شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید





  • يكي پير بد مرزبان هري
    جـهانديده اي نام او بود ماخ
    بـپرسيدمـش تا چـه داري بياد
    چـنين گفـت پيرخراسان كه شاه
    نـخـسـت آفرين كرد بر كردگار
    دگر گـفـت ما تخت نامي كـنيم
    جـهان را بداريم در زير پر
    گـنـه كردگانرا هراسان كـنيم
    سـتون بزرگيسـت آهسـتـگي
    بدانيد كز كردگار جـهان
    نياگان ما تاجداران دهر
    نجـسـتـند جز داد و بايستگي
    ز كهـتر پرسـتـش ز مهـتر نواز
    بهركشوري دست و فرمان مراست
    كـسي را كـه يزدان كـند پادشا
    كـه سرمايه شاه بخشايشسـت
    بـه درويش برمـهرباني كـنيم
    هرآنكس كه ايمن شد از كار خويش
    شـما را بمن هرچ هسـت آرزوي
    ز چيزي كـه دلـتان هراسان بود
    هرآنكس كه هست از شما نيكبخت
    ميان بزرگان درخشـش مراسـت
    شـما مـهرباني بافزون كـنيد
    هر آنكـس كـه پرهيز كرد از دو كار
    بـخـشـنودي كردگار جـهان
    دگر آنـك مـغزش بود پرخرد
    چو نيكي فزايي بروي كـسان
    مياميز با مردم كژ گوي
    وگر شـهريارت بود دادگر
    گر اي دون كـه گويي نداند هـمي
    چو بخـشايش از دل كند شـهريار
    هرآنكـس كه او پند ما داشت خوار
    چوشاه از تو خشنود شد راستيست
    درشـتيش نرميسـت در پـند تو
    ز نيكي مـپرهيز هرگز بـه رنـج
    چو اندر جـهان كام دل يافـتي
    چو ديهيم هـفـتاد بر سرنـهي
    بـهر كار درويش دارد دلـم
    هـمي خواهـم از پاك پروردگار
    كـه درويش را شاد دارم به گنـج
    هرآنكس كه شد در جهان شاه فش
    سرش را بـپيچـم ز كـندواري
    چـنين اسـت انـجام و آغاز ما
    درود جـهان آفرين برشـماسـت
    چو بشـنيد گـفـتار او انجمـن
    سرگـنـج داران پر از بيم گشـت
    خردمـند ودرويش زان هرك بود
    چـنين بود تا شد بزرگيش راسـت
    برآشـفـت وخوي بد آورد پيش
    هرآنكـس كـه نزد پدرش ارجمند
    يكايك تـبـه كردشان بي گـناه
    سـه مرد از دبيران نوشين روان
    چو ايزد گشـسـب و دگر برزمـهر
    سـه ديگر كـه ماه آذرش بود نام
    برتـخـت نوشين روان اين سه پير
    همي خواست هرمز كزين هرسه مرد
    هـمي بود ز ايشان دلش پرهراس
    بايزد گشسب آن زمان دست آخت
    دل موبد موبدان تـنـگ شد
    كـه موبد بد وپاك بودش سرشـت
    ازان بـند ايزدگـشـسـب دبير
    چو روزي برآمد نـبودش زوار
    ز زندان پيامي فرسـتاد دوسـت
    مـنـم بي زواري بـه زندان شاه
    هـمي خوردني آرزوي آيدم
    يكي خوردني پاك پيشـم فرسـت
    دل موبد از درد پيغام اوي
    چـنان داد پاسـخ كه از كار بـند
    ز پيغام اوشد دلـش پرشـكـن
    بـه زاندان فرستاد لخـتي خورش
    همي گفـت كاكـنون شود آگهي
    كـه موبد بـه زندان فرسـتاد چيز
    گزند آيدم زين جـهاندار مرد
    هـم از بـهر ايزد گشسـب دبير
    بـفرمود تا پاك خواليگرش
    ازان پس نشست از بر تازي اسـب
    گرفـتـند مر يكدگر را كـنار
    ز خوي بد شاه چـندي سـخـن
    نـهادند خوان پيش ايزدگشسـب
    پـس ايزد گشسب آنـچ اندرز بود
    ز دينار وز گـنـج وز خواسـتـه
    بـه موبد چنين گفت كاي نامجوي
    كـه گر سرنـپيچي ز گفتار مـن
    كـه از شـهرياران توخورده ام
    بدان رنـج پاداش بـند آمدسـت
    دلي بيگنـه پرغـم اي شـهريار
    چوموبد سوي خانـه شد در زمان
