سخن پرسيدن موبد ازكسري - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

سخن پرسيدن موبد ازكسري





  • يكي پير بد پـهـلواني سـخـن
    چـنين گويد از دفـتر پـهـلوان
    كـه آن چيست كز كردگار جـهان
    بدان آرزو نيز پاسـخ دهد
    يكي دسـت برداشته به آسـمان
    نيابد بـخواهـش هـمـه آرزو
    بـه موبد چـنين گفـت پيروز شاه
    كزان آرزو دل پراز خون شود
    بـپرسيد نيكي كرا درخورسـت
    چـنين داد پاسخ كه هركس كه گنج
    نبـخـشد نـباشد سزاوار تخـت
    ز هسـتي وبخشش بود مرد مـه
    بگـفـت ش خرد راكه بنياد چيست
    چـنين داد پاسخ كه داناست شاد
    برسيد دانـش كرا سودمـند
    چـنين داد پاسـخ كـه هر كو خرد
    ز بيشي خرد را بود سودمـند
    بگفـت ش كـه دانش به از فر شاه
    چـنين داد پاسـخ كـه دانا بـفر
    خرد بايد و نام و فرو نژاد
    چـنين گفت زان پس كه زيباي تخت
    چـنين داد پاسخ كه ياري نخسـت
    دگر بخشـش و دانش و رسـم گاه
    شـشـم نيز كانرا دهد مهـتري
    بـه هفتـم كه از نيك و بد درجهان
    چوفر و خرد دارد و دين و بـخـت
    بهشتـم كه دشمن بداند ز دوست
    نـماند پـس ازمرگ او نام زشـت
    بـپرسيدش از داد و خردك منـش
    چـنين داد پاسـخ كـه آز و نياز
    هرآنـكـس كـه بيشي كند آرزوي
    وگر سـفـلـگي برگزيد او ز رنـج
    چو بيچاره ديوي بود ديرساز
    بپرسيد و گفتا كه چندست و چيست
    دگر بـهر ازو گنج و تاجسـت و نام
    چـنين داد پاسـخ كه دانا سخـن
    نخسـتين سخـن گفتن سودمند
    دگر آنـك پيمان سخن خواستـن
    كـه چـندان سرايد كه آيد بـه كار
    سـه ديگر سخنگوي هنـگام جوي
    چـهارم كـه دانا دلاراي خواند
    كـه پيوستـه گويد سراسر سخن
    بـه پنجـم كه باشد سخنگوي گرم
    سـخـن چون يك اندر دگر بافـتي
    بـپرسيد چـندي كـه آموخـتي
    چـنين گـفـت كز هرك آموختم
    هـمي پرسـم از ناسزايان سخن
    بدانـش نـگر دور باش از گـناه
    بـپرسيد كـس را از آموخـتـن
    كـه نيزش ز دانا بـبايد شـنيد
    چـنين داد پاسخ كه از گنـج سير
    در دانـش از گنـج نامي ترسـت
    سـخـن ماند از ما هـمي يادگار
    بـپرسيد دانا شود مرد پير
    چـنين داد پاسـخ كـه داناي پير
    بر ابـلـه جواني گزيني رواسـت
    بـپرسيد كز تخـت شاهنشـهان
    كـنون نامـشان بيش ياد آوريم
    چـنين داد پاسـخ كه در دل نـبود
    بشمـشير و داد اين جهان داشتن
    بـپرسيد با هر كـسي پيش ازين
    سـبـك دارد اكـنون نگويد سخن
    چـنين داد پاسـخ كه گفتاربـس
    بـپرسيد هـنـگام شاهان نـماز
    شـما را ستايش فزونسـت ازان
    چـنين داد پاسـخ كـه يزدان پاك
    فـلـك را گزارنده او كـند
    گر اين بـنده آن را نداند بـها
    بـپرسيد تا توشدي شـهريار
    كزان مر تو را دانش افزون شدسـت
    چـنين داد پاسـخ كـه از كردگار
    كـسي پيش من برفزوني نجسـت
    زبون بود بدخواه در جـنـگ مـن
    بـپرسيد درجـنـگ خاور بدي
    چو با باختر ساختي ساز جـنـگ
    چـنين داد پاسـخ كـه مرد جوان
