وفات يافتن قيصر روم و رزم كسري - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

وفات يافتن قيصر روم و رزم كسري





  • چـنين گويد از نامـه باسـتان
    كـه آگاهي آمد بـه آباد بوم
    كـه تو زنده بادي كـه قيصر بـمرد
    پرانديشـه شد جان كـسري ز مرگ
    گزين كرد ز ايران فرسـتاده اي
    فرسـتاد نزديك فرزند اوي
    سخـن گفـت با او به چربي بسي
    يكي نامـه بنوشـت با سوگ و درد
    كـه يزدان تو را زندگاني دهاد
    نزايد جز از مرگ را جانور
    اگر تاج ساييم و گر خود و ترگ
    چـه قيصر چـه خاقان چو آيد زمان
    ز قيصر تو را مزد بـسيار باد
    شـنيدم كـه بر نامور تـخـت اوي
    ز ما هرچ بايد ز نيرو بـخواه
    فرسـتاده از پيش كـسري برفـت
    چو آمد بدرگـه گـشادند راه
    چو قيصر نـگـه كرد وعـنوان بديد
    جوان نيز بد مهـتر نونـشـسـت
    بـپرسيد ناكام پرسيدني
    يكي جاي دورش فرود آوريد
    يكي هفتـه هركش كـه بد راي زن
    سرانـجام گفـتـند ما كـهـتريم
    سزا خود ز كسري چـنين نامـه بود
    كـه امروز قيصر جوانـسـت و نو
    يك امـسال با مرد برنا مـكاو
    بـهرپايمردي و خودكامـه اي
    بـعـنوان ز قيصر سرافراز روم
    فرسـتاده شاه ايران رسيد
    از اندوه و شادي سخن هرچ گفـت
    بـشد قيصر و تازه شد قيصري
    ندارد ز شاهان كـسي را بـكـس
    چو قرطاس رومي بياراسـتـند
    چوبـشـنيد دانا كه شد راي راست
    ورا ناسزا خـلـعـتي ساخـتـند
    بدو گـفـت قيصر نـه مـن چاكرم
    ز مهـتر سبك داشتن ناسزاسـت
    بزرگ آنـك او را بسي دشمنسـت
    چـه داري بزرگي تو از مـن دريغ
    نـه از تابـش او همي كـم شود
    چو كار آيدم شـهريارم تويي
    سـخـن هرچ ديدي بخوبي بـگوي
    تـنـش را بخلعـت بياراسـتـند
    فرسـتاده برگـشـت و آمد دمان
    بيامد بـه نزديك كـسري رسيد
    ز گـفـتار او تنـگدل گشـت شاه
    شـنيدم كـه هركو هوا پرورد
    گر از دوست دشمـن نداند هـمي
    گـماند كه ما را همو دوست نيست
    كـنون نيز يك تـن ز رومي نژاد
    هـمي سر فرازد كـه مـن قيصرم
    كـنـم زين سپس روم را نام شوم
    بـه يزدان پاك و بـخورشيد و ماه
    كـه كز هرچ در پادشاهي اوسـت
    نـسايد سرتيغ ما رانيام
    بـفرمود تا بر درش كرناي
    هـمـه كوس بر كوهـه ژنده پيل
    سـپاهي گذشت از مداين به دشت
    ز ناليدن بوق و رنـگ درفـش
    سـتاره توگفـتي بـه آب اندرست
    چوآگاهي آمد بـقيصر ز شاه
    بيامد ز عـموريه تا حـلـب
    سواران رومي چو سيصد هزار
    سـپاه اندر آمد ز هرسو به جـنـگ
    بياراسـت بر هر دري مـنـجـنيق
    حـصار سـقيلان بـپرداخـتـند
    حـلـب شد بـكردار درياي خون
    بدو هـفـتـه از روميان سي هزار
    بي اندازه كشـتـند ز ايشان بـتير
    بـه پيش سپـه كنده اي ساختـند
    بـكـنده ببـسـتـند برشاه راه
    برآمد برين روزگاري دراز
    سـپـهدار روزي دهان را بـخواند
    كـه اين كار با رنج بسيار گـشـت
    سـپـه را درم بايد و دسـتـگاه
    سوي گـنـج رفـتـند روزي دهان
    از اندازه لـشـكر شـهريار
    بيامد برشاه موبد چوگرد
    دژم كرد شاه اندران كار چـهر
    بدو گـفـت گر گنج شاهي تـهي
    بروهـم كـنون ساروان را بـخواه
    صد از گـنـج مازندران باركـن
    بـشاه جـهان گفـت بوزرجمـهر
    سوي گـنـج ايران درازسـت راه
    بدين شـهرها گرد ماهركسـسـت
    ز بازارگان و ز دهـقان درم
    بدين كار شد شاه هـمداسـتان
    فرسـتاده اي جسـت بوزرجمـهر
    بدو گـفـت ز ايدر سه اسبـه برو
    ز بازارگان و ز دهـقان شـهر
    ز بـهر سـپـه اين درم فام خواه
    بيامد فرسـتاده خوش مـنـش
    پيمـبر بانديشـه باريك بود
    درم خواسـت فام از پي شـهريار
