند
    سـپاهي وشـهري همه جنگجوي
    گروهي بـه طـلـخـند كردند راي
    برآمد خروش از در هر دو شاه
    نخسـتين بياراسـت طلخـند جنگ
    سرگـنـجـهاي پدر بر گـشاد
    همـه شـهر يكـسر پر از بيم شد
    كـه تا چون بود گردش آسـمان
    همـه كـشور آگاه شد زين دو شاه
    بـپوشيد طلخـند جوشـن نخست
    بياورد گو نيز خـفـتان وخود
    بدان تـندي ازجاي برخاسـتـند
    نـهادند بركوهـه پيل زين
    همـه دشـت پر زنگ وهندي دراي
    بـه لشـكر گـه آمد دوشاه جوان
    سـپـهر اندران رزمگـه خيره شد
    بر آمد خروشيدن گاو دم
    بياراسـت با ميمـنـه ميسره
    دولشـكر كـشيدند صف بر دو ميل
    درفـشي درفشان به سر بر به پاي
    پياده بـه پيش اندرون نيزه دار
    نـگـه كرد گو اندران دشت جنـگ
    هـمـه كام خاك وهمه دشت خون
    بـه طلخـند هرچند جانش بسوخت
    گزين كرد مردي سـخـنـگوي گو
    كـه رو پيش طلخـند و او را بـگوي
    كـه هر خون كه باشد برين ريختـه
    يكي گوش بـگـشاي بر پـندگو
    نـبايد كـه از ما بدين كارزار
    كـه اين كـشور هـند ويران شود
    بـپرهيز ازين جـنـگ و آويخـتـن
    دل مـن بدين آشـتي شاد كـن
    ازين مرز تا پيش درياي چين
    هـمـه مـهر با جان برابر كـنيم
    ببـخـشيم شاهي بـه كردار گنج
    وگر چـند بيداد جويي هـمـه
    بدين گيتي اندر نـكوهـش بود
    مـكـن اي برادر بـه بيداد راي
    فرسـتاده چون پيش طلـخـند شد
    چـنين داد پاسـخ كه او را بـگوي
    برادر نـخوانـم تو را من نه دوسـت
    هـمـه پادشاهي تو ويران كـني
    هـمـه بدسـگالان بـه نزد تواند
    گـنـهـكار هـم پيش يزدان تويي
    ز خوني كه ريزند زين پـس بـه كين
    و ديگر كـه گفتي ببـخـشيم تاج
    هر آنگـه كـه تو شهرياري كـني
    نـخواهـم كـه جان باشد اندر تنم
    كـنون جـنـگ را بر كـشيدم رده
    ز تير و ز ژوپين و نوك سـنان
    برآورد گـه بر سرافـشان كـنـم
    بران سان سپاه اندر آرم به جـنـگ
    بيارند گو را كنون بسـتـه دسـت
    كـه ازبـندگان نيز با شـهريار
    چو پاسـخ شـنيد آن خردمـند مرد
    غـمي شد دل گوچو پاسخ شـنيد
    پر انديشـه فرزانـه را پيش خواند
    بدو گفـت كاي مرد فرهنـگ جوي
    همه دشت خونست و بي تن سرست
    نـبايد كزين جـنـگ فرجام كار
    بدو گـفـت فرزانـه كاي شـهريار
    گر از مـن همي بازجويي سـخـن
    فرسـتاده اي تيز نزديك اوي
    بـبايد فرسـتاد و دادن پيام
    بدو ده همـه گـنـج نابرده رنـج
    چو باشد تو را تاج و انـگـشـتري
    نـگـه كردم از گردش آسـمان
    ز گردنده هفـت اختر اندر سـپـهر
    تـبـه گردد او هم بدين دشت جنگ
    مـگر مـهر شاهي و تخت و كـلاه
    دگر هرچ خواهد ز اسب و ز گـنـج
    تو گر شـهرياري و نيك اخـتري
    ز فرزانـه بشـنيد شاه اين سخـن
    ز درد برادر پر از آب روي
    بدوگـفـت گو پيش طلـخـند شو
    ازين گردش رزم و اين كارزار
    كـه گرداند اندر دلـت هوش ومـهر
    بـه فرزانـه اي كو به نزديك تسـت
    بـپرس از شـمار ده و دو و هفـت
    اگر چـند تـندي و كـنداوري
    هـمـه گرد بر گرد ما دشمنسـت
    هـمان شاه كشمير وفغـفور چين
    نـكوهيده باشيم ازين هر دو روي
    كـه گويند كز بـهر تخـت وكـلاه
    بـه گوهر مـگر هـم نژاده نيند
    ز لـشـكر گر آيي بـه نزديك مـن
    ز دينار و ديبا و از اسـب و گـنـج
    هـم از دست من كشور و مهر و تاج
    زمـهر برادر تو را نـنـگ نيسـت
    اگر پـند مـن سر به سر نشـنوي
    فرسـتاده آمد چو باد دمان
    بگفـت آنـچ بـشـنيد و بفزود نيز
    چو بشـنيد طلخـند گـفـتار اوي
    ازان كاسـمان را دگر بود راز
    چـنين داد پاسـخ كه گو رابـگوي
    بريده زوانـت بـشـمـشير بد
    شـنيدم هـمـه خام گـفـتار تو
    چـگونـه دهي گنج و شاهي بمن
    توانايي و گنـج و شاهي مراسـت
    هـمانا زمانـت فراز آمدسـت
    سـپاه ايسـتاده چـنين بر دوميل
    بياراي لـشـكر فراز آر جـنـگ
    چـنان بيني اكـنون ز من دستـبرد
    نداني جز افـسون و بـند و فريب
    ازانديشـه اي دور و ز تاج و تـخـت
    فرسـتاده آمد سري پر ز باد
    چـنين تا شـب تيره بـنـمود روي
    فرود آمدند اندران رزمـگاه
    طـلايه همي گشـت بر گرد دشت
    چوبرزد سر از برج شيرآفـتاب