    هرآنگـه كـه سال اندر آيد بشست
    سـپاس از جـهاندار پروردگار
    كـه روز جواني هـنر داشـتيم
    كـنون روز پيروي بدانـندگي
    جـهان زير آيين و فرهنگ ماسـت
    بدو گـفـت شاهان پيشين دراز
    شـما را سخن كمـتر و داد بيش
    چـنين داد پاسـخ كه هرشـهريار
    ندارد تـن خويش با رنـج و درد
    بـپرسيد شادان دل شـهريار
    چـنين داد پاسـخ كـه بيم گزند
    بدو گـفـت شاهان پيشين ز بزم
    چـنين داد پاسخ كـه ايشان ز جام
    مرا نام بر جام چيره شدسـت
    بـپرسيد هركـس كه شاهان بدند
    بدارو و درمان و كار پزشـك
    چـنين داد پاسخ كه تـن بي زمان
    بـجايسـت دارو نيايد بـه كار
    چو هـنـگامـه رفـتـن آمد فراز
    بـپرسيد چـندان سـتايش كنند
    زماني نـباشد بدان شادمان
    چـنين داد پاسخ كه انديشه نيست
    بـترسـم كـه هركو ستايش كند
    سـتايش نشايد فزون زآنك هست
    بدو گفـت شادي ز فرزند چيسـت
    چـنين داد پاسخ كه هركو جـهان
    چوفرزند باشد بيابد مزه
    وگر بـگذرد كـم بود درد اوي
    بـپرسد كه گيتي تن آسان كراست
    چـنين داد پاسخ كه يزدان پرسـت
    فزوني نـجويد تـن آسان شود
    دگر آنـك گـفـتي ز كردار نيك
    ز گيتي زبونـتر مر آن را شـناس
    بـپرسيد كان كس كه بد كرد و مرد
    هران كـس كـه نيكي كند بـگذرد
    چـه بايد همي نيكويي را سـتود
    چـنين داد پاسـخ كـه كردار نيك
    نـمرد آنـك او نيك كردار مرد
    وزان كـس كه ماند هـمي نام بد
    نياسود هركـس كزو باز ماند
    بـپرسد چـه كارسـت برتر ز مرگ
    چـنين داد پاسـخ كزين تيره خاك
    هرآنكـس كه در بيم و اندوه زيست
    بـپرسد كزين دو گرانـتر كدام
    چـنين داد پاسخ كه هم سنگ كوه
    چـه بيمسـت اگر بيم اندوه نيست
    بـپرسيد كزما كـه با گـنـج تر
    بـپرسيد كاهو كدامسـت زشـت
    چـنين داد پاسخ كه زنرا كـه شرم
    ز مردان بـتر آنـك نادان بود
    بـگرود بـه يزدان وتـن پرگـناه
    بـپرسيد مردم كدامست راسـت
    چـنين گفـت كانـكو بسود و زيان
    بـپرسيد كزو خو چـه نيكوترسـت
    چـنين داد پاسـخ كـه چون بردبار
    نـه آن كز پي سودمـندي كـند
    چو رادي كه پاداش رادي نجسـت
    سـه ديگر چو كوشايي ايزدي
    بـپرسيد در دل هراس از چه بيش
    بـپرسيد بخشـش كدامسـت به
    چـنين داد پاسـخ كز ارزانيان
    بـپرسيد موبد ز كار جـهان
    كـه آيين كژ بينـم و نا پـسـند
    چـنين داد پاسخ كـه زين چرخ پير
    بزرگـسـت و دانـنده و برترست
    بد آيين مشو دور باش از پـسـند
    بد و نيك از او دان كش انباز نيسـت
    چوگويد بـباش آنـچ گويد بدسـت
    بـپرسيد كز درد بر كيسـت رنـج
    چـنين داد پاسخ كه اين پوده پوست
    چوپالود زو جان ندارد خرد
    بـپرسيد موبد ز پرهيز و گـفـت
    چـنين داد پاسـخ كـه آز و نياز
    تو از آز باشي هميشـه بـه رنـج
    بـپرسيد كز شـهرياران كـه بيش
    چـنين داد پاسـخ كـه آن پادشا
    ز دادار دارنده دارد سـپاس
    پراميد دارد دل نيك مرد
    سـپـه را بيارايد از گنـج خويش