    يكي كـفـشـگر بود و موزه فروش
    درم چـند بايد بدو گـفـت مرد
    چـنين گـفـت كاي پرخرد مايه دار
    بدو كفشـگر گفـت من اين دهـم
    بياورد قـپان و سـنـگ و درم
    چو بازارگان را درم سـخـتـه شد
    بدو كفشـگر گفت كاي خوب چـهر
    كـه اندر زمانـه مرا كودكيسـت
    بـگويي مـگر شـهريار جـهان
    كـه او را سـپارد بـفرهـنـگيان
    فرسـتاده گـفـت اين ندارم به رنج
    بيامد بر مرد دانا بـه شـب
    برشاه شد شاد بوزرجـمـهر
    چنين گفتن زان پس كه يزدان سپاس
    كـه در پادشاهي يكي موزه دوز
    كـه چـندين درم ساخته باشدش
    نـگر تا چـه دارد كـنون آرزوي
    چو فامـش بـتوزي درم صدهزار
    بدان زيردسـتان دلاور شدند
    مـبادا كـه بيدادگر شـهريار
    بـشاه جـهان گفـت بوزرجمـهر
    يكي آرزو كرد موزه فروش
    فرسـتاده گويد كـه اين مرد گفـت
    يكي پور دارم رسيده بـجاي
    اگر شاه باشد بدين دسـتـگير
    ز يزدان بخواهـم هـمي جان شاه
    بدو گـفـت شاه اي خردمـند مرد
    برو هـمـچـنان بازگردان شـتر
    چو بازارگان بـچـه گردد دبير
    چو فرزند ما برنـشيند بـتـخـت
    هـنر بايد از مرد موزه فروش
    بدسـت خردمـند و مرد نژاد
    شود پيش او خوار مردم شـناس
    بـما بر پـس از مرگ نـفرين بود
    نـخواهيم روزي جز از گـنـج داد
    هـم اكـنون شـتر بازگردان به راه
    فرسـتاده برگـشـت و شد با درم
    شـب آمد غمي شد ز گفـتار شاه
    طـلايه پراگـنده بر گرد دشـت
    ز ماهي چو بـنـمود خورشيد تاج
    طـلايه چو گشـت از لب كـنده باز
    كـه پيغـمـبر قيصر آمد بـشاه
    فرسـتاده آمد هـمانـگـه دوان
    چو رومي سر تاج كـسري بديد
    بـه دل گفـت كينـت سزاوار گاه
    وزان فيلـسوفان رومي چـهـل
    ز دينار با هركـسي سي هزار
    چو ديدند رنـگ رخ شـهريار
    شـهـنـشاه چو ديد بنواختـشان
    چـنين گـفـت گوينده پيشرو
    پدر مرده و ناسـپرده جـهان
    هـمـه سر بـه سر باژدار توايم
    تو را روم ايران و ايران چو روم
    خرد در زمانـه شهنـشاه راسـت
    چـه خاقان چيني چه در هـند شاه
    اگر كودكي نارسيده بـجاي
    ندارد شـهـنـشاه ازو كين و درد
    هـمان باژ روم آنچ بود از نخـسـت
    بـخـنديد نوشين روان زان سخـن
    بدو گـفـت اگر نامور كودكـسـت
    چـه قيصر چه آن بي خرد رهنـمون
    هـمـه هوشمـندان اسكـندري
    كـسي كو بـگردد ز پيمان ما
    از آباد بومـش بر آريم خاك
    فرسـتادگان خاك دادند بوس
    كـه اي شاه پيروز برترمـنـش
    هـمـه سر به سر خاك رنج توايم
    چوخـشـنود گردد ز ما شـهريار
    ز رنـجي كـه ايدر شهنـشاه برد
    ز دينار پركرده ده چرم گاو
    بـكـمي وبيشيش فرمان رواسـت
    چـنين داد پاسـخ كه ازكار گنـج
    هـمـه روميان پيش موبد شدند
    فراوان ز هر در سـخـن راندند
    ز دينار گـفـتـند وز گاو پوسـت
    چـنين گـفـت موبد اگر زر دهيد
    بهـنـگام برگـشـتـن شـهريار
    كـه خلـعـت بود شاه را هر زمان
    برين برنـهادند و گـشـتـند باز
    بـبد شاه چـندي بران رزمـگاه
    ز لـشـكر يكي مرد بـگزيد گرد
    سـپاهي بدو داد تا باژ روم
    وز آنـجا بيامد سوي طيسـفون
    هـمـه يكـسر آباد از سيم و زر
    ز بـس پرنياني درفـش سران
    در و دشت گفتي كه زرين شدسـت
    چو نزديك شـهر اندر آمد ز راه
    هـمـه پيش كـسري پياده شدند
    هر آنـكـس كـه پيمود با شاه راه
    هـمـه مـهـتران خواندند آفرين
    چو تنـگ اندر آمد به جاي نشسـت
    سرآمد سخـن گفـتـن موزه دوز
    جـهانـجوي دهـقان آموزگار
    كـه روزي فرازست و روزي نـشيب
    سرانـجام بـسـتر بود تيره خاك
    نـشاني نداريم ازان رفـتـه گان
    بدان گيتي ار چندشان برگ نيسـت