    يكي چادر آورد خورشيد زرد
    برآمد خروشيدن كرناي
    درفـش دو شاه نوآمد بـه ديد
    دو شاه سرافراز در قـلـبـگاه
    بـه فرزانـه خويش فرمود گو
    كـه بر پاي داريد يكـسر درفـش
    يكي ازيلان پيش مـنـهيد پاي
    كـه هركـس تـندي كند روز جنگ
    ببينـم كـه طلـخـند با اين سپاه
    نـباشد جز از راي يزدان پاك
    ز پـند آزموديم وز مـهر چـند
    گر ايدون كـه پيروز گردد سـپاه
    مريزيد خون از پي خواسـتـه
    وگر نامداري بود زين سـپاه
    چو طـلـخـند را يابد اندر نـبرد
    نيايش كـنان پيش پيل ژيان
    خروشي برآمد كـه فرمان كـنيم
    وزان روي طـلـخـند پيش سـپاه
    گر ايدون كـه باشيم پيروزگر
    هـمـه تيغـها كينـه رابر كشيم
    چو يابيد گو را نـبايدش كـشـت
    بـگيريدش از پشت آن پيل مسـت
    هـمانـگـه خروشيدن كرناي
    هـمـه كوه و دريا پر آواز گـشـت
    ز بـس نـعره و چاك چاك تـبر
    ز رخـشـنده پيكان و پر عـقاب
    زمين شد بـه كردار درياي خون
    دو پيل ژيان شاهزاده دو شاه
    برآمد خروشي ز طـلـخـند وگو
    بـه جـنـگ برادر مكن دست پيش
    هـمي اين بدان گفت وآن هم بدين
    يلاني كـه بودند خـنـجر گزار
    ز زخـم دوشاه آن دو پرخاشـجوي
    برين گونـه تا خور ز گنبد بگـشـت
    خروش آمد از دشـت و آواز گو
    هرآنـكـس كـه خواهد زما زينهار
    بدان تا برادر بـترسد ز جـنـگ
    بـسي خواسـتـند از يلان زينهار
    چو طـلـخـند بر پيل تنها بـماند
    كـه رو اي برادر بـه ايوان خويش
    نيابي هـمانا بـسي زنده تـن
    هـمـه خوب كاري ز يزدان شاس
    كـه زنده برفـتي توازپيش جنـگ
    چوبـشـنيد طـلـخـند آواز اوي
    بـه مرغ آمد از دشـت آوردگاه
    در گـنـج بـگـشاد و روزي بداد
    سزاوار خلـعـت هر آنكس كـه ديد
    بـه دينار چون لشكر آباد گـشـت
    پيامي فرسـتاد نزديك گو
    برآني كـه از مـن شدي بي گزند
    بـه آتـش شوي ناگهان سوختـه
    چو بـشـنيد گو آن پيام درشـت
    دلـش زان سخن گشت اندوهـگين
    بدوگـفـت فرزانـه كاي شـهريار
    ز دانـش پژوهان تو داناتري
    مرا اين درستست و گفتـم بـشاه
    كـه اين نامور تا نـگردد هـلاك
    بـه پاسـخ تو با او درشتي مـگوي
    اگر جـنـگ سازد بـسازيم جنـگ
    سپـهـبد فرسـتاده را پيش خواند
    بدوگـفـت رو با برادر بـگوي
    درشـتي نـه زيباسـت با شهريار
    مرا اين درستـسـت كز پـند مـن
    وليكـن مرا ز آنك هـسـت آرزوي
    بـگويم هـمـه آنـچ اندر دلست
    تو را سر بـپيچد ز دسـتور بد
    مـگوي اي برادر سـخـن جز بداد
    سوي راسـتي ياز تا هرچ هسـت
    فرستـم همـه سر به سر پيش تو
    كـه اندر دل مـن جز از داد نيسـت
    برينـسـت رايم كـه دادم پيام
    ور ايدون كه رايت جز از جنگ نيسـت
    بـسازم كـنون جـنـگ را لشكري
    ازين مرز آباد ما بـگذريم
    يكي كـنده سازيم گرد سـپاه
    ز دريا بـكـنده در آب افـگـنيم
    بدان تا هرآنكس كه بيند شكـسـت
    ز ماهرك پيروز گردد بـه جـنـگ
    سـپـه را همـه دستـگير آوريم
    فرسـتاده برگـشـت و آمد چو باد
    چوطلـخـند بشـنيد گـفـتار گو
    بـفرمود تا پيش او خواندند
    هـمـه پاسـخ گو بديشان بگفت
    بـه لشـكر چنين گفت كين جنگ نو
    چـه بينيد واين را چـه راي آوريم
    اگر بود خواهيد با مـن يكي
    اگر جـنـگ جويم چه دريا چـه كوه
    اگر يار باشيد با مـن بـه جـنـگ
    هر آنـكـس كـه جويند نام بزرگ
    جـهانـجوي اگر كشته گردد به نام
    هر آنكـس كـه درجنگ تندي كـند
    بيابيد چـندان ز مـن خواسـتـه
    ز كـشـمير تا پيش درياي چين
    ببخشـم همـه شـهرها بر سپاه
    بپاسـخ همـه مهـتران پيش اوي
    كـه ما نام جوييم و تو شـهريار
    ز درگاه طـلـخـند برشد خروش
    سـپـه را همـه سوي دريا كشيد
    برابر فرود آمدند آن دو شاه
    بـگرد اندرون كـنده اي ساخـتـند
    دو لـشـكر برابر كـشيدند صـف
    بياراسـت با ميسره ميمـنـه
    دو شاه گرانـمايه پر درد و كين
    بـه قلب اندرون ساخته جاي خويش
    زمين قار شد آسمان شد بنـفـش
    هوا شد ز گرد سـپاه آبـنوس
    تو گفـتي كـه دريا بجوشد هـمي
    ز زخـم تـبرزين و گوپال و تيغ
    چو بر چرخ خورشيد دامـن كـشيد