    شـنيده يكايك بـهرمزد گـفـت
    ز ايزد گشسب آنگهي شد درشـت
    سـخـنـهاي موبد فراوان شنيد
    هـمي راند انديشه برخوب و زشت
    بـفرمود تا زهر خواليگرش
    چو موبد بيامد بـهـنـگام بار
    بدو گـفـت كامروز ز ايدر مرو
    چو بنشسـت موبد نـهادند خوان
    بدانـسـت كان خوان زمان ويست
    خورشـها بـبردند خواليگران
    چو آن كاسـه زهر پيش آوريد
    بران بدگـمان شد دل پاك اوي
    چوهرمز نـگـه كرد لب را ببسـت
    بران سان كه شاهان نوازش كنـند
    ازان كاسه برداشت مغز استـخوان
    بـه موبد چنين گفت كاي پاك مغز
    دهـن بازكـن تا خوري زين خورش
    بدو گـفـت موبد بـه جان و سرت
    كزين نوشـه خوردن نـفرماييم
    بدو گفـت هرمز بـه خورشيد وماه
    كه بستاني اين نوشه ز انگشت من
    بدو گـفـت موبد كـه فرمان شاه
    بـخورد و ز خوان زار و پيچان برفت
    ازان خوردن ز هر باكس نـگـفـت
    بـفرمود تا پاي زهر آورند
    فرو خورد ترياك و نامد بـه كار
    يكي اسـتواري فرسـتاد شاه
    كـه آن زهرشد بر تـنـش كارگر
    فرسـتاده را چـشـم موبد بديد
    بدو گـفـت رو پيش هرمزد گوي
    بدين داوري نزد داور شويم
    ازين پـس تو ايمن مـشو از بدي
    تو پدرود باش اي بدانديش مرد
    چو بـشـنيد گريان بشد اسـتوار
    سپهـبد پـشيمان شد از كار اوي
    مر آن درد را راه چاره نديد
    بـمرد آن زمان موبد موبدان
    چنينـسـت كيهان همه درد و رنج
    كـه اين روزگار خوشي بـگذرد
    چوشد كار دانا بزاري بـه سر
    جـهاندار خونريز و ناسازگار
    ميان تنـگ خون ريختن را ببسـت
    چوشـب تيره تر شد مر او را بخواند
    بدو گفت خواهي كه ايمـن شوي
    چو خورشيد بر برج روشـن شود
    تو با نامداران ايران بياي
    ز سيماي برزينت پرسم سـخـن
    بپرسـم كـه اين دوستار توكيست
    تو پاسخ چنين ده كه اين بدتنسـت
    وزان پس ز من هرچ خواهي بـخواه
    بدو گـفـت بـهرام كايدون كنـم
    بـسيماي برزين كه بود از مـهان
    همي ساخـت تا چاره اي چون كند
    چو پيدا شد آن چادر عاج گون
    جـهاندار بنشسـت بر تخت عاج
    بزرگان ايران بران بارگاه
    ز در پرده برداشـت سالار بار
    چو بـهرام آذرمـهان پيشرو
    نشسـتـند هريك به آيين خويش
    بـه بـهرام آذرمـهان گفت شاه
    سزاوار گنجـسـت اگر مرد رنـج
    بدانـسـت بـهرام آذرمـهان
    چگونسـت وآن راپي و بيخ چيست
    سرانـجام جز دخمـه بي كـفـن
    چـنين داد پاسخ كـه اي شاه راد
    كـه ويراني شـهر ايران ازوسـت
    نـگويد سـخـن جز همـه بتري
    چو سيماي برزين شنيد اين سخـن
    بـبد برتـن مـن گوايي مده
    چـه ديدي ز مـن تا تو يار مـني
    بدو گـفـت بـهرام آذرمـهان
    كزان بر نخـسـتين توخواهي درود
    چو كـسري مرا و تو را پيش خواند
    ابا موبد موبدان برزمـهر
    بـپرسيد كين تخت شاهنشـهي
    بكـهـتر دهـم گر بـه مهتر پسر
    همـه يكـسر از جاي برخاستيم
    كـه اين تركزاده سزاوارنيسـت
    كـه خاقان نژادست و بد گوهرست
    تو گفتي كه هرمز بشاهي سزاست
    گوايي مـن از بـهر اين دادمـت
    ز تـشوير هرمز فروپژمريد
    بـه زندان فرستادشان تيره شـب
    سيم شـب چو برزد سر از كوه ماه
    بـه زندان دزدان مر او را بكشـت
    چو بـهرام آذرمـهان آن شـنيد
    پيامي فرسـتاد نزديك شاه