    اگر صد سال بود سال اگر بيست و پنج
    چـه آنكـس كه گويد خرامست وناز
    كـسي را نديدم بـمرگ آرزوي
    چـه ديني چه اهريمن بت پرسـت
    چوسالت شد اي پير برشست و يك
    نـبـندد دل اندر سپنـجي سراي
    بـگاه بـسيجيدن مرگ مي
    فـسرده تـن اندر ميان گـناه
    ز ياران بسي ماند و چندي گذشـت
    زمان خواهـم ازكرد گار زمان
    كـه اين داستانها و چندين سخـن
    ز هـنـگام كي شاه تا يزدگرد
    بـپيوندم و باغ بي خو كـنـم
    هـماناكـه دل را ندارم بـه رنـج
    چـه گويد كـنون مرد روشـن روان
    چوسال اندر آمد بـهـفـتاد و چار
    جـهان راهـمي كدخدايي بجست
    دگر كو بدرويش بر مـهربان
    پـسر بد مر او را گرانـمايه شـش
    بـمردي و فرهـنـگ و پرهيز و راي
    از ايشان خردمـند و مهـتر بـسال
    سر افراز و بادانـش و خوب چـهر
    بـفرمود كـسري بـه كارآگـهان
    نگـه داشتـندي بـه روز و به شب
    ز كاري كـه كردي بدي با بـهي
    بـه بوزرجمـهر آن زمان شاه گفت
    ز هـفـتاد چون ساليان درگذشـت
    چومـن بـگذرم زين سپنجي سراي
    كـه بـخـشايش آرد به درويش بر
    ببـخـشد بـپرهيزد از مـهر گنج
    سـپاسـم ز يزدان كه فرزند هست
    وز ايشان بـهرمزد يازان ترم
    ز بخـشايش و بخشش و راسـتي
    كـنون موبدان و ردان را بـخواه
    بـخوانيدش و آزمايش كـنيد
    شدند اندران موبدان انـجـمـن
    جـهانـجوي هرمزد را خواندند
    نخسـتين سخـن گفـت بوزرجمهر
    چـه داني كزو جان پاك و خرد
    چـنين داد پاسخ كه دانش به است
    بدانـش بود مرد را ايمـني
    دگر بردباري و بـخـشايشـسـت
    بـپرسيد كز نيكوي سودمـند
    چـنين داد پاسخ كه آنك از نخست
    بـكوشيد تا بردل هركـسي
    چـنين داد پاسخ كه هركس كه داد
    نـگـه كرد پرسـنده بوزرجـمـهر
    بدو گفـت كز گفتني هرچ هسـت
    سراسر همـه پرسـشـم يادگير
    سـخـن را مگردان پس و پيش هيچ
    اگر يادگيري چـنين بي گـمان
    كـه چـندين بـه گفـتار بشتافتم
    جـهاندار آموزگار تو باد
    كـنون هرچ دانـم بـپرسـم ز داد
    ز فرزند كو بر پدر ارجـمـند
    بـبـخـشايش دل سزاوار كيست
    ز كردار نيكي پـشيمان كراسـت
    سزاكيسـت كو را نكوهـش كـنيم
    ز گيتي كـجا بـهـتر آيد گريز
    بدين روزگار از چـه باشيم شاد
    زمانـه كـه او را بـبايد سـتود
    گرانـمايه تر كيسـت از دوسـتان
    كرا بيشـتر دوسـت اندر جـهان
    هـمان نيز دشـمـن كرا بيشـتر
    سزاوار آرام بودن كـجاسـت
    ز گيتي زيانـكارتر كارچيسـت
    ز چيزي كـه مردم هـمي پرورد
    ستمـكاره كـش نزد اوشرم نيست
    تـباهي بـگيتي ز گفتار كيسـت
    چـه چيزيسـت كان ننگ پيش آورد
    بيك روز تا شـب برآمد ز كوه
    چو هنـگام شـمـع آمد از تيرگي
    ز گفـتار ايشان غمي گشـت شاه
    گرانـمايه هرمزد برپاي خاسـت
    كـه از شاه گيتي مـبادا تـهي
    مـبادا كـه بي تو بـبينيم تاج
    بـه پوزش جـهان پيش تو خاك باد
    سـخـن هرچ او گفت پاسخ دهـم
    ز فرزند پرسيد دانا سـخـن
    بـه فرزند باشد پدر شاددل
    اگر مـهربان باشد او بر پدر
    دگر آنـك بر جاي بـخـشايسـت
    بزرگي كـه بختش پراگنده گشـت
    ز كار وي ار خون خروشي رواسـت
    دگر هر كـه با مردم ناسـپاس
    هران كـس كه نيكي فرامش كـند
    دگر گـفـت ازآرام راه گريز
    بـه شـهري كـه بيداد شد پادشا
    ز بيدادگر شاه بايد گريز
    چه گويد كه داني كه شادي بدوست
    دگر آنـك پرسد ز كار زمان
    روا باشد ار چـند بـسـتايدش
    دگر آنـك پرسيد ازمرد دوسـت
    توانـگر بود چادر او بـپوش
    كـسي كو فروتـن تر و رادتر
    دگر آنك پرسد كه دشمن كراسـت
    چوگـسـتاخ باشد زبانـش بـبد
    دگر آنـك پرسيد دشوار چيسـت