    توگـفـتي هوا تيغ بارد هـمي
    ز افـگـنده گيتي بران گونه گشـت
    گروهي بـكـنده درون پر ز خون
    ز دريا هـمي خاسـت از باد موج
    همـه دشـت مغز و جگر بود و دل
    نـگـه كرد طلـخـند از پشت پيل
    هـمـه باد بر سوي طلخند گشـت
    ز باد و ز خورشيد و شـمـشير تيز
    بران زين زرين بـخـفـت و بـمرد
    بـبيشي نهادسـت مردم دو چشم
    نـه آن ماند اي مرد دانا نـه اين
    اگر چـند بـفزايد از رنـج گـنـج
    زقلـب سـپـه چون نگـه كرد گو
    سواري فرسـتاد تا پـشـت پيل
    بـبيند كـه آن لعل رخشان درفـش
    كـجاشد كـه بنشست جوش نبرد
    سوار آمد و سر بـه سر بـنـگريد
    همـه قلـب گه ديد پر گفت و گوي
    فرسـتاده برگـشـت و آمد چو باد
    سـپـهـبد فرود آمد از پشت پيل
    بيامد چوطـلـخـند را مرده ديد
    سراپاي او سر بـه سر بـنـگريد
    خروشان همـه گوشـت بازو بكـند
    هـمي گـفـت زار اي نبرده جوان
    تو راگردش اخـتر بد بـكـشـت
    بـپيچيد ز آموزگاران سرت
    بـخوبي بـسي راندم با تو پـند
    چو فرزانـه گو بد آنـجا رسيد
    برادرش گريان و پر درد گـشـت
    خروشان بـغـلـتيد در پيش گو
    ازان پـس بياراسـت فرزانـه پـند
    ازين زاري و سوگواري چـه سود
    سـپاس از جهان آفرينت يكيسـت
    هـمـه بودني گفتـه بودم به شاه
    كـه چـندان به پيچيد برزم اين جوان
    كـنون كار طلخـند چون بادگشـت
    سپاهسـت چندان پر از درد و خشم
    بيارام و ما را تو آرام ده
    كـه چون پادشا را بـبيند سـپاه
    بـكاهدش نزد سـپاه آبروي
    بـه كردار جام گـلابـسـت شاه
    ز دانا خردمـند بـشـنيد پـند
    كـه آن لشكر اكنون جدا نيست زين
    هـمـه پاك در زينـهار مـنيد
    ازان پـس چو دانـندگان را بـخواند
    ز پـند آنـچ طلـخـند را داده بود
    يكي تـخـت تابوت كردش ز عاج
    بـپوشيد رويش بـه چيني پرند
    بدبـق و بـقير و بكافور و مـشـك
    وزان جايگـه تيز لـشـكر براند
    چو شاهان گزيدند جاي نـبرد
    هـميشـه بره ديدبان داشـتي
    چوازراه برخاسـت گرد سـپاه
    هـمي ديده بان بـنـگريد از دو ميل
    ز بالا درفـش گو آمد پديد
    نيامد پديد از ميان سـپاه
    كـه لـشـكر گذر كرد زين روي كوه
    نـه طلـخـند پيدا نه پيل و درفش
    ز مژگان فروريخـت خون مادرش
    ازان پـس چوآمد بـه مام آگـهي
    جـهاندار طـلـخـند بر زين بمرد
    هـمي جامـه زد چاك و رخ را بكند
    بـه ايوان او شد دمان مادرش
    هـمـه كاخ وتاج بزرگي بسوخـت
    كـه سوزد تن خويش به آيين هـند
    چو از مادر آگاهي آمد بـگو
    بيامد ورا تـنـگ در بر گرفـت
    بدو گـفـت كاي مـهربان گوش دار
    نـه مـن كشتـم او را نه ياران من
    كـه خود پيش او دم توان زد درشت
    بدو گـفـت مادر كـه اي بدكنـش
    برادر كـشي از پي تاج و تـخـت
    چـنين داد پاسـخ كه اي مـهربان
    بيارام تا گردش روزمـگاه
    كـه يارسـت شد پيش او رزمجوي
    بـه دادار كو داد ومـهر آفريد
    كزين پـس نـبيند مرا مـهر و گاه
    مـگر كين سخـن آشـكارا كنـم
    كـه او را بدسـت كـسي بد زمان
    كـه يابد بـه گيتي رهايي ز مرگ
    چـنان شمـع رخـشان فرو پژمرد
    وگر چون نـمايم نـگردي تو رام
    كـه پيشـت بـه آتش بر خويش را
    چو بـشـنيد مادر سخـنـهاي گو
    بدو گـفـت مادر كـه بنـماي راه
    مـگر بر مـن اين آشـكارا شود
    پر از در شد گو بايوان خويش
    بـگـفـت آنـچ با مادرش رفته بود
    نشـسـتـند هر دو بهـم راي زن
    بدو گـفـت فرزانـه كاي نيكـخوي
    ز هر سو بـخوانيم برنا و پير
    ز كـشـمير وز دنـبر و مرغ و ماي
    ز دريا و از كـنده وزرمـگاه
    سواران بـهر سو پراگـند گو
    سراسر بدرگاه شاه آمدند
    جـهاندار بنـشـسـت با موبدان
    صـفـت كرد فرزانـه آن رزمـگاه
    ز دريا و از كـنده و آبـگير
    نخـفـتـند زايشان يكي تيره شب
    ز ميدان چو برخاسـت آواز كوس
    يكي تـخـت كردند از چارسوي
    هـمانـند آن كـنده و رزمـگاه
    بران تـخـت صدخانـه كرده نـگار
    پـس آنگـه دولشـكر زساج و زعاج
    پياده بديد اندرو با سوار
    ز اسـبان و پيلان و دسـتور شاه
    هـمـه كرده پيكر بـه آيين جنـگ
    بياراسـتـه شاه قـلـب سـپاه
    ابر دسـت شاه از دو رويه دو پيل
