داستان كليله ودمنه - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

داستان كليله ودمنه





  • نگه كن كه شادان برزين چه گفت
    بدرگـه شهنـشاه نوشين روان
    زهردانـشي موبدي خواسـتي
    پزشـك سخنـگوي وكـنداوران
    ابرهردري نامور مـهـتري
    پزشـك سراينده برزوي بود
    زهردانـشي داشـتي بـهره اي
    چـنان بد كـه روزي بهنـگام بار
    چـنين گفت كاي شاه دانش پذير
    مـن امروز دردفـتر هـندوان
    چـنين بدنبشتـه كه بركوه هند
    كـه آن را چو گردآورد رهنـماي
    چو بر مرده بـپراگـند بي گـمان
    كـنون مـن بدسـتوري شهريار
    بـسي دانـشي رهنـماي آورم
    تـن مرده گرزنده گردد رواسـت
    بدو گفـت شاه اين نـشايد بدن
    بـبر نامـه مـن بر راي هـند
    بدين كارباخويشـتـن يارخواه
    اگر نوشگـفـتي شود درجـهان
    بـبر هرچ بايد بـه نزديك راي
    درگنـج بـگـشاد نوشين روان
    ز دينار و ديبا و خز و حرير
    شـتروار سيصد بياراسـت شاه
    بيامد بر راي ونامـه بداد
    چو برخواند آن نامـه شاه راي
    زكـسري مرا گنج بخشيده نيست
    ز داد و ز فر و ز اورند شاه
    نـباشد شگفـت ازجهاندار پاك
    برهمـن بكوه اندرون هرك هست
    بـت آراي وفرخنده دستور مـن
    بدونيك هندوستان پيش تسـت
    بياراسـتـندش بـه نزديك راي
    خورشـگر فرسـتاد هم خوردني
    برفـت آن شـب وراي زد با ردان
    چوبرزد سر از كوه رخـشـنده روز
    پزشـكان فرزانـه را خواند راي
    چو برزوي بـنـهاد سرسوي كوه
    پياده همـه كوهـساران بـپاي
    گياها ز خـشـك و ز تر برگزيد
    ز هرگونـه دارو ز خشـك و ز تر
    يكي مرده زنده نـگـشـت ازگيا
    هـمـه كوه بسپرد يك يك بپاي
    بدانسـت كان كار آن پادشا ست
    دلش گشت سوزان ز تشوير شاه
    وزان خواسـتـه نيز كاورده بود
    زكارنبـشـتـه بـبد تـنـگدل
    چرا خيره بر باد چيزي نبـشـت
    چـنين گفت زان پس بران بخردان
    كـه دانيد داناتر از خويشـتـن
    بـه پاسخ شدند انجمن همسخن
    بـه سال و خرد او ز ما مهترست
    چـنين گـفـت برزوي با هندوان
    برين رنـجـها برفزوني كـنيد
    مـگر كان سخنـگوي داناي پير
    بـبردند برزوي رانزد اوي
    چونزديك اوشد سخـنـگوي مرد
    زكار نبـشـتـه كـه آمد پديد
    بدو پير دانا زبان برگـشاد
    كـه مـن در نبشته چنين يافتم
    چو زان رنـجـها برنيامد پديد
    گيا چون سخن دان و دانش چو كوه
    تـن مرده چون مرد بيدانشسـت
    بدانـش بود بي گـمان زنده مرد
    چومردم زدانايي آيد سـتوه
    كـتابي بدانـش نـماينده راه
    چو بـشـنيد برزوي زو شاد شد
    بروآفرين كرد وشد نزد شاه
    بيامد نيايش كـنان پيش راي
    كتابيسـت اي شاه گسترده كام
    بـه مهرسـت تا درج درگنج شاه
    بـه گـنـج ور فرمان دهد تا زگنج
    دژم گـشـت زان آرزو جان شاه
    ببرزوي گفت اين كس از ما نجست
    وليكـن جـهاندار نوشين روان
    نداريم ازو باز چيزي كه هـسـت
    وليكـن بـخواني مـگر پيش ما
    نـگويد به دل كان نبشتست كس
    بدو گفـت برزوي كاي شـهريار
    كـليلـه بياورد گـنـجور شاه
    هران در كـه ازنامـه بو خواندي
    ز نامـه فزون ز آنـك بوديش ياد
    هـمي بود شادان دل و تن درست
    چو زو نامه رفتي بـشاه جـهان
    بدين چاره تا نامـه هـندوان
    بدين گونـه تا پاسـخ نامـه ديد
    ز ايوان بيامد بـه نزديك راي
    چو بگـشاد دل راي بنواختـش
