شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید





  • چـنان بد كه كـسري بدان روزگار
    همي تاخـت با غرم و آهو به دشت
    ز هامون بر مرغزاري رسيد
    هـمي راند با شاه بوزرجـمـهر
    فرود آمد از بارگي شاه نرم
    نديد از پرستـندگان هيچـكـس
    بـغـلـتيد چـندي بران مرغزار
    هـميشـه بـبازوي آن شاه بر
    برهـنـه شد از جامـه بازوي او
    فرودآمد از ابر مرغ سياه
    بـبازو نـگـه كرد وگوهر بديد
    همـه لـشـكرش گرد آن مرغزار
    هـمان شاه تنـها بـخواب اندرون
    چومرغ سيه بـند بازوي بديد
    چوبدريد گوهر يكايك بـخورد
    بـخورد و ز بالين او بر پريد
    دژم گـشـت زان كار بوزرجمـهر
    بدانـسـت كامد بتنـگي نشيب
    چوبيدارشد شاه و او را بديد
    گـماني چـنان برد كو را بـخواب
    بدو گفت كاي سگ تو را اين كه گفت
    نـه مـن اورمزدم و گر بهمـنـم
    جـهاندار چـندي زبان رنجـه كرد
    بـپژمرد بر جاي بوزرجـمـهر
    كـه بـس زود ديد آن نشان نشيب
    هـمـه گرد بر گرد آن مرغزار
    نشسـت از بر اسب كسري بخشم
    هـمـه ره ز دانا همي لـب گزيد
    بـفرمود تا روي سـندان كـنـند
    دران كاخ بنشسـت بوزرجـمـهر
    يكي خويش بودش دلير وجوان
    بـهرجاي با شاه در كاخ بود
    بـپرسيد يك روز بوزرجـمـهر
    كـه او را پرستش همي چون كني
    پرستـنده گـفـت اي سر موبدان
    چو از خوان برفت آب بـگـساردم
    نـگـه سوي من بنده زان گونه كرد
    جـهاندار چون گشت بامن درشت
    بدو دانـشي گـفـت آب آر خيز
    بياورد مرد جوان آب گرم
    بدو گفـت كين بار بر دستـشوي
    چولـب را بـبالايد از بوي خوش
    چو روز دگر شاه نوشين روان
    پرسـتـنده را دل پرانديشه گشت
    چـنان هـم چو داناش فرموده بود
    بـه گـفـتار دانا فرو ريخـت آب
    بدو گـفـت شاه اي فزاينده مـهر
    مرا اندرين دانـش او داد راه
    بدو گـفـت رو پيش دانا بـگوي
    چراجـسـتي از برتري كمـتري
    پرسـتـنده بـشـنيد و آمد دوان
    ز شاه آنـچ بشيند با او بگـفـت
    كـه حال من از حال شاه جـهان
    پرستـنده برگشـت و پاسخ ببرد
    فراوان ز پاسـخ برآشـفـت شاه
    دگر باره پرسيد زان پيشـكار
    پرسـتـنده آمد پر از آب چـهر
    چـنين داد پاسـخ بدو نيكـخواه
    فرسـتاده برگـشـت وآمد چو باد
    ز پاسخ بر آشفت و شد چون پلنـگ
    ز پيكان وز ميخ گرد اندرش
    بدو اندرون جاي دانا گزيد
    نـبد روزش آرام و شب جاي خواب
    چـهارم چـنين گفـت شاه جهان
    كـه يك بار نزديك دانا گذار
    بـگويش كـه چون بيني اكنون تنت
    پرسـتـنده آمد بداد آن پيام
    چـنين داد پاسـخ بـمرد جوان
    چو برگشـت و پاسـخ بياورد مرد
    ز ايوان يكي راسـتـگوي گزيد
    ابا او يكي مرد شـمـشير زن
    كـه رو تو بدين بد نـهان را بـگوي
    و گرنـه كـه دژخيم با تيغ تيز
    كـه گفتي كه زندان به از تخت شاه
    بيامد بگفـت آنـچ بـشـنيد مرد
    بدان پاكدل گـفـت بوزرجـمـهر
    چه با گنج و تختي چه با رنج سخت
    نـه اين پاي دارد بـگيتي نـه آن
    ز سـخـتي گذر كردن آسان بود
    خردمـند ودژخيم باز آمدند
    شـنيده بگـفـتـند با شـهريار
    بـه ايوانـش بردند زان تنـگ جاي
    برين نيز بگذشت چندي سـپـهر
    دلـش تنگـتر گشت و باريك شد
    چو با گنـج رنـجـش برابر نـبود
    چـنان بد كه قيصر بدان چـندگاه
    ابا نامـه و هديه و با نـار
    كـه با شاه كـنداوران وردان
    بدين قفل و اين درج نابرده دسـت
    فرسـتيم باژ ار بـگويند راسـت
    گراي دون كـه زين دانـش ناگزير
    نـبايد كـه خواهد ز ما باژ شاه
    برين گونـه دارم ز قيصر پيام
    فرسـتاده راگـفـت شاه جهان
    مـن از فر او اين بـجاي آورم
    يكي هفـتـه ايدر ز مي شاد باش
    ازان پس بران داسـتان خيره ماند
    نـگـه كرد هريك زهر باره اي
    بدان درج و قفلي چـنان بي كـليد
    ز دانـش سراسر بيكـسو شدند
    چو گشـتـند يك انجمـن ناتوان
    همي گـفـت كين راز گردان سپهر
    شد از درد دانا دلـش پر ز درد
    شهنـشاه چون ديد ز انديشه رنج
    بياورد گـنـجور و اسـبي گزين
    بـه نزديك دانا فرستاد و گـفـت
    چـنين راند بر سر سپهر بـلـند
    زيان تو مـغز مرا كرد تيز
    يكي كار پيش آمدم ناگزير
    يكي درج زرين سرش بسته خشك
    فرسـتاد قيصر برما ز روم
    فرسـتاده گويد كـه سالار گفـت
    كـه اين درج را چيست اندر نـهان
    بـه دل گفتم اين راز پوشيده چـهر
    چوبشـنيد بوزرجمـهر اين سخن
    ز زندان بيامد سرو تن بشـسـت
    هـمي بود ترسان ز آزار شاه
    شـب تيره و روز پيدا نـبود
    چو خورشيد بـنـمود تاج از فراز
    باخـتر نـگـه كرد بوزرجـمـهر
    بـه آب خرد چشم دل را بشسـت
    بدو گفـت بازار من خيره گشـت
    نگـه كـن كه پيشت كه آيد به راه
    بـه راه آمد از خانه بوزرجـمـهر
    خردمـند بينا بدانا بـگـفـت
    چـنين گفـت پرسنده را راه جوي
    زن پاكدامـن بپرسـنده گـفـت
    چوبشـنيد دانـنده گـفـتار زن
    هـمانـگـه زني ديگر آمد پديد
    كـه اي زن تو را بچه وشوي هست
    بدو گفت شويست اگر بچه نيسـت
    هـمانـگـه سديگر زن آمد پديد
    كـه اي خوب رخ كيست انـباز تو
    مرا گفـت هرگز نبودسـت شوي
    چو بشـنيد بوزرجمهر اين سخـن
    بيامد دژم روي تازان بـه راه
    بـفرمود تا رفـت نزديك تـخـت
    كـه دانـنده را چـشـم بينا نديد
    هـمي كرد پوزش ازان كار شاه
    پـس از روم و قيصر زبان برگـشاد
    بـشاه جـهان گفـت بوزرجمـهر
    يكي انجـمـن درج در پيش شاه
    بـنيروي يزدان كـه انديشـه داد
    بـگويم بدرج اندرون هرچ هسـت
    اگر تيره شد چشم دل روشنسـت
    ز گـفـتار او شاد شد شـهريار
    ز انديشه شد شاه را پشت راست
    هـمـه موبدان وردان را بـخواند
    ازان پـس فرستاده را گفـت شاه
    چو بـشـنيد رومي زبان برگـشاد
    كـه گفـت از جهاندار پيروز جنگ
    تو را فر و بر ز جـهاندار هـسـت
    هـمان بـخرد و موبد راه جوي
    هـمـه پاك در بارگاه تواند
    هـمين درج با قفل و مهر و نشان
    بـگويند روشـن كـه زيرنهفـت
    فرسـتيم زين پس بـتو باژ و ساو
    وگر باز مانـند ازين مايه چيز
    چودانا ز گوينده پاسـخ شـنيد
    كـه هـمواره شاه جهان شاد باد
    سـپاس از خداوند خورشيد و ماه
    نداند جز او آشـكارا و راز
    سـه درست رخشان بدرج اندرون
    يكي سفتـه و ديگري نيم سفـت
    چو بـشـنيد داناي رومي كـليد
    نهفـتـه يكي حـقـه بد در ميان
    سـه گوهر بدان حقه اندر نهفـت
    نخـسـتين ز گوهر يكي سفته بود
    هـمـه موبدان آفرين خواندند
    شهـنـشاه رخـساره بي تاب كرد
    ز كار گذشتـه دلش تـنـگ شد
    كـه با او چراكرد چـندان جـفا
    چو دانا رخ شاه پژمرده يافـت
    برآورد گوينده راز از نـهـفـت
    ازان بـند بازوي و مرغ سياه
    بدو گـفـت كين بودني كار بود
    چو آرد بد و نيك راي سـپـهر
    ز تخـمي كه يزدان باختر بكشـت
    دل شاه نوشين روان شادباد
    اگر چـند باشد سرافراز شاه
    شـكارسـت كار شهنشاه و رزم
    بداند كـه شاهان چـه كردند پيش
    ز آگـندن گـنـج و رنـج سـپاه دل وجان دسـتورباشد بـه رنـج
    دل وجان دسـتورباشد بـه رنـج



  • برفـت از مداين ز بـهر شـكار
    پراگـند شد غرم و او مانده گشت
    درخـت و گيا ديد و هـم سايه ديد
    ز بـهر پرستـش هم از بهر مـهر
    بدان تاكـند برگيا چـشـم گرم
    يكي خوب رخ ماند با شاه بـس
    نـهاده سرش مـهربان بركـنار
    يكي بـند بازو بدي پرگـهر
    يكي مرغ رفـت از هوا سوي او
    ز پرواز شد تا بـبالين شاه
    كـسي رابـه نزديك او برنديد
    همي گشـت هركـس ز بهر شكار
    نـه بر گرد او بركسي رهـنـمون
    سر در ز آن گوهران بردريد
    هـمان در خوشاب و ياقوت زرد
    هـمانـگـه ز ديدار شد ناپديد
    فروماند از كارگردان سـپـهر
    زمانـه بـگيرد فريب و نـهيب
    كزان سان همي لـب بدندان گزيد
    خورش كرد بر پرورش برشـتاب
    كـه پالايش طبـع بتوان نهفـت
    ز خاكـسـت وز باد و آتش تنـم
    نديد ايچ پاسـخ جز ار باد سرد
    ز شاه و ز كردار گردان سـپـهر
    خردمـند خامـش بـماند از نهيب
    سـپـه بود و اندر ميان شـهريار
    ز ره تا در كاخ نگـشاد چـشـم
    فرود آمد از باره چـندي ژكيد
    بدانـنده بر كاخ زندان كـنـند
    ازو برگسسـتـه جـهاندار مـهر
    پرسـتـنده شاه نوشين روان
    بـه گـفـتار با شاه گسـتاخ بود
    ز پرورده شاه خورشيد چـهر
    بياموز تا كوشـش افزون كـني
    چـنان دان كـه امروز شاه ردان
    زمين ز آبدسـتان مگر يافـت نـم
    كـه گفتم سرآمد مرا خواب وخورد
    مراسسـت شد آبدستان بمشت
    چنان چون كه بر دست شاه آب ريز
    هـمي ريخـت بر دست او نرم نرم
    تو با آب جو هيچ تـندي مـجوي
    تو از ريخـت آبدسـتان نـكـش
    بـهـنـگام خوردن بياورد خوان
    بدان تا دگر بار بـنـهاد تـشـت
    نـه كـم كرد ازان نيز و نـه برفزود
    نـه نرم ونـه از ريختن برشـتاب
    كـه گفـت اين تو راگفت بوزرجمهر
    كـه بيند همي اين جـهاندار شاه
    كزان نامور جاه و آن آبروي
    بـبد گوهر و ناسزا داوري
    برخال شد تـند وخسـتـه روان
    چين يافـت زو پاسخ اندر نهفـت
    فراوان بهسـت آشـكار و نـهان
    سـخـنـها يكايك برو برشـمرد
    ورا بـند فرمود و تاريك چاه
    كـه چون دارد آن كـم خرد روزگار
    بگـفـت آن سخنـها به بوزرجمهر
    كـه روز مـن آسانـتر از روز شاه
    همـه پاسـخـش كرد بر شاه ياد
    ز آهـن تـنوري بـفرمود تـنـگ
    هـم از بـند آهن نهفتـه سرش
    دل از مـهر دانا بيكـسو كـشيد
    تـنـش پر ز سختي دلش پرشتاب
    ابا پيشـكارش سـخـن درنـهان
    بـبر زود پيغام و پاسـخ بيار
    كـه از ميخ تيزسـت پيراهـنـت
    كـه بشـنيد زان مهر خويش كام
    كـه روزم بـه از روز نوشين روان
    ز گـفـتار شد شاه را روي زرد
    كـه گـفـتار دانا بداند شـنيد
    كـه دژخيم بود اندران انجـمـن
    كـه گر پاسخت را بود رنـگ و بوي
    نـمايد تو را گردش رسـتـخيز
    تـنوري پر از ميخ با بـند و چاه
    شد از درد دانا دلـش پر ز درد
    كـه نـنـمود هرگز بمابخت چهر
    بـبـنديم هر دو بـناكام رخـت
    سرآيد هـمي نيك و بد بي گـمان
    دل تاجداران هراسان بود
    بر شاه گردن فراز آمدند
    دلـش گشـت زان پاسخ او فگار
    بـه دسـتوري پاكدل رهـنـماي
    پر آژنـگ شد روي بوزرجـمـهر
    دوچـمـش ز انديشـه تاريك شد
    بـفرسود ازان درد و در غم بـسود
    رسولي فرسـتاد نزديك شاه
    يكي درج و قـفـلي برو اسـتوار
    فراوان بود پاكدل موبدان
    نهفتـه بـگويند چيزي كه هست
    جز از باژ چيزي كـه آيين ماسـت
    بـماند دل موبد تيزوير
    نراند بدين پادشاهي سـپاه
    تو پاسـخ گزار آنـچ آيدت كام
    كـه اين هم نباشد ز يزدان نـهان
    هـمان مرد پاكيزه راي آورم
    برامـش دل آراي وآزاد باش
    بزرگان و فرزانـگانرا بـخواند
    كـه سازد مر آن بـند را چاره اي
    نـگـه كرد و هر موبدي بـنـگريد
    بـناداني خويش خـسـتو شدند
    غـمي شد دل شاه نوشين روان
    بيارد بانديشـه بوزرجـمـهر
    برو پر ز چين كرد و رخـساره زرد
    بـفرمود تا جامـه دستي ز گنـج
    نشسـت شهـنـشاه كردند زين
    كـه رنـجي كه ديدي نشايد نهفت
    كـه آيد ز ما بر تو چـندي گزند
    هـمي با تن خويش كردي سـتيز
    كزان بـسـتـه آمد دل تيزوير
    نـهاده برو قفل و مهري ز مشـك
    يكي موبدي نامـبردار بوم
    كـه اين راز پيدا كنيد از نهـفـت
    بـگويند فرزانـگان جـهان
    بـبيند مـگر جان بوزرجـمـهر
    دلـش پرشد از رنج و درد كـهـن
    بـه پيش جـهانداور آمد نخسـت
    جـهاندار پر خشـم و او بيگـناه
    بدان سان كه پيغام خسرو شـنود
    بـپوشيد روي شـب تيره باز
    چوخورشيد رخشنده بد بر سپـهر
    ز دانـندگان اسـتواري بجسـت
    چو چشمم ازين رنجها تيره گشـت
    ز حالـش بپرس ايچ نامش مـخواه
    هـمي رفـت پويان زني خوب چهر
    سـخـن هرچ بر چشم او بد نهفت
    كـه بـپژوه تا دارد اين ماه شوي
    كه شويست و هم كودك اندر نهفت
    بـخـنديد بر باره گامزن
    بـپرسيد چون ترجـمانـش بديد
    وگر يك تـني باد داري بدسـت
    چو پاسخ شنيدي بر من مه ايست
    بيامد بر او بـگـفـت و شـنيد
    برين كـش خراميدن و ناز تو
    نخواهـم كـه پيداكنـم نيز روي
    نـگر تا چـه انديشـه افگند بـن
    چو بردند جوينده را نزد شاه
    دل شاه كسري غمي گشت سخت
    بـسي باد سرد از جگر بر كـشيد
    كزو داشـت آزار بر بيگـناه
    هـمي كرد زان قفـل و زان درج ياد
    كـه تابان بدي تا بـتابد سـپـهر
    بـه پيش بزرگان جوينده راه
    روان مرا راسـتي پيشـه داد
    نـسايم بران قفل وآن درج دسـت
    روان راز دانش همي جوشنـسـت
    دلـش تازه شد چون گل اندر بـهار
    فرسـتاده و درج را پيش خواسـت
    بـسي دانـشي پيش دانا نشاند
    كـه پيغام بـگزار و پاسخ بـخواه
    سخـنـهاي قيصر همـه كرد ياد
    خرد بايد و دانـش و نام و نـنـگ
    بزرگي و دانايي و زور دسـت
    گو بر مـنـش كو بود شاه جوي
    وگر در جـهان نيكـخواه تواند
    بـبينـند بيدار دل سركـشان
    چه چيزست وآن با خرد هست جفت
    كـه اين مرز دارند با باژ تاو
    نـخواهـند ازين مرزها باژ نيز
    زبان برگـشاد آفرين گـسـتريد
    سـخـن دان و با بخت و با داد باد
    روان را بدانـش نـماينده راه
    بدانـش مرا آز و او بي نياز
    غـلافـش بود ز آنچ گفتـم برون
    دگر آنـك آهـن نديدست جفـت
    بياورد و نوشين روان بـنـگريد
    بـحـقـه درون پرده پرنيان
    چـنان هـم كه داناي ايران بگفت
    دوم نيم سفـت و سيم نابـسود
    بدان دانـشي گوهر افـشاندند
    دهانـش پر از در خوشاب كرد
    بـپيچيد و رويش پر آژنـگ شد
    ازان پـس كزو ديد مـهر و وفا
    روانـش بدرد اندر آزرده يافـت
    گذشتـه همه پيش كسري بگفت
    از انديشـه گوهر و خواب شاه
    ندارد پـشيماني و درد سود
    چـه شاه وچه موبد چه بوزرجمهر
    بـبايدش برتارك ما نـبـشـت
    هـميشـه ز درد وغـم آزاد باد
    بدسـتور گردد دلاراي گاه
    مي و شادي و بخشش و داد و بزم
    بورزد بدان همـنـشان راي خويش
    ز آزرم گـفـتار وز دادخواه ز انديشـه كدخدايي و گـنـج
    ز انديشـه كدخدايي و گـنـج


/ 675