    دو اشـتر بر پيل كرده بـه پاي
    بـه زير شتر در دو اسـب و دو مرد
    مـبارز دو رخ بر دو روي دوصـف
    پياده برفـتي ز پيش و ز پـس
    چو بـگذاشـتي تا سر آوردگاه
    هـمان نيزه فرزانه يك خانـه بيش
    سـه خانـه برفـتي سرافراز پيل
    سـه خانـه برفـتي شتر همچنان
    نرفـتي كـسي پيش رخ كينه خواه
    هـمي راند هر يك بـه ميدان خويش
    چو ديدي كـسي شاه را در نـبرد
    ازان پـس ببـسـتـند بر شاه راه
    نـگـه كرد شاه اندران چارسوي
    ز اسـب و ز كنده بر و بسـتـه راه
    شد از رنج وز تشـنـگي شاه مات
    ز شـطرنـج طـلـخـند بد آرزوي
    هـمي كرد مادر بـبازي نـگاه
    نشستـه شـب و روز پر درد وخشم
    هـمـه كام و رايش به شطرنج بود
    هميشه همي ريخت خونين سرشك
    بدين گونـه بد تاچـمان و چران سرآمد كـنون برمـن اين داسـتان
    سرآمد كـنون برمـن اين داسـتان



  • كـه اي پير داناي و بـسيار دل
    ز شاهوي پير اين سـخـن يادگير
    كـه با لـشـكر و خيل و با ساز بود
    بـه مردي بـهر جاي گسـترده گام
    خردمـند و بيدار و روشـن روان
    برو خواندندي بـه داد آفرين
    ورا سـندلي بود جاي نشـسـت
    هـميدون نـگين وهـميدون كـلاه
    سرافراز با دانـش و آبروي
    چـه شـهري چه از در پرستان اوي
    هـنرمـند و با دانـش و بي گزند
    كـه پيدا نـبود از پدر اندكي
    هـم اندر زمان نام كردند گو
    كـه بيمار شد ناگـهان شـهريار
    جـهاني پر از دادگو را سـپرد
    نـه تاج و كـمر بستن و تـخـت را
    ز جـمـهورشان دل پر از درد بود
    جـهان بود يك سر پر از ياد اوي
    زن و كودك و مرد شد راي زن
    نـه داد و نه خشم و نه تخت و كلاه
    اگر شـهرياري نـباشد بـلـند
    خردمـند وشايسـتـه گاه را
    بـه دنـبر نشسـتـه دلاراي بود
    ز سـندل بـه دنـبر نـهادند روي
    بـه شاهي بدو خواندند آفرين
    بـه تـخـت كيان اندر آورد پاي
    بداد و ببخـشـش در اندر گـشاد
    بـپرورد و با جان همي داشت راست
    پـسر زاد ازين نامور كدخداي
    روان را پر از مـهر فرزند كرد
    دلاور گوي بود با فر و يال
    دل زن برو پر ز تيمار شد
    برفـت وجـهان ديگري را سـپرد
    ز درد دل ماي بريان شدند
    سرماه يك سر بيامد سـپاه
    هرآنـكـس كـه او را خرد بود بهر
    چـنين گـفـت فرزانـه اي راي زن
    هـميشـه ز كردار بد دور بود
    نـبود ايچ تابود جز دادجوي
    هـمـه راسـتي را و بـنياد را
    كـه او ماند زين مـهـتران يادگار
    فرسـتاده شد نزد آن پاك تـن
    فزاينده كاريسـت اين ناگزير
    بدو ده بزرگي و گـنـج و سـپاه
    دلارام و دسـتور و رايش تو باش
    بيفراخـت تاج و بياراست تـخـت
    هـمـه پادشاهي بدو گشت شاد
    هـنرمـند و گيتي سپرده بـه پاي
    دو مـهـتر نژاد خردمـند را
    بديدار ايشان شده شادمان
    بـهر دانـشي بر توانا شدند
    شدندي برمادر پارسا
    بـه دل برتر و نيز بايسـتـه تر
    كـه تا از شـما باكه يابـم هـنر
    زبان چرب و گوينده و بافرين
    خرد بايد و شرم و پرهيز وداد
    چـنين هـم سخـن راندي اندكي
    به شاهي و اين تخت و افسركراست
    هـنرمـندي و راي و بخت آن تست
    هـمي راندي تا سخـن شد كهـن
    بـه گنـج وسـپاه وبنام و به بخت
    بدآموز شد هر دو را رهـنـماي
    برآشوفـتـند ازپي تاج وگـنـج
    دل نيك مردان پرازبيم گـشـت
    بـه نزديك مادرخروشان شدند
    كـه برنيك وبد برشـكيباترسـت
    كـه باموبدي يكدل وراي زن
    بارام وباكام فرجام جـسـت
    هرآنـكـس كـه اودارد از راي بهر
    نـه خوبـسـت گرمي به كاراندرون
    خردبايد وراي وگـنـج وسـپاه
    جـهان پر ز گرم وتـباهي كـند
    كزين پرسـش اندر زمانـه مرو
    بـه كژي مـكـن هيچ راي دروغ
    مـن او را يكي كـهـترم نيكـخواه
    هـم از پشـت جمـهور كـنداورم
    نـگيرد بـه بي دانـشي كارسخت
    برانديشـه بايد كـه راني سـخـن
    ميان بستـه بايد گشاده دو دسـت
    بدانـش سـپردن ره بـخردي
    نـگـه داشـتـن بـهره نام و ننگ
    بـپرسد خداوند خورشيد و ماه
    روانـش بـه دوزخ بـماند دژم
    دلي بايد ازموي باريك تر
    بداند كـه كژي نيارد بـها
    جـهاني ازان داد باشـند شاد
    وگر سوخـتـه گردد اندر مـغاك