    دو ياره بـهاگير و دو گوشوار
    هـم از شاره هندي و تيغ هـند
    بيامد ز قـنوج برزوي شاد
    ز ره چون رسيد اندر آن بارگاه
    بگفـت آنـچ از راي ديد و شنيد
    بدو گفـت شاه اي پسـنديده مرد
    تواكـنون ز گنـجور بستان كـليد
    بيامد خرد يافتـه سوي گـنـج
    درم بود و گوهر چپ و دست راست
    گرانـمايه دستي بپوشيد و رفت
    چو آمد به نزديك تخـتـش فراز
    بدو گفـت پـس نامور شـهريار
    چرا رفـتي اي رنج ديده ز گنـج
    چـنين پاسـخ آورد برزو بـشاه
    هرآنكس كه او پوشش شاه يافت
    دگر آنـك با جامـه شـهريار
    دل بدسـگالان شود تار و تنـگ
    يكي آرزو خواهـم از شـهريار
    چو بـنويسد اين نامه بوزرجمـهر
    نخـسـتين در از من كند يادگار
    بدان تا پس از مرگ من در جـهان
    بدو گفت شاه اين بزرگ آروزسـت
    وليكـن بـه رنج تو اندر خورست
    بـه بوزرجمهر آن زمان شاه گفت
    نويسـنده از كلك چون خامه كرد
    نبـشـت او بران نامه خسروي
    هـمي بود با ارج در گـنـج شاه
    چـنين تا بـتازي سخـن راندند
    چو مامون روشـن روان تازه كرد
    دل موبدان داشـت و راي كيان
    كـليلـه بـه تازي شد از پهلوي
    بـتازي هـمي بود تا گاه نـصر
    گرانـمايه بوالفضـل دستور اوي
    بـفرمود تا پارسي و دري
    وزان پس چو پيوستـه راي آمدش
    هـمي خواسـت تا آشكار و نهان
    گزارنده را پيش بـنـشاندند
    بـپيوسـت گويا پراگـنده را
    بدان كو سخن راند آرايشـسـت
    حدي پراگـنده بـپراگـند
    جـهاندار تا جاودان زنده باد
    از انديشـه دل را مدار ايچ تنـگ
    گـهي برفراز و گهي بر نـشيب
    ازين دو يكي نيز جاويد نيسـت
    نگـه كـن كـنون كار بوزرجمهر فراز آوريدش بـخاك نژند
    فراز آوريدش بـخاك نژند



  • بدانگـه كـه بگـشاد راز ازنهفت
    كـه نامـش بـماناد تا جاودان
    كـه درگـه بديشان بياراسـتي
    بزرگان وكارآزموده سران
    كـجا هرسري رابدي افـسري
    بـنيرو رسيده سخـنـگوي بود
    بهربـهره اي درجـهان شهره اي
    بيامد برنامور شـهريار
    پژوهـنده ويافـتـه يادگير
    همي بـنـگريدم بروشـن روان
    گياييسـت چيني چورومي پرند
    بياميزد ودانـش آرد بـجاي
    سخنـگوي گرددهـم اندر زمان
    بـپيمايم اين راه دشوار خوار
    مـگر كين شگفتي بـجاي آورم
    كه نوشين روان برجهان پادشاست
    مـگر آزموده رابـبايد شدن
    نـگر تاكـه باشد بت آراي هـند
    هـمـه ياري ازبخـت بيدار خواه
    كـه اين گفته رمزي بود درنـهان
    كزو بايدت بي گـمان رهـنـماي
    زچيزي كـه بد درخور خـسروان
    ز مهر و ز افسر ز مشك و عـبير
    فرسـتاده برداشـت آمد به راه
    سربارها پيش اوبرگـشاد
    بدو گـفـت كاي مرد پاكيزه راي
    همـه لشكر وپادشاهي يكيست
    وزان روشني بخت وآن دستـگاه
    كـه گر مردگان را برآرد زخاك
    يكي دارد اين راي رابا تودسـت
    هـم آن گنج وپرمايه گنجور مـن
    بزرگي مرا دركم وبيش تـسـت
    يكي نامور چون بـبايسـت جاي
    هـمان پوشـش نغز وگستردني
    بزرگان قـنوج با بـخردان
    پديد آمد آن شـمـع گيتي فروز
    كـسي كو بدانش بدي رهنـماي
    برفـتـند بااو پزشـكان گروه
    بـپيمود با دانـشي رهنـماي
    ز پژمرده و آنـچ رخـشـنده ديد
    هـمي بر پراگـند بر مرده بر
    هـمانا كـه سست آمد آن كيميا
    ابر رنـج اوبرنيامد بـجاي
    كه زنده است جاويد و فرمانرواست