    چو بد بود وبد ساز با وي نشـسـت
    دگر آنـك گويد گوا كيست راسـت
    بـه از آزمايش نديدم گوا
    زيانـكارتر كار گفـتي كه چيسـت
    چوچيره شود بر دلـت بر هوا
    پـشيماني آرد بـفرجام سود
    دگر آنـك گويد كـه گردان ترسـت
    چـنين دوسـتي مرد نادان بود
    دگر آنـك گويد ستمـكاره كيسـت
    چوكژي كـند مرد بيچاره خوان
    هرآنكـس كـه او پيشه گيرد دروغ
    تـباهي كـه گفتي ز گفتار كيست
    سخـن چين و دو رومي و بيكار مرد
    بـپرسيد دانا كه عيب از چـه بيش
    هرآنكـس كـه راند سخن بر گزاف
    بـگاهي كـه تـنـها بود در نهفت
    هـم اندر زمان چون گشايد سخـن
    خردمـند و گر مردم بي هـنر
    چـنين بود تا بود دوران دهر
    همـه پرسش اين بود و پاسخ همين
    زبانـها بـفرمانـش گوينده باد
    شهـنـشاه كـسري ازو خيره ماند
    ز گـفـتار او انجـمـن شاد شد
    نبشـتـند عـهدي بـفرمان شاه
    چوقرطاس رومي شد از باد خشـك
    بـه موبد سـپردند پيش ردان
    جـهان را نمايش چو كردار نيسـت
    اگر تاج داري اگر گرم و رنـج
    بپيوسـتـم اين عـهد نوشين روان
    يكي نامـه شـهرياران بـخوان
    براي و بداد و بـبزم و بـه جـنـگ
    تواي پير فرتوت بي توبـه مرد
    جـهان تازه شد چون قدح يافـتي
    چـه گـفـت آن سراينده سالخورد
    سـخـنـهاي هرمزد چون شد ببن
    هـم آواز شد رايزن با دبير
    دلاراي عـهدي ز نوشين روان
    سرنامـه از دادگر كرد ياد
    بدان اي پسر كين جهان بي وفاسـت
    هرآنـگـه كـه باشي بدو شادتر
    هـمـه شادماني بـماني به جاي
    چو انديشـه رفـتـن آمد فراز
    بـجـسـتيم تاج كيي را سري
    خردمـند شـش بود ما را پـسر
    تو را برگزيدم كـه مـهـتر بدي
    بـهـشـتاد بر بود پاي قـباد
    كـنون مـن رسيدم به هفتاد و چار
    جز آرام وخوبي نـجـسـتـم برين
    اميدم چـنانـسـت كز كردگار
    گر ايمـن كـني مردمان را بداد
    بـه پاداش نيكي بيابي بهـشـت
    نـگر تا نـباشي بـه جز بردبار
    جـهاندار وبيدار و فرهـنـگ جوي
    بـگرد دروغ ايچ گونـه مـگرد
    دل ومـغز را دور دار از شـتاب
    بـه نيكي گراي و به نيكي بـكوش
    نـبايد كـه گردد بـگرد تو بد
    هـمـه پاك پوش و همـه پاك خور
    ز يزدان گـشاي و بـه يزدان گراي
    جـهان را چو آباد داري بداد
    چو نيكي نـمايند پاداش كـن
    خردمـند را شاد و نزديك دار
    بـهركار با مرد دانا سـگال
    چويابد خردمـند نزد تو راه
    هرآنكـس كـه باشد تو را زيردست
    بزرگان وآزادگان را بـشـهر
    ز نيكي فرومايه را دور دار
    هـمـه گوش ودل سوي درويش دار
    ور اي دونك دشمن شود دوسـتدار
    چو از خويشـتـن نامور داد داد
    بر ارزانيان گـنـج بـسـتـه مدار
    كـه گر پـند ما را شوي كاربـند
    كـه نيكي دهـش نيك خواه تو باد
    مـبادت فراموش گـفـتار مـن
    سرت سـبز باد و دلـت شادمان
    هـميشـه خرد پاسـبان تو باد
    چو مـن بـگذرم زين جـهان فراخ
    بـجاي كزو دور باشد گذر
    دري دور برچرخ ايوان بـلـند
    نـبـشـتـه برو بارگاه مرا
    فراوان ز هر گونـه افـگـندني
    بـكافور تـن را توانـگر كـنيد
    ز ديباي زربـفـت پرمايه پـنـج
    بـپوشيد برما بـه رسـم كيان
    بـسازيد هـم زين نشان تخت عاج
    هـمان هرچه زرين به پيش اندرست
    گـلاب و مي و زعفران جام بيسـت
    نـهاده ز دست چپ و دست راست
    ز خون كرد بايد تـهيگاه خـشـك
    ازان پـس برآريد درگاه را
    چو زين گونـه بد كار آن بارگاه
    ز فرزند وز دوده ارجـمـند
    بياسايد از بزم و شادي دو ماه
    سزد گر هرآنـكو بود پارسا
    ز فرمان هرمزد برمـگذريد
    فراوان بران نامه هركـس گريسـت
    برفـت و بـماند اين سخـن يادگار كـنون زين سپـس تاج هرمزد شاه
    كـنون زين سپـس تاج هرمزد شاه



  • ز گـفـتار آن دانـشي راسـتان
    بـنزد جـهاندار كـسري ز روم
    زمان و زمين ديگري را سـپرد
    شد آن لعل رخـساره چون زرد برگ
    جـهانديده و راد آزاده اي
    برشاخ سـبز برومـند اوي
    كزين بد رهايي نيابد كـسي
    پر از آب ديده دو رخـساره زرد
    هـمـت خوبي و كامراني دهاد
    سراي سپنـجـسـت و ما بر گذر
    رهايي نيابيم از چـنـگ مرگ
    بـخاك اندر آيد سرش بي گـمان
    مـسيحا روان تو را يار باد
    نشسـتي بياراسـتي بخـت اوي
    ز اسـب و سليح و ز گنج و سـپاه
    بـه نزديك قيصر خراميد تـفـت
    فرسـتاده آمد بر تـخـت و گاه
    ز بيشي كـسري دلـش بردميد
    فرسـتاده را نيز نـبـسود دسـت
    نـگـه كردني سسـت و كژ ديدني
    بدان نامـه پادشا نـنـگريد
    بـه نزديك قيصر شدند انـجـمـن
    ز فرمان شاه جـهان نـگذريم
    نـه بركام بايسـت بدكامـه بود
    بـه گوهر بدين مرزها پيشرو
    بـه عـنوان بيشي و با باژ و ساو
    نـبـشـتـند بر ناسزا نامـه اي
    جـهان سر به سر هرچ جز روم شوم
    بـگويد ز بازار ما هرچ ديد
    غـم و شادماني نـبايد نهـفـت
    كـه سر بر فرازد ز هرمـهـتري
    چـه كـهـتر بود شاه فريادرس
    بدربر فرسـتاده را خواسـتـند
    بيامد بدر پاسـخ نامـه خواسـت
    ز بيگانـه ايوان بـپرداخـتـند
    نـه از چين و هيتاليان كـمـترم
    وگر شاه تو بر جـهان پادشاسـت
    مرا دشمـن و دوست بردامنسـت
    هـمي آفـتاب اندر آري بـميغ
    وگر خون چـكاند برونـم شود
    هـمان از پدر يادگارم تويي
    وزين پاسـخ نامـه زشتي مـجوي
    ز درباره مرزبان خواسـتـند
    بـه مـنزل زماني نجسـتي زمان
    بگـفـت آن كجا رفت و ديد و شنيد
    بدو گـفـت برخوردي از رنـج راه
    بـفرجام كردار كيفر برد
    چـنين راز دل بر تو خواند هـمي
    اگر چـند او را پي و پوست نيسـت
    نـمانـم كـه باشد ازان تخت شاد
    گر از نامداران يكي مـهـترم
    برانـگيزم آتـش ز آباد بوم
    بـه آذر گشسـب و بتخت و كـلاه
    ز گنـج كهـن پركـند گاو پوسـت
    حـلال جـهان باد بر مـن حرام
    دميدند با سـنـج و هـندي دراي
    ببسـتـند و شد روي گيتي چونيل
    كـه درياي سبز اندرو خيره گشـت
    ز جوش سواران زرينـه كـفـش
    سـپـهر روان هـم بخواب اندرست
    كـه پرخشـم ز ايوان بشد با سپاه
    جـهان كرد پر جنگ و جوش و جلب
    حـلـب را گرفتـند يكـسر حصار
    نـبد جـنـگـشانرا فراوان درنـگ
    ز گردان روم آنـك بدجا ـليق
    كزان سو همي تاختـن ساخـتـند
    بـه زنـهار شد لـشـكر باطرون
    گرفـتـند و آمد بر شـهريار
    بـه رزم اندرون چند شد دسـتـگير
    بـشـبـگير آب اندر انداخـتـند
    فروماند از جـنـگ شاه و سـپاه
    بـسيم و زر آمد سـپـه را نياز
    وزان جنـگ چـندي سخنـها براند
    باب وبـكـنده نـشايد گذشـت
    هـمان اسـب وخفتان و رومي كلاه
    دبيران و گـنـجور شاه جـهان
    كـم آمد درم تـنـگ سيصد هزار
    بـه گـنـج آنـچ بود از درم ياد كرد
    بـفرمود تا رفـت بوزرجـمـهر
    چـه بايد مرا تخت شاهنـشـهي
    هيونان بخـتي برافـگـن بـه راه
    وزو بيشـتر بار دينار كـن
    كـه اي شاه با دانش و داد و مـهر
    تـهي دسـت و بيكار باشد سـپاه
    كـسي كو درم بيش دارد بدسـت
    اگر وام خواهي نـگردد دژم
    كـه داناي ايران بزد داسـتان
    خردمـند و شادان دل و خوب چـهر
    گزين كـن يكي نامـبردار گو
    كـسي را كـجا باشد از نام بـهر
    بزودي بـفرمايد از گـنـج شاه
    جوان وخردمـندي و نيكوكـنـش
    بيامد بـشـهري كـه نزديك بود
    برو انجـمـن شد بـسي مايه دار
    بـه گـفـتار او تيز بگـشاد گوش