    كـه رايش ز كردار بد دور بود
    جـهان را بـه كهـتر برادر سـپرد
    جوان بود و بينا دل وپاك راي
    پر از خون دل و شاه جو آمدند
    ميان تنـگ بسته گشاده دو دسـت
    بدان تا نـماند سخـن درنهـفـت
    بـه هوش وخرد نيز برتر تويي
    ز بـهر سرافرازي و تاج وگـنـج
    دل ديگري گردد از مـن بـكين
    كـه بركـس نـماند سراي سپنج
    نيامدش گـفـتار او سودمـند
    هـمي از پي گو كـني داوري
    نـه هركـس كه او مهتر او بهترست
    كه همسال او به آسمان كركسست
    نـه تخـت و نه افسر نه گنج و كلاه
    نـه تـخـت بزرگي كسي راسپرد
    برآني كـه او را كـني پيشرو
    مـبادا كـه نام پدر گـم كـنـم
    كـه بيزارم از گـنـبد لاژورد
    ز يزدان وبردل بياراسـتـم
    مـشو تيز باگردش آسـمان
    نـگر جز بـه يزدان به كس نـگروي
    اگر نيسـت پـند منـت سودمـند
    وزين پـند مـن توشـه جان كـنيد
    هـمـه پـندها پيش ايشان براند
    كـه بودند بادانـش و پارسا
    بـه پيش جـهانديدگان ومـهان
    هـمـه كام آن هر دو فرزند خواست
    كـه اي نيك دل نامور يار نو
    سرافرازتر بد بـه سال و براي
    نـكرد ايچ ازان پيش تـخـت آرزوي
    نـجـسـت ايچ بر مهـتران مهتري
    كـه مـن پيش كهـتر ببندم كـمر
    تو را دل چرا شد ز بيداد شاد
    خردمـند و برگشـتـه گرد جـهان
    براي و بـه گـفـتارشان بـگرويم
    برفتـند ودلـشان پر از جست وجوي
    كزان پـس ز گردان وز پـهـلوان
    بران سان كـه باشد بدان بـگرويم
    بـه فرهـنـگ دلـها برافروخـتيم
    ميانـشان همي رفـت هر گونه راي
    بود شاه درسـندلي پيشرو
    بـه فرزانـگي هـم خردمـند بود
    چـنين تا دو مهـتر گرفـتـند كين
    نشستـه بـه تخت آن دو پيروز بخت
    هـمي هريكي ازجهان بهرخواسـت
    بايوان چـپ و راست بـنـشاندند
    كـه اي سرفرازان ومردانـگان
    كـه داريد رسـم پدرشان بـه ياد
    كـه دانيد زين دوجوان پارسا
    بزرگان و بيدار دل بـخردان
    بـگـفـت دو فرزانـه نيكبـخـت
    كزان كارجـنـگ آيد و داوري
    خردمـند ماند بـه رنـج وبـه بيم
    بـه آوا سخن گفت و برپاي خاسـت
    چـه ياريم گفتـن كـه آيد بـه كار
    بـگوييم با يكدگر تـن بـه تـن
    مـگر شـهرياران بيابـند كام
    لـبان پر ز باد و روان پر ز غـم
    ز دسـت جـهانديده اندر گذشـت
    دو دسـتور بدخواه در پيشـگاه
    بدانـگـه كـه برزد سر از كوه مهر
    هرآنكـس كـه شان بود زان كار بهر
    سـخـن رفـت هرگونـه بي آرزوي
    يكي سوي طلخـند بد رهـنـماي
    نگشـتـند هـمراي و با هم گروه
    سـپاهي وشـهري همه تن به تن
    زبان را زگو پر ز دشـنام كرد
    كـه از شاه جان را ندارم دريغ
    بدان نيكـخواهي و آن يك دلي
    چوفرمان دوگردد نـماند بـه جاي
    كـه هر بر زني بايكي پيشرو
    نـبايد كـه دارند شاهان روا
    همي داشتـندي شـب و روز پاس
    برفـتـند بي لـشـكر و پهـلوان
    پرآژنـگ روي و پراز جـنـگ سر
    كز اندازه بگذشـت ما را سـخـن
    كـه فرزانـگان آن نـبينـند روي
    برادر ورا چون يكي بـنده بود
    يكي خرد را گاه نـتوان سـپرد
    نيارسـت جستـن كسي جاي اوي
    بـشاهي ورا خواندند انـجـمـن
    نـكردي بـه ماي اندرون كس نـگاه
    ز فرزانـگان نيك و بد بـشـنويم
    توگويي كـه مـن كهـترم بهـترم
    مـكـن روي كشور پر از گفت وگوي
    بـه افـسون بزرگي نجستست كس
    ز تـخـمي كـه او كشت بريافتـم
    ازين پـس بـه شمشير دارم نـگاه
    اگر آمـني تـخـت را رزم جوي
    بـه شـهر اندرون رزمـساز آمدند
    بدرگاه شاهان نـهادند روي
    دگر را بـگو بود دل رهـنـماي
    يكي را نـبود اندر آن شـهر راه
    نـبودش بـه جـنـگ دليران درنگ
    سپـه راهـمـه ترگ وجوشن بداد
    دل مرد بـخرد بدو نيم شد
    كرا بركـشد زين دومـهـتر زمان
    دمادم بيامد زهر سو سـپاه
    بـه خون ريختن چنگها را بشسـت
    هـمي داد جان پدر را درود
    هـمي پـشـت پيلان بياراستـند
    توگـفـتي هـمي راه جويد زمين
    هـمـه گوش پر نالـه كرناي
    هـمـه بـهر بيشي نـهاده روان
    ز گرد سپـه چـشـمـها تيره شد
    ز دو رويه آواز رويينـه خـم
    تو گـفـتي زمين كوه شد يكـسره
    دو شاه سرافراز بر پـشـت پيل
    يكي پيكرش بـبر و ديگر هـماي