    تو داني كه مـن چـند كوشيده ام
    بـه پيش پدرت آن سزاوار شاه
    يكي پـند گويم چوخواني مرا
    تو را سودمنديسـت از پـند مـن
    بـه ايران تو راسودمـندي بود
    پيامـش چو نزديك هرمز رسيد
    كـه بـهرام را پيش شاه آورد
    شـب تيره بـهرام را پيش خواند
    بدو گفـت برگوي كان پند چيسـت
    چـنين داد پاسخ كه در گنـج شاه
    نـهاده بـه صـندوق در حقـه اي
    نبشـتـسـت بر پرنيان سـپيد
    بـه خـط پدرت آن جـهاندار شاه
    چوهرمز شـنيد آن فرستاد كـس
    كـه در گـنـجـهاي پدر بازجوي
    بران مـهر بر نام نوشين روان
    هـم اكـنون شب تيره پيش من آر
    شـتابيد گنـجور و صندوق جست
    جـهاندار صـندوق را برگـشاد
    بـه صـندوق در حقه با مـهر ديد
    نـگـه كرد پـس خط نوشين روان
    كـه هرمز بده سال و بر سر دوسال
    ازان پـس پرآشوب گردد جـهان
    پديد آيد ازهرسويي دشـمـني
    پراگـنده گردد ز هر سو سـپاه
    دو چشمش كند كور خويش زنـش
    بـه خـط پدر هرمز آن رقعـه ديد
    دوچشمش پر از خون شد و روي زرد
    چـه جسـتي ازين رقعه اندرهمي
    بدو گـفـت بـهرام كاي ترك زاد
    توخاقان نژادي نـه از كيقـباد
    بدانـسـت هرمز كه او دست خون
    شـنيد آن سخـن هاي بي كام را
    دگر شـب چو برزد سر از كوه ماه
    نـماند آن زمان بر درش بـخردي
    ز خوي بد آيد هـمـه بدتري
    وزان پـس نـبد زندگانيش خوش
    بـسالي با صـطـخر بودي دو ماه
    كـه شهري خنك بود و روشن هوا
    چوپـنـهان شدي چادر لاژورد
    مـناديگري بركـشيدي خروش
    اگر كشتـمـندي شود كوفـتـه
    وگر اسـب در كـشـت زاري رود
    دم و گوش اسـبـش بـبايد بريد
    بدو ماه گردان بدي درجـهان
    بـهر كـشوري داد كردي چـنين
    پـسر بد مر او را گرامي يكي
    مر او را پدر كرده پرويز نام
    نـبودي جدا يك زمان از پدر
    چـنان بد كه اسبي ز آخر بجست
    سوي كشتمـند آمد اسـب جوان
    بيامد خداوند آن كـشـت زار
    موكـل بدو گفت كين اسب كيست
    خداوند گـفـت اسـب پرويز شاه
    بيامد موكـل بر شـهريار
    بدو گـفـت هرمز برفتن بـكوش
    زياني كـه آمد بران كشـتـمـند
    ز خـسرو زيان باز بايد سـتد
    درمـهاي گنـجي بران كشت زار
    چو بـشـنيد پرويز پوزش كـنان
    بـنزد پدر تا بـبـخـشد گـناه
    برآشـفـت ازان پـس برو شهريار
    موكـل شد از بيم هرمز دوان
    بـخـنـجر جداكرد زو گوش و دم
    هـمان نيز تاوان بدان دادخواه
    وزان پـس بنخـچير شد شـهريار
    سواري ردي مرد كـنداوري
    بره بر يكي رز پراز غوره ديد
    ازان خوشـه چـند بـبردي و برد
    بيامد خداوندش اندر زمان
    نـگـهـبان اين رز نـبودي به رنج
    چرا رنـج نابرده كردي تـباه
    سوار دلاور ز بيم زيان
    بدو داد پرمايه زرين كـمر
    خداوند رز چون كـمر ديد گـفـت
    تو با شـهريار آشـنايي مـكـن
    سـپاسي نهـم بر تو بر زين كمر
    يكي مرد بد هرمز شـهريار
    بـمردي سـتوده بهرانـجـمـن
    كـه هـم دادده بود و هم دادخواه
    نـكردي بـشـهر مداين درنـگ
    بـهار و تـموز و زمـسـتان وتير
    همي گشـت گرد جهان سر به سر
    چو ده سال شد پادشاهيش راست
    بيامد ز راه هري ساوه شاه
    گر از لشـكر ساوه گيري شـمار
    ز پيلان جـنـگي هزار و دويسـت
    ز دشـت هري تا در مرورود
    وