نامه كسري به هرمزد - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

نامه كسري به هرمزد





  • شـنيدم كـجا كـسري شهريار
    ز شاه جـهاندار خورشيد دهر
    جـهاندار بيدار و نيكو كـنـش
    فزاينده نام و تـخـت قـباد
    كـه با فر و برزست و فرهنگ و نام
    سوي پاك هرمزد فرزند ما
    ز يزدان بدي شاد و پيروز بـخـت
    بـه ماه خجستـه بـه خرداد روز
    نـهاديم برسر تو را تاج زر
    هـمان آفرين نيز كرديم ياد
    تو بيدارباش و جـهاندار باش
    بدانـش فزاي و بـه يزدان گراي
    بـپرسيدم از مرد نيكوسـخـن
    كـه از ما به يزدان كـه نزديكـتر
    چـنين داد پاسخ كه دانـش گزين
    كـه نادان فزوني ندارد ز خاك
    بدانـش بود شاه زيباي تـخـت
    مـبادا كـه گردي تو پيمان شكن
    بـبادا فره بيگـناهان مـكوش
    بـهر كار فرمان مـكـن جز بداد
    زبان را مـگردان بـگرد دروغ
    وگر زيردسـتي بود گـنـج دار
    كـه چيز كسان دشمن گنج تست
    وگر زيردسـتي شود مايه دار
    هـمي در پـناه تو بايد نشسـت
    چو نيكي كـند با تو پاداش كـن
    وگر گردي اندر جـهان ارجـمـند
    سراي سپنجست هرچون كه هست
    هـنر جوي با دين و دانـش گزين
    گرامي كـن او را كـه درپيش تو
    بدانـش دو دسـت ستيزه ببـند
    چو بر سر نهي تاج شاهنـشـهي
    هـميشـه يكي دانشي پيش دار
    بزرگان وبازارگانان شـهر
    كـسي كو ندارد هـنر بانژاد
    مده مرد بي نام را ساز جـنـگ
    بـه دشمن دهد مر تو را دوستدار
    سـليح تو دركارزار آورد
    بـبـخـشاي برمردم مستمـند
    هميشـه نـهان دل خويش جوي
    هـمان نيز نيكي باندازه كـن
    بدنيي گراي و بدين دار چـشـم
    هزينـه باندازه گـنـج كـن
    بـكردار شاهان پيشين نـگر
    كـه نـفرين بود بـهر بيداد شاه
    كـجا آن سر و تاج شاهنشـهان
    ازايشان سخن يادگارست و بـس
    گزافـه مـفرماني خون ريخـتـن
    نـگـه كـن بدين نامـه پندمـند
    بدين مـن تو را نيكويي خواستـم
    بـه راه خداوند خورشيد و ماه
    بـه روز و شب اين نامه را پيش دار
    اگر يادگاري كـني درجـهان
    خداوند گيتي پـناه تو باد
    بـكام تو گردنده چرخ بـلـند
    شـهـنـشاه كو داد دارد خرد
    دليري بـه رزم اندرون زور دسـت
    بـه گيتي نگر كين هنرها كراست
    مجوي آنك چون مشتري روشنست
    جـهان بسـتد از مردم بت پرست
    كـنو لاجرم جود موجود گـشـت
    اگر بزم جويد هـمي گر نـبرد ابوالـقاسـم آن شاه پيروز و داد
    ابوالـقاسـم آن شاه پيروز و داد



  • بـه هرمز يكي نامه كرد اسـتوار
    مهسـت و سرافراز و گيرنده شهر
    فشانـنده گـنـج بي سرزنـش
    گراينـه تاج و شـمـشير و داد
    ز تاج بزرگي رسيده بـكام
    پذيرفـتـه از دل هـمي پـند ما
    هميشـه جـهاندار با تاج و تخت
    بـه نيك اخـتر و فال گيتي فروز
    چـنان هـم كـه ما يافتيم از پدر
    كـه برتاج ماكرد فرخ قـباد
    خردمـند و راد و بي آزار باش
    كـه اويسـت جان تو را رهنـماي
    كـسي كو بسال و خرد بد كهـن
    كرا نزد او راه باريكـتر
    چوخواهي ز پروردگار آفرين
    بدانـش بسـنده كـند جان پاك
    كـه دانـنده بادي و پيروزبـخـت
    كـه خاكست پيمان شكن را كفن
    بـه گـفـتار بدگوي مسپارگوش
    كـه از داد باشد روان تو شاد
    چوخواهي كه تخـت تو گيرد فروغ
    تو او را ازان گـنـج بي رنـج دار
    بدان گنـج شو شاد كز رنج تسـت
    هـمان شـهريارش بود سايه دار
    اگر زيردستسـت اگر در پرسـت
    ابا دشمـن دوسـت پرخاش كـن
    ز درد تـن انديش و درد گزند
    بدو اندر ايمـن نشايد نشسـتـت
    چوخواهي كه يابي ز بخـت آفرين
    سـپر كرده جان بر بدانديش تو
    چو خواهي كـه از بد نيابي گزند
    ره برتري بازجوي از بـهي
    ورا چون روان و تـن خويش دار
    هـمي داد بايد كـه يابـند بـهر
    مـكـن زو به نيز از كم و بيش ياد
    كـه چون بازجويي نيايد به چنـگ
    دو كار آيدت پيش دشوار و خوار
    هـمان بر تو روزي بـه كار آورد
    ز بد دور باش و بـترس از گزند
    مـكـن رادي و داد هرگز بروي
    ز مرد جـهانديده بشنو سـخـن
    كـه از دين بود مرد را رشك وخشم
    دل از بيشي گنـج بي رنـج كـن
    نـبايد كـه باشي مـگر دادگر
    تو جز داد مپسند و نـفرين مـخواه
    كـجا آن بزرگان و فرخ مـهان
    سراي سپنـجي نـماند بكـس
    وگر جـنـگ را لشـكر انگيختـن
    دل اندر سراي سپنـجي مـبـند
    بدانـش دلـت را بياراسـتـم
    ز بـن دور كـن ديو را دسـتـگاه
    خرد را بـه دل داور خويش دار
    كـه نام بزرگي نـگردد نـهان
    زمان و زمين نيكـخواه تو باد
    ز كردار بد دور و دور از گزند
    بـكوشد كـه با شرم گرد آورد
    بود پاكديني و يزدان پرسـت
    چو ديدي ستايش مر او را سزاست
    جهانـجوي و با تيغ و با جوشنست
    ز ديباي دين بر دل آيين ببـسـت
    چو شاه جهان شاه محمود گشـت
    جـهان بـخـش را اين بود كار كرد زمانـه بديدار او شاد باد
    زمانـه بديدار او شاد باد


/ 675