    سـپردار و شايسـتـه كار زار
    هوا ديد چون پشت جنگي پلـنـگ
    بـگرد اندرون نيزه بد رهـنـمون
    ز خشم او دو چشم خرد رابدوخـت
    كزان مـهـتران او بدي پيشرو
    كـه بيداد جـنـگ برادر مـجوي
    تو باشي بدان گيتي آويخـتـه
    بـه گـفـتار بدگوي غره مـشو
    نـكوهـش بود در جـهان يادگار
    كـنام پـلـنـگان و شيران شود
    بـه بيداد بر خيره خون ريخـتـن
    ز فام خرد گردن آزاد كـن
    تو راباد چـندانـك خواهي زمين
    تو را بر سرخويش افـسر كـنيم
    كـه اين تخت و افسر نيرزد به رنـج
    پراگـندن گرد كرده رمـه
    هـمين رابدان سر پژوهـش بود
    كـه بيداد را نيسـت با داد پاي
    بـه پيغام شاه از در پـند شد
    كـه درجنـگ چـندين بهانه مجوي
    نـه مـغز تو از دوده ما نه پوسـت
    چوآهـنـگ جـنـگ دليران كـني
    بـه بـهرام روز اورمزد تواند
    كـه بد نام و بد گوهر و بد خويي
    تو باشي به نفرين و مـن بـه آفرين
    هـم اين مرزباني و اين تخـت عاج
    مرا مرز بـخـشي و ياري كـني
    وگر چـشـم برتاج شاه افگـنـم
    هوا شد چو ديبا بـه زر آژده
    نداند كـنون گوركيب ازعـنان
    همـه لـشـكرش را خروشان كنم
    كـه سيرآيد ازجنـگ جنگي پلنـگ
    سپاهـش ببينـند هر سو شكست
    نـپوشد كـسي جوشـن كارزار
    بيامد هـمـه يك بـه يك ياد كرد
    كـه طـلـخـند را راي پاسخ نديد
    ز پاسـخ فراوان سـخـنـها براند
    يكي چاره كار با مـن بـگوي
    روان را گذر بر جـهانداورسـت
    بـه ما بازماند بد روزگار
    نـبايد تو را پـندآموزگار
    بـه جـنـگ برادر درشـتي مكن
    سرافراز با دانـش و نرم گوي
    بـگردد مـگر او ازين جـنـگ رام
    تو جان برادر گزين كـن ز گـنـج
    بـه دينار با او مـكـن داوري
    بدين زودي او را سرآيد زمان
    يكي را نديدم بدو راي ومـهر
    نـبايد گرفـتـن خود اين كار تنـگ
    بدان تات بد دل نـخواند سـپاه
    بده تا نـباشد روانـش بـه رنـج
    بـه كار سـپـهري تواناتري
    دگر باره راي نوافـگـند بـن
    گزين كرد نيك اخـتري چرب گوي
    بـگويش كـه پر درد و رنجسـت گو
    هـمي خواهد از داور كردگار
    بـه تابي ز جـنـگ برادر توچـهر
    فروزنده جان تاريك تـسـت
    كـه چون خواهد اين كار بيداد رفـت
    هـم از گردش چرخ برنـگذري
    جـهاني پر از مردم ريمـنـسـت
    كـه تنگست از ايشان به ما بر زمين
    هـم از نامداران پرخاشـجوي
    چرا ساخـت طلخـند و گو رزمـگاه
    هـمان از گـهر پاكزاده نيند
    درفـشان كـني جان تاريك مـن
    ببخشـم نمانـم كـه ماني به رنج
    بيابي هـمان ياره و تـخـت عاج
    مـگر آرزويت جز از جنـگ نيسـت
    بـه فرجام زين بد پـشيمان شوي
    بـه نزديك طـلـخـند تيره روان
    ز شاهي و ز گـنـج و دينار و چيز
    خردمـندي و راي و ديدار اوي
    بـگـفـت برادر نيامد فراز
    كـه هرگز مـبادي جزا ز چاره جوي
    تـنـت سوخـتـه ز آتـش هيربد
    نـبينـم جزا ز چاره بازار تو
    توخود كيسـتي زين بزرگ انجمـن
    ز خورشيد تا آب و ماهي مراسـت
    كـت انديشـه هاي دراز آمدسـت
    ز آورد مردان و پيكار پيل
    بـه رزم آمدي چيسـت راي درنـگ
    كـه روزت سـتاره بـبايد شـمرد
    چوديدي كـه آمد بپيشـت نـشيب
    نـخواند تو را دانـشي نيكبـخـت
    هـمـه پاسـخ پادشا كرد ياد
    فرسـتاده آمد هـمي زين بدوي
    يكي كـنده كـندند پيش سـپاه
    بدين گونـه تارامـش اندر گذشـت
    زمين شد بـكردار درياي آب
    بـگـسـترد بركـشور لاژورد
    هـم آواز كوس از دو پرده سراي
    سپـه ميمـنـه ميسره بركـشيد
    دو دسـتور فرزانـه درپيش شاه
    كـه گويد بـه آواز با پيشرو
    كـشيده همـه تيغـهاي بنفـش
    نـبايد كـه جـنـبد پياده ز جاي
    نـباشد خردمـند يا مرد سـنـگ
    چـگونـه خرامد بـه آوردگاه
    ز رخـشـنده خورشيد تا تيره خاك
    نـبود ايچ ازين پـندها سودمـند
    مرا بردهد گردش هور و ماه
    كـه يابيد خود گـنـج آراسـتـه
    كـه اسـب افـگـند تيز برقلبگاه
    نـبايد كـه بر وي فـشانـند گرد
    بـبايد شدن تنـگ بسـتـه ميان
    ز راي توآرايش جان كـنيم
    چـنين گـفـت با پاسـبانان گاه
    دهد گردش اخـتر نيك بر
    بـه يزدان پـناهيم و دم در كـشيم
    نـه با اوسخـن نيز گفتن درشـت
    بـه پيش من آريد بسته دو دسـت
    برآمد زدهـليز پرده سراي
    توگفـتي سـپـهر روان بازگشـت
    ندانـسـت كـس پاي گيتي ز سر
    هـمي دامـن اندر كـشيد آفـتاب
    در ودشـت بد زيرخون اندرون
    براندند هر دو ز قـلـب سـپاه
    كـه از باد ژوپين مـن دور شو
    نـگـه دار ز آواز مـن جاي خويش
    چودرياي خون شد سراسر زمين
    بـگـشـتـند پيرامـن كارزار
    هـمي خون و مغز اندر آمد به جوي
    وز اندازه آويزش اندرگذشـت
    كـه اي جـنـگـسازان و گردان نو
    مداريد ازو كينـه در كارزدار
    چوتـنـها بـماند نـسازد درنـگ
    بـسي كشـتـه شد در دم كار زار
    گو او را بـه آواز چـندي بـخواند
    نگـه كـن بـه ايوان و ديوان خويش
    از آن تيغزن نامدار انـجـمـن
    وزو دار تا زنده باشي سـپاس
    نـه هـنـگام رايسـت و روز درنگ
    شد از نـنـگ پيچان و پر آب روي
    فراز آمدندش زهر سو سـپاه
    سـپاهـش شد آباد و با كام وشاد
    بياراسـت او را چـنانـچون سزيد
    دل جنـگـجوي از غم آزادگشـت
    كـه اي تـخـت را چون بـپاليز خو
    دلـت را بـه زنار افسون مـبـند
    روان آژده چـشـمـها دوخـتـه
    دلـش راز مـهر برادر بشـسـت
    بـه فرزانـه گفت اين شگفتي ببين
    تويي از پدر تـخـت را يادگار
    هـم از تاجداران تواناتري
    ز گردنده خورشيد و تابـنده ماه
    بـگردد چو مار اندرين تيره خاك
    بـپيوند و آزرم او را بـجوي
    كـه او با شتابسـت و ما با درنـگ
    بـه خوبي فراوان سـخـنـها براند
    كـه چـندين درشتي و تندي مجوي
    پدرنامور بود و تو نامدار
    تو دوري نـجويي ز پيوند مـن
    كـه تو نامور باشي و نامـجوي
    سخنـها كـه جانـم برو مايلست
    زآساني و راي وراه خرد
    كـه گيتي سراسر فسونسـت و باد
    ز گـنـج ومردان خـسروپرسـت
    بـبيند روان بدانديش تو
    مـباد آنـك از جان تو شاد نيسـت
    اگر بـشـنود مـهـتر خويش كام
    بـه خوبي و پيوندت آهنگ نيسـت
    كـه بايد سـپاه مرا كـشوري
    سـپـه را هـمـه پيش دريا بريم
    برين جـنـگـجويان بـبـنديم راه
    سراسر سر اندر شـتاب افـگـنيم
    ز كـنده نـباشد ورا راه جـسـت
    بريزيم خون اندرين جاي تـنـگ
    مـبادا كـه شـمـشير و تير آوريم
    بروبر سـخـنـهاي گو كرد ياد
    ز لشـكر هرآنكـس كـه بد پيشرو
    سزاوار هر جاي بـنـشاندند
    هـمـه رازها برگـشاد از نهفـت
    بـه دريا كـه انديشه كردسـت گو
    كـه انديشـه او بـه جاي آوريم
    نـپيچيد سر را ز داد اندكي
    چو در جنـگ لشـكر بود هـم گروه
    از آواز روبـه نـترسد پـلـنـگ
    ز گيتي بيابـند كام بزرگ
    بـه از زنده دشـمـن بدو شادكام
    هـمي از پي سودمـندي كـند
    پرسـتـنده و اسـب آراسـتـه
    بـه هر شـهر برماكـنـند آفرين
    چوفرمان مرا گردد و تاج و گاه
    يكايك نـهادند برخاك روي
    بـبيني كـنون گردش روزگار
    ز لشـكر همـه كشور آمد بـجوش
    وزان پـس سـپاه گوآمد پديد
    كـه بوند با يكدگر كينـه خواه
    چوشد ژرف آب اندر انداخـتـند
    سواران هـمـه بر لب آورده كـف
    كـشيدند نزديك دريا بـنـه
    نـهادند برپـشـت پيلان دو زين
    شده هر يكي لـشـكر آراي خويش
    ز بـس نيزه و پرنياني درفـش
    ز ناليدن بوق وآواي كوس
    نـهـنـگ اندرو خون خروشد همي
    ز دريا برآمد يكي تيره ميغ
    چـنان شد كه كس نيز كس را نديد
    بـخاك اندرون لالـه كارد هـمي
    كـه كركـس نيارست برسرگذشت
    دگر سر بريده فـگـنده نـگون
    سـپاه اندر آمد هـمي فوج فوج
    همـه نعـل اسـبان ز خون پر ز گل
    زمين ديد برسان درياي نيل
    بـه راه و بـه آب آرزومند گـشـت
    نـه آرام ديد و نـه راه گريز
    هـمـه كـشور هـند گو راسپرد
    ز كـمي بود دل پر از درد وخـشـم
    ز گيتي هـمـه شادماني گزين
    هـمان گـنـج گيتي نيرزد به رنج
    نديد آن درفـش سـپـهدار نو
    بـگردد بـجويد هـمـه ميل ميل
    كزو بود روي سواران بـنـفـش
    مـگر چشم من تيره گون شد ز گرد
    درفـش سرنامداران نديد
    سواران كـشور هـمـه شاه جوي
    سخـنـها هـمـه پيش او كرد ياد
    پياده هـمي رفـت گريان دو ميل
    دل لـشـكر از درد پژمرده ديد
    بـه جايي برو پوست خستـه نديد