    سـخـن پرسد از بخردان جـهان
    بـپرسيد كار پرستـش بچيسـت
    چـنين داد پاسخ كـه تاريك خوي
    نخست آنك داند كه هست و يكيست
    ازو دارد از كار نيكي سـپاس
    هراس تو آنـگـه كـه جويي گزند
    وگر نيك دل باشي و راه جوي
    وگر بدكـنـش باشي و بد تـنـه
    مـباش ايچ گسـتاخ با اين جـهان
    گراينده باشي بـكردار دين
    خرد را كـني با دل آموزگار
    هـمان نيز ياد گـنـهـكار مرد
    غـم آن جـهان از پي اين جـهان
    نشستـنـت هـمواره با بخردان
    گراينده بادي بـه فرهـنـگ و راي
    از اندازه بر نـگذراني سـخـن
    نـگرداندت رامـش و رود مسـت
    بـپيچي دل از هرچ نابودنيسـت
    نداري دريغ آنچـه داري ز دوسـت
    اگر دوسـت با دوست گيرد شـمار
    چو با مرد بدخواه باشد نشـسـت
    چو جويد كـسي راه بايسـتـگي
    نـبايد زبان از هـنر چيره تر
    نداند كـسي را بزرگي بـچيز
    اگر بدگـماني گـشايد زبان
    ازان پـس چو سستي گـماني برد
    تو پاسـخ مر او را باندازه گوي
    بـه آزرم اگر بفگـني سوي خويش
    چو بيكار باشي مـشو رامـشي
    ز هركار كردن تو را نـنـگ نيسـت
    بـه نيكي بـهر كار كوشا بود
    بـه كاري نيازد كـه فرجام اوي
    بـبـخـشايد از درد بر مستمـند
    خردمـند كو دل كـند بردبار
    بداند كـه چـندسـت با او هـنر
    گر افزون ازان دوست بـسـتايدش
    هـمان مرد ايزد ندارد بـه رنـج
    پرستـش كـند پيشـه و راستي
    برين برگ واين شاخها آخت دسـت
    همانـسـت راي و همينست راه
    اگر دادگر باشدي شـهريار چـنان هـم كه از داد نوشين روان
    چـنان هـم كه از داد نوشين روان



  • بـه گـفـتار و كردار گشته كهـن
    كـه پرسيد موبد ز نوشين روان
    بـخواهد پرسـتـنده اندر نـهان
    بدان پاسخـش بخـت فرخ نـهد
    هـمي خواهد از كردگار جـهان
    دوچشمـش پر از آب و پر چينش رو
    كـه خواهش ز يزدان به اندازه خواه
    كـه خواهد كـه زاندازه بيرون شود
    بـنام بزرگي كـه زيباترسـت
    بيابد پراگـنده نابرده رنـج
    زمان تا زمان تيره گرددش بـخـت
    تو ار گنـج داري نبخشي نـه بـه
    بـشاخ و ببرگ خرد شاد كيسـت
    دگر آنـك شرمـش بود با نژاد
    كدامـسـت بي دانـش و بي گزند
    بـپرورد جان را هـمي پرورد
    هـمان بي خرد باشد اندر گزند
    كـه فرر و بزرگيسـت زيباي گاه
    بـگيرد جـهان سر بـه سر زير پر
    بدين چار گيرد سـپـهر از تو ياد
    كدامـسـت وز كيست ناشاد بخت
    بـبايد ز شاه جـهاندار جـسـت
    دلـش پر ز بـخـشايش دادخواه
    كـه باشد سزوار بر بـهـتري
    سـخـنـها بروبر نـماند نـهان
    سزوار تاجـسـت و زيباي تخـت
    بي آزاري از شـهرياران نـكوسـت
    بيابد بـه فرجام خرم بـهـشـت
    ز نيكي وز مردم بدكـنـش
    دو ديوند بدگوهر و دير ساز
    بدو ديو او باز گردد بـخوي
    گزيند برين خاك آگـنده گـنـج
    كـه هر دو بيك خو گرايند باز
    كـه بـهري برو هم ببايد گريسـت
    ازان مستـمـنديم و زين شادكام
    ببخـشيد وانديشـه افگـند بـن
    خوش آواز خواند ورا بي گزند
    سـخـنـگوي و بينا دل آراستـن
    وزو ماند اندر جـهان يادگار
    بـماند هـمـه سالـه بر آب روي
    سراينده را مرد باراي خواند
    اگر نو بود داسـتان گر كـهـن
    بـشيرين سخـن هـم به آواز نرم
    ازو بي گـمان كام دل يافـتي
    روان را بـه دانـش بيفروخـتي
    هـمـه فام جان وخرد توخـتـم
    چـه گويي كه دانش كي آيد ببـن
    كـه دانـش گرامي تر از تاج و گاه
    سـتايش نديدم و افروخـتـن
    نـگويم كـسي كو بـجايي رسيد
    كـه آيد مـگر خاكـش آرد بزير
    هـمان نزد دانا گرامي ترسـت
    تو با گـنـج دانـش برابر مدار
    گر آموزشي باشد و يادگير
    ز دانـش جواني بود ناگزير
    كـه بي گور اوخاك او بي نواسـت
    بـكردي همـه شـهريار جـهان
    بياد از جـگر سرد باد آوريم
    كـه آن رسـم را خود نبايد سـتود
    چـنين رفـتـن و خوار بگذاشتـن
    سـخـن راندي نامور بيش ازين
    نـه از نو نـه از روزگار كـهـن
    بـكردار جويم هـمـه دسـترس
    نـبودي چـنين پيش ايشان دراز
    خروش و نيايش فزونـسـت ازان
    پرسـتـنده را سر برآرد ز خاك
    جـهان راهـمـه بـنده او كـند
    مـبادا ز درد و ز سـخـتي رها
    سـپاسـت فزون چيست از كردگار
    دل بدسگالان پر از خون شدسـت
    سـپاس آنـك گشـتيم به روزگار
    وز آواز من دست بد را بشـسـت
    چو گوپال مـن ديد و اورنـگ مـن
    چـنان تيز چـنـگ و دلاور بدي
    شـكيبايي آراسـتي با درنـگ
    نينديشد از رنـج و درد روان
    بـه پيش مدارا بـبايد نشـسـت
    كزويسـت نيك وبد روزگار
    بد و نيك را خوار نـگذاشـتيم
    براي و بـه گنـج وفـشانـندگي
    سـپـهر روان جوشن جنگ ماست
    سخـن خواستـند آشـكارا و راز
    فزون داري از نامداران پيش
    كـه باشد ورا يار پروردگار
    جـهان را نگهبان هرآنكس كـه كرد
    پر انديشـه بينـم بدين روزگار
    ندارد بـه دل مردم هوشـمـند
    نـبردند جان را باندازه رزم
    نـكردند هرگز بـه دل ياد نام
    روانـم زمانرا پذيره شدسـت
    تـن خويشـتـن را نگهـبان بدند
    بدان تا نـپالود بايد سرشـك
    كـه پيش آيد از گردش آسـمان
    نـگـه داردش گردش روزگار
    زمانـه نـگردد بـپرهيز باز
    جـهان آفرين را نيايش كـنـند
    بانديشـه دارد هـميشـه روان
    دل شاه با چرخ گردان يكيسـت
    مـگر بيم ما را نيايش كـند
    نـجوييم راز دل زيردسـت
    هـمان آرزوها ز پيوند چيسـت
    بـفرزند ماند نـگردد نـهان
    ز بـهر مزه دور گردد بزه
    كـه فرزند بيند رخ زرد اوي
    ز كردار نيكو پـشيمان چراسـت
    بـگيرد عـنان زمانـه بدسـت
    چو بيشي سـگالد هراسان شود
    نـهان دل وجان بـبازار نيك
    كـه نيكي سـگاليد با ناسـپاس
    ز ديوان جـهان نام او را سـترد
    زمانـه نـفـس را همي بشـمرد
    چومرگ آمد و نيك و بد را درود
    بيابد بـهر جاي بازار نيك
    بياسود و جان را بـه يزدان سـپرد
    از آغاز بد بود و فرجام بد
    وزو در زمانـه بد آواز ماند
    اگر باشد اين را چـه سازيم برگ
    اگر بـگذري يافـتي جان پاك
    بران زندگي زار بايد گريسـت