    دلاور شـمار درم ياد كرد
    چـهـل مـن درم هرمني صدهزار
    سـپاسي ز گـنـجور بر سر نهـم
    نـبد هيچ دفـتر بـه كار و قـلـم
    فرسـتاده زان كار پردخـتـه شد
    بـه رنـج ي بـگويي بـه بوزرجمهر
    كـه بازار او بر دلـم خوار نيسـت
    مرا شاد گرداند اندر نـهان
    كـه دارد سرمايه و هـنـگ آن
    كـه كوتاه كردي مرا راه گـنـج
    وزان كفـشـگر نيز بگـشاد لـب
    بران خواسـتـه شاه بگشاد چـهر
    مـبادم مـگر پاك و يزدان شـناس
    برين گونـه شادسـت و گيتي فروز
    مـبادا كـه بيداد بـخراشدش
    بـماناد بر ما هـمين راه و خوي
    بده تا بـماند ز ما يادگار
    جـهانـجوي با تخـت وافسر شدند
    بود شاد برتـخـت و بـه روزگار
    كـه اي شاه نيك اختر خوب چـهر
    اگر شاه دارد بـمـن بـنده گوش
    كـه شاه جـهان با خرد باد جفـت
    بفرهـنـگ جويد هـمي رهنماي
    كـه اين پاك فرزند گردد دبير
    كـه جاويد باد اين سزاوار گاه
    چرا ديو چـشـم تو را تيره كرد
    مـبادا كزو سيم خواهيم و در
    هـنرمـند و بادانـش و يادگير
    دبيري بـبايدش پيروزبـخـت
    بدين كار ديگر تو با مـن مـكوش
    نـماند بـجز حـسرت وسرد باد
    چوپاسـخ دهد زو پذيرد سـپاس
    چوآيين اين روزگار اين بود
    درم زو مـخواه و مـكـن هيچ ياد
    درم خواه وز موزه دوزان مـخواه
    دل كفشـگر گشـت پر درد و غـم
    خروش جرس خاسـت از بارگاه
    همـه شب همي گرد لشكر بگشت
    برافگـند خـلـعـت زمين را ز عاج
    بيامد بر شاه گردن فراز
    پر از درد و پوزش كـنان از گـناه
    نيايش كـنان پيش نوشين روان
    يكي باد سرد از جـگر بركـشيد
    بـشاهي ومردي وچـندين سـپاه
    زبان برگـشادند پر باد دل
    نـار آوريده بر شـهريار
    برفـتـند لرزان و پيچان چومار
    بايين يكي جايگـه ساخـتـشان
    كـه اي شاه قيصر جوانسـت و نو
    نداند هـمي آشـكار و نـهان
    پرسـتار و در زينـهار توايم
    جدايي چرا بايد اين مرز و بوم
    وزو داشت قيصر همي پشت راسـت
    يكايك پرسـتـند اين تاج و گاه
    سخـن گفـت بي دانش و رهنماي
    كـه شادسـت ازو گـنـبد لاژورد
    سـپاريم و عـهدي بتازه درسـت
    كـه مرد فرسـتاده افـگـند بـن
    خرد با سـخـن نزد او اندكـسـت
    ز دانـش روان را گرفـتـه زبون
    گرفـتـند پيروزي و برتري
    بـپيچيد دل از راي و فرمان ما
    زگـنـج و ز لـشـكر نداريم باك
    چـنانـچون بود مردم چابـلوس
    ز كار گذشتـه مـكـن سرزنـش
    هـمـه پاسـبانان گـنـج توايم
    نـباشيم ناكام و بد روزگار
    هـمـه روميان آن ندارند خرد
    بـه گـنـج آوريم از درباژ وساو
    پذيرد ز ما گرچـه آن ناسزاسـت
    سزاوار دسـتور باشد بـه رنـج
    خروشان و با اخـتر بد شدند
    هـمـه راز قيصر برو راندند
    ز كاري كـه آرام روم اندروسـت
    ز ديبا چـه مايه بران سرنـهيد
    ز ديباي زربـفـت بايد هزار
    چـه با كـهـتران و چه با مهـتران
    هـمـه پاك بردند پيشـش نـماز
    چوآسوده شد شـهريار و سـپاه
    كـه داند شـمار نبشت و سـترد
    سـتاند سـپارد بـه آباد بوم
    سـپاهي پس پشت و پيش اندرون
    بـه زرين سـتام و بـه زرين كـمر
    تو گـفـتي هوا شد همـه پرنيان
    كـمرها ز گوهر چو پروين شدسـت
    پذيره شدندش فراوان سـپاه
    كـمر بسـتـه و دل گشاده شدند
    پياده بـشد تا در بارگاه
    بران شاه بيدار باداد ودين
    بهرمـهـتري شاه بنـمود دسـت
    ز ماه مـحرم گذشـتـه سـه روز
    چـه گـفـت اندرين گردش روزگار
    گـهي با خراميم و گـه با نـهيب
    يكي را فراز و يكي را مـغاك
    كـه بيدار و شادند اگر خفـتـه گان
    هـمان بـه كه آويزش مرگ نيست
    يكي شد چو ياد آيد از روز رنـج