    نـشـسـت از برش سوگوار و نژند
    برفـتي پر از درد و خسـتـه روان
    وگرنـه نزد بر تو بادي درشـت
    تو رفـتي ومـسـكين دل مادرت
    نيامد تو را پـند مـن سودمـند
    جـهان جوي طلـخـند را مرده ديد
    خروش سواران بران پـهـن دشـت
    هـمي گـفـت زار اي جهان دار نو
    بـگو گـفـت كاي شـهريار بلـند
    چـنين رفـت و اين بودني كار بود
    كـه طلخند بر دست تو كشته نيست
    ز كيوان و بـهرام و خورشيد و ماه
    كـه برخويشـتـن بر سر آرد زمان
    بـناداني و تيزي اندر گذشـت
    سراسر هـمـه برتو دارند چشـم
    خرد را بـه آرام دل كام ده
    پر از درد و گريان پياده بـه راه
    فرومايه گـسـتاخ گردد بروي
    كـه از گرد يكـباره گردد تـباه
    خروشي ز لـشـكر برآمد بـلـند
    هـمـه آفرين باد بر آن و اين
    وزين بر مـنـش يادگار مـنيد
    بـه مژگان بسي خون دل برفـشاند
    بدياشـن بگفـت آنچ ازو هم شنود
    ز زر و ز پيروزه و خوب ساج
    شد آن نامور نامـبردار هـند
    سرتـنـگ تابوت كردند خـشـك
    بـه راه و بـه مـنزل فراوان نـماند
    بـشد مادر از خواب و آرام و خورد
    بـه تلـخي هـمي روز بگذاشتي
    نـگـه كرد بينادل از ديده گاه
    كـه بيند مـگر تاج طلـخـند و پيل
    هـمـه روي كـشور سپه گستريد
    سواري برافـگـند از ديده گاه
    گو وهرك بودند با او گروه
    نـه آن نامداران زرينـه كـفـش
    فراوان بـه ديوار بر زد سرش
    كـه تيره شد آن فر شاهنـشـهي
    سرگاه شاهي بـگو در سـپرد
    بـه گنـجور گنـج آتـش اندر فگند
    بـه خون اندرون غرقه گشته سرش
    ازان پـس بلـند آتشي برفروخـت
    ازان سوگ پيداكـند دين هـند
    برانـگيخـت آن باره تيزرو
    پر از خون مژه خواهـش اندر گرفـت
    كـه ما بيگـناهيم زين كارزار
    نـه گردي گـمان برد زين انجمـن
    ورا گردش اخـتر بد بـكـشـت
    ز چرخ بـلـند آيدت سرزنـش
    نـخواند تو را نيكدل نيكـبـخـت
    نـشايد كـه برمـن شوي بدگمان
    نـمايم تو را كار شاه و سـپاه
    كرا بود در سر خود اين گفـت وگوي
    شـب و روز و گردان سـپـهر آفريد
    نـه اسـب و نه گرز و نه تخت و كلاه
    ز تـندي دلـت پرمداراكـنـم
    كـه مردم رهايي نيابد ازان
    وگر جان بـپوشد بـه پولاد ترگ
    بـگيت كـسي يك نفس نشـمرد
    بـه دادار دارنده كوراسـت كام
    بـسوزم ز بـهر بدانديش را
    دريغ آمدش برز و بالاي گو
    كـه چون مرد بر پيل طلـخـند شاه
    پر آتـش دلـم پرمدارا شود
    جـهانديده فرزانـه را خواند پيش
    ز مادر كـه برآتـش آشفـتـه بود
    گو و مرد فرزانـه بي انـجـمـن
    نـگردد بـما راسـت اين آرزوي
    كـجا نامداري بود تيزوير
    وزان تيزويران جوينده راي
    بـگوييم با مرد جوينده راه
    بـجايي كـه بد موبدي پيشرو
    بدان نامور بارگاه آمدند
    بزرگان دانادل و بـخردان
    كـه چون رفـت پيكار جنگ وسـپاه
    يكايك بـگـفـتـند با تيزوير
    نـه بر يكدگر برگـشادند لـب
    جـهانديدگان خواسـتـند آبـنوس
    دومرد گرانـمايه و نيكـخوي
    بروي اندر آورده روي سـپاه
    صـفي كرد او لـشـكر كارزار
    دو شاه سرافراز با پيل وتاج
    هـمـه كرده آرايش كارزار
    مـبارز كـه اسـب افگند بر سپاه
    يك تيز وجـنـبان يكي با درنـگ
    ز يك دسـت فرزانـه نيك خواه
    ز پيلان شده گرد هـمرنـگ نيل
    نـشانده برايشان دو پاكيزه راي
    كـه پرخاش جويند روز نـبرد
    ز خون جـگر بر لـب آورده كـف
    كـجا بود در جـنـگ فريادرس
    نشـسـتي چو فرزانه بر دست شاه
    نرفـتي نـبودي ازين شاه پيش
    بديدي هـمـه رزم گـه از دو ميل
    برآورد گـه بر دمان و دنان
    هـمي تاخـتي او همـه رزمـگاه
    برفتـن نـكردي كـسي كم و بيش
    بـه آواز گفـتي كـه شاها بـگرد
    رخ و اسـب و فرزين و پيل و سـپاه
    سـپـه ديد افگـنده چين در بروي
    چپ و راست و پيش و پس اندر سپاه
    چـنين يافـت از چرخ گردان برات
    گوآن شاه آزاده و نيكـخوي
    پر از خون دل از بهر طلـخـند شاه
    بـبازي شـطرنـج داده دو چشـم
    ز طلـخـند جانـش پر از رنـج بود
    بران درد شـطرنـج بودش پزشـك
    چـنين تا سر آمد بروبر زمان چـنان هـم كـه بشنيدم ازباستان
    چـنان هـم كـه بشنيدم ازباستان


/ 675