    كزوييم پر درد و ناشادكام
    جز اندوه مشمر كـه گردد سـتوه
    بـگيتي جز اندوه نسـتوه نيسـت
    چـنين گفت كام كس كه بي رنجتر
    كـه از ارج دورست و دور از بهشت
    نـباشد بـگيتي نـه آواز نرم
    هـمـه زندگاني بـه زندان بود
    بدي بر دل خويش كرده سياه
    كـه جان وخرد بر دل او گواسـت
    نـگويد نـبـندد بدي را ميان
    كـه آن بر سر مردمان افسرسـت
    بود مرد نايدش افـسون بـه كار
    وگر نيز راي بـلـندي كـند
    ببـخـشيد وتاريكي از دل بشست
    كـه از جان پاك آيد و بـخردي
    بدو گفـت كز رنـج و كردار خويش
    كـه بخشـنده گردد سرافراز و مه
    مداريد باز ايچ سود و زيان
    سخـن برگـشاد آشـكار و نهان
    دگر گردش كارناسودمـند
    اگر هـسـت بادانـش و يادگير
    كـه بر داوران جـهان داورسـت
    مـبين ايچ ازو سود و ناسودمـند
    بـه كاريش فرجام وآغاز نيسـت
    هـمو بود تا بود و تا هست هست
    كه تن چون سرايست و جان را سپنج
    بود رنجـه چندانك مغز اندروسـت
    كـه برخاك باشد چو جان بـگذرد
    كـه آز و نياز از كه بايد نـهـفـت
    سزد گر ندارد خردمـند باز
    كـه هـمواره سيري نيابي ز گنج
    بـهوش و بـه آيين و با راي و كيش
    كـه باشد پرسـتـنده و پارسا
    نـباشد كـس از رنج او در هراس
    دل بدكـمـنـش را پراز بيم و درد
    سوي بدسـگال افگند رنـج خويش
    بد و نيك دارد ز دشـمـن نـهان
    بـه نيكي يزدان گراينده كيسـت
    روان اندر آرد بـباريك موي
    تر ازين نشان رهنـماي اندكيسـت
    بدو باشد ايمـن و زو در هراس
    وزو ايمـني چون بود سودمـند
    بود نزد هر كـس تو را آبروي
    بـه دوزخ فرسـتاده باشي بنـه
    كـه او راز خويش از تو دارد نـهان
    بداري بدين روزگار گزين
    بـكوشي كـه نـفريبدت روزگار
    نـباشي بـه بازار ننـگ و نـبرد
    نـبايد كـه داري به دل در نـهان
    گراينده رامـش جاودان
    بـه يزدان خرد بايدت رهـنـماي
    كـه تو نو بـه كاري گيتي كـهـن
    نـباشدت با مردم بد نشـسـت
    بـه بخشاي آن را كه بخشودنيست
    اكر ديده خواهد اگر مـغز و پوسـت
    نـبايد كـه باشد ميانجي بـه كار
    چـنان كن كه نگشايد او بر تو دست
    هـنر بايد و شرم و شايسـتـگي
    دروغ از هـنر نـشـمرد دادگر
    نـه خواري بـناچيز دارد بـنيز
    توتـندي مـكـن هيچ با بدگـمان
    وز اندازه گـفـتار او بـگذرد
    سـخـنـهاي چرب آور و تازه گوي
    پـشيماني آيد بـه فرجام پيش
    نـه كارسـت بيكاري ار باهـشي
    اگر چـند با بوي و با رنگ نيسـت
    هـميشـه بدانـش نيوشا بود
    پـشيماني و تـندي آرد بروي
    نيارد دلـش سوي درد و گزند
    نـباشد بـه چشـم جهاندار خوار
    باندازه يابد ز هر كاربر
    بـلـندي و كژي بيفزايدش
    وگر چـند گردد پراگـنده گـنـج
    بـپيچد ز بي راهي و كاسـتي
    هـنرمـند ديني و يزدان پرسـت
    بـه يزدان گراي و بـه يزدان پـناه
    ازو ماند اندر جـهان يادگار كـجا خاك شد نام ماندش جوان
    كـجا خاك شد نام ماندش جوان


/ 675