    چـه گويد كه دردست و رنـج و نياز
    نـه بي راه و از مردم نيكـخوي
    ز مرگـند بر سر نـهاده دو دسـت
    مي و جام وآرام شد بي نـمـك
    خرد يافـتـه مردم پاكراي
    چو پيراهـن شـعر باشد بدي
    روان سوي فردوس گـم كرده راه
    تو با جام همراه مانده بـه دشـت
    كـه چـندي بـماند دلـم شادمان
    گذشـتـه برو سال و گشته كهـن
    ز لـفـظ مـن آمد پراگـنده گرد
    سخنـهاي شاهنـشـهان نو كنم
    اگر بـگذرم زين سراي سـپـنـج
    ز راي جـهاندار نوشين روان
    پرانديشـه مرگ شد شـهريار
    كـه پيراهـن داد پوشد نخـسـت
    بود راد و بي رنـج روشـن روان
    هـمـه راد وبينادل وشاه فـش
    جوانان با دانـش و دلـگـشاي
    گرانـمايه هرمزد بد بي هـمال
    بر آزادگان بر بـگـسـترده مـهر
    كـه جويند راز وي اندر نـهان
    اگر داسـتان را گـشادي دو لـب
    رسيدي بـشاه جـهان آگـهي
    كـه رازي همي داشتـم در نهفـت
    سر و موي مشكين چو كافور گشـت
    جـهان رابـبايد يكي كدخداي
    بـه بيگانـه و مردم خويش بر
    نـبـندد دل اندر سراي سپـنـج
    خردمـند و دانا و ايزد پرسـت
    براي و بـهوشـش فرازان ترم
    نـبينـم هـمي در دلش كاستي
    كـسي كو كند سوي دانش نـگاه
    هـنر بر هـنر بر فزايش كـنيد
    زهر در پژوهـنده و راي زن
    بر نامدارنـش بـنـشاندند
    كـه اي شاه نيك اختر خوب چـهر
    شود روشـن وكالـبد برخورد
    كـه دانـنده برمهـتران بر مه است
    بـبـندد ز بد دسـت اهريمـني
    كـه تـن را بدو نام و آرايشسـت
    بـگو ازچـه گردد چو گردد بـلـند
    بـنيك و بد آزرم هركس بجـسـت
    ازو رنـج بردن نـباشد بـسي
    بداد از تـن خود هـمو بود شاد
    بدان پاكدل مـهـتر خوب چـهر
    بـگويم تو بـشـمر يكايك بدسـت
    بـه پاسـخ هـمـه داد بنياد گير
    جوانـمردي وداد دادن بـسيچ
    گـشادسـت برتو در آسـمان
    ز پرسـنده پاسـخ فزون يافـتـم
    خرد جوشـن و بـخـت يار تو باد
    توپاسـخ گزار آنـچ آيدت ياد
    كدامسـت شايسـتـه و بي گزند
    كـه بر درد او بر بـبايد گريسـت
    كـه دل بر پـشيماني او گواسـت
    ز كردار او چون پژوهـش كـنيم
    كـه خيزد از آرام او رسـتـخيز
    گذشتـه چـه بهـتر كه گيريم ياد
    كدامـسـت وما از چـه داريم سود
    كز آواز او دل شود بوسـتان
    كـه يابد بدو آشـكار ونـهان
    كـه باشد برو بر بدانديش تر
    كـه دارد جهاندار ازو پشت راسـت
    كـه بر كرده خود بـبايد گريسـت
    چـه چيزيسـت كان زودتر بـگذرد
    كدامسـت كـش مهر وآزرم نيست
    دل دوسـتانرا پر آزار كيسـت
    هـمان بد ز گـفـتار خويش آورد
    ز گـفـتار دانا نيامد سـتوه
    سرمـهـتران تيره از خيرگي
    هـمي كرد خامـش بپاسـخ نگاه
    يكي آفرين كرد بر شاه راسـت
    هـمي باد بر تخـت شاهنشـهي
    گر آيين شاهي وگر تـخـت عاج
    گزند تو را چرخ ترياك باد
    بدين آرزو راي فرخ نـهـم
    وزو بايدم پاسـخ افـگـند بـن
    ز غـمـها بدو دارد آزاد دل
    بـه نيكي گراينده و دادگر
    برو چـشـم را جاي پالايشسـت
    بـه پيش يكي ناسزا بنده گـشـت
    كـه ناپارسايي برو پادشاسـت
    كـند نيكويي ماند اندر هراس
    خرد رابـكوشد كـه بيهـش كـند
    گرفـتـن كـجا خوبـتر از سـتيز
    ندارد خردمـند بودن روا
    كزن خيزد اندر جـهان رسـتـخيز
    برادر بود با دلارام دوسـت
    زماني كزو گـم شود بدگـمان
    هـم اندر سـتايش بيفزايدش
    ز هر دوسـتي يارمندي نـكوسـت
    چو درويش باشد تو با او بـكوش
    دل دوسـتانـش بدو شادتر
    كزو دل هميشـه بدرد و بـلاسـت
    ز گـفـتار او دشـمـن آيد سزد
    بي آزار را دل پر آواز كيسـت
    يكي زندگاني بود چون كـبـسـت
    كـه جان وخرد برگوا برگواسـت