    هـم ازنامداران هـم از رنـج راه
    زگـفـتار بيهوده آزرده بود
    كـه آن مرد بيدانش و سنـگدل
    كـه بد بار آن رنج گفتار زشـت
    كـه اي كارديده سـتوده ردان
    كـجا سرفرازد بدين انـجـمـن
    كـه دانـنده پيرسـت ايدر كهن
    بـه دانش ز هر مهتري بهترست
    كـه اي نامداران روشـن روان
    مرا سوي او رهـنـموني كـنيد
    بدين كار باشد مرا دسـتـگير
    پرانديشـه دل سرپرازگفت وگوي
    همـه رنـجـها پيش او ياد كرد
    سخـنـها كـه ازكاردانان شنيد
    ز هر دانـشي پيش اوك رد ياد
    بدان آرزو تيز بـشـتافـتـم
    بـبايسـت ناچار ديگر شـنيد
    كـه هـمواره باشد مر او راشكوه
    كـه دانا بهرجاي با رامشسـت
    چودانـش نـباشد بگردش مگرد
    گياچوكليلـه ست ودانش چوكوه
    بيابي چوجويي توازگـنـج شاه
    همـه رنـج برچشـم اوبادشد
    بـكردار آتـش بـپيمود راه
    كـه تا جاي باشد توبادي بـجاي
    كـه آن را بهندي كليله ست نام
    براي وبدانـش نـماينده راه
    سـپارد بـمـن گر ندارد به رنج
    بـپيچيد برخويشـتـن چـندگاه
    نـه اكـنون نه از روزگار نخست
    اگر تـن بـخواهد ز ما يا روان
    اگر سرفرازسـت اگر زيردسـت
    بدان تا روان بدانديش ما
    بـخوان و بدان و ببين پيش و پس
    ندارم فزون ز آنـچ گويي مدار
    هـمي بود او را نـماينده راه
    هـمـه روز بر دل هـمي راندي
    ز برخواندي نيز تا بامداد
    بدانش همي جان روشن بشست
    دري از كليلـه نبشـتي نـهان
    فرسـتاد نزديك نوشين روان
    كـه درياي دانـش برما رسيد
    بدسـتوري بازگشتـن بـه جاي
    يكي خلعـت هندويي ساختـش
    يكي طوق پرگوهر شاهوار
    هـمـه روي آهـن سراسر پرند
    بـسي دانـش نوگرفـتـه بياد
    نيايش كـنان رفـت نزديك شاه
    بـجاي گيا دانـش آمد پديد
    كـليلـه روان مرا زنده كرد
    ز چيزي كـه بايد بـبايد گزيد
    بـه گنـج ور بـسيار ننـمود رنج
    جز از جامه شاه چيزي نخواسـت
    بر گاه كـسري خراميد تـفـت
    برو آفرين كرد و بردش نـماز
    كـه بي بدره و گوهر شاهوار
    كـسي را سزد گنج كو ديد رنـج
    كـه اي تاج تو برتر از چرخ ماه
    ببـخـت و بتخت مهي راه يافت
    بـبيند مرا مرد ناسازگار
    بـماند رخ دوست با آب و رنـگ
    كـه ماند ز من در جـهان يادگار
    گـشايد برين رنـج برزوي چـهر
    بـه فرمان پيروزگر شـهريار
    ز دانـنده رنجـم نـگردد نـهان
    بر اندازه مرد آزاده خوسـت
    سخـن گرچـه از پايگه برترست
    كـه اين آرزو را نشايد نهـفـت
    ز بر زوي يك در سرنامـه كرد
    نـبود آن زمان خط جز پـهـلوي
    بدو ناسزا كـس نـكردي نـگاه
    ورا پـهـلواني هـمي خواندند
    خور روز بر ديگر اندازه كرد
    ببستـه بـهر دانـشي بر ميان
    بدين سان كه اكنون همي بشنوي
    بدانگـه كه شد در جهان شاه نصر
    كـه اندر سخن بود گنـجور اوي
    نبـشـتـند و كوتاه شد داوري
    بدانـش خرد رهـنـماي آمدش
    ازو يادگاري بود درجـهان
    هـمـه نامـه بر رودكي خواندند
    بسفـت اينـچـنين در آگنده را
    چو ابله بود جاي بخشايشسـت
    چوپيوسـتـه شد جان و مغزآگند
    زمان و زمين پيش او بـنده باد
    كـه دوري تو از روزگار درنـگ
    گـهي با مراد و گـهي با نـهيب
    بـبودن تو را راه اميد نيسـت
    كـه از خاك برشد به گردان سپهر هـمان كـس كه بردش با بر بلند
    هـمان كـس كه بردش با بر بلند


/ 675