    گواي سـخـنـگوي و فرمانروا
    كـه فرجام ازان بد بـبايد گريسـت
    هوا بـگذرد هـمـچو باد هوا
    گـل آرزو را نـشايد بـسود
    كه چون پاي جويي بدستت سرست
    سرشـتـش بدو راي گردان بود
    بريده دل ازشرم و بيچاره كيسـت
    چوبي شرمي آرد ستـمـكاره خوان
    ستمـكاره اي خوانـمـش بي فروغ
    پرآزارتر درد آزار كيسـت
    دل هوشياران كـند پر ز درد
    كـه باشد پشيمان ز گفـتار خويش
    بود بر سر انـجـمـن مرد لاف
    پـشيمان شود زان سخنها كه گفت
    بـه پيش آرد آن لافـهاي كـهـن
    كـس از آفرنيش نيابد گذر
    يكي زهر يابد يكي پاي زهر
    كـه برشاه باد از جـهان آفرين
    دل راد او شاد و جوينده باد
    بـسي آفرين كياني بـخواند
    دل شـهريار از غـم آزاد شد
    كـه هرمزد را داد تـخـت و كـلاه
    نـهادند مـهري بروبر ز مـشـك
    بزرگان و بيدار دل بـخردان
    نـهانـش جز از رنج وتيمار نيسـت
    هـمان بـگذري زين سراي سپنـج
    بـه پيروزي شـهريار جوان
    نـگر تاكـه باشد چو نوشين روان
    چو روزش سرآمد نـبودش درنـگ
    خرد گير وز بزم و شادي بـگرد
    روانرا ز توبـه تو برتافـتي
    چو اندرز نوشين روان ياد كرد
    يكي نو پي افگـند موبد سـخـن
    نبشـتـند پـس نامـه اي بر حرير
    بـه هرمزد ناسالـخورده جوان
    دگر گـفـت كين پـند پور قـباد
    پر از رنج و تيمار و درد و بـلاسـت
    ز رنـج زمانـه دل آزادتر
    بـبايد شدن زين سپنـجي سراي
    برخـشـنده روز و شـب ديرياز
    كـه بر هر سري باشد او افـسري
    دل فروز و بـخـشـنده و دادگر
    خردمـند و زيباي افـسر بدي
    كـه در پادشاهي مرا كرد ياد
    تو راكردم اندر جـهان شـهريار
    كـه باشد روان مرا آفرين
    نـباشي جز از شاد و بـه روزگار
    خود ايمـن بخسـبي و از داد شاد
    بزرگ آنـك او تخم نيكي بكـشـت
    كـه تـندي نـه خوب آيد از شهريار
    بـماند هـمـه سالـه با آبروي
    چوگردي شود بـخـت را روي زرد
    خرد را شـتاب اندرآرد بـه خواب
    بـهرنيك و بد پـند دانا نيوش
    كزان بد تو را بي گـمان بد رسد
    هـمـه پـندها يادگير از پدر
    چو خواهي كه باشد تو را رهنـماي
    بود تـخـت آباد و دهر از تو شاد
    مـمان تا شود رنـج نيكي كـهـن
    جـهان بر بدانديش تاريك دار
    بـه رنـج تـن از پادشاهي مـنال
    بـماند بـتو تاج و تـخـت و كـلاه
    مـفرماي در بي نوايي نشـسـت
    ز داد تو بايد كـه يابـند بـهر
    بـه بيدادگر مرد مـگذار كار
    هـمـه كار او چون غـم خويش دار
    تو در بوسـتان تـخـم نيكي بـكار
    جـهان گشت ازو شاد و او از تو شاد
    بـبـخـشاي بر مرد پرهيزكار
    هميشـه بـماند كلاهـت بلـند
    هـمـه نيكي اندر پـناه تو باد
    اگر دور ماني ز ديدار مـن
    تـنـت پاك و دور از بد بدگـمان
    هـمـه نيكي اندر گـمان تو باد
    برآورد بايد يكي خوب كاخ
    نـپرد بدو كركـس تيزپر
    بـبالا برآورده چون ده كـمـند
    بزرگي و گـنـج و سـپاه مرا
    هـم از رنـگ و بوي و پراگـندني
    زمـشـك از بر ترگـم افسر كـنيد
    بياريد ناكار ديده ز گـنـج
    بر آيين نيكان ما در ميان
    بر آويخـتـه ازبر عاج تاج
    اگر طاس و جامست اگر گوهرسـت
    ز مشـك و ز كافور و عنبر دويسـت
    ز فرمان فزوني نـبايد نـه كاسـت
    بدو اندر افگـنده كافور و مـشـك
    نـبايد كـه بيند كـسي شاه را
    نيابد بر ما كـسي نيز راه
    كـسي كـش ز مرگ مـن آيد گزند
    كـه اين باشد آيين پس از مرگ شاه
    بـگريد برين نامور پادشا
    دم خويش بي راي او مـشـمريد
    پـس از عهد يك سال ديگر بزيسـت
    تو اين يادگارش بزنـهار دار بيارايم و برنـشانـم بـگاه
    بيارايم و برنـشانـم بـگاه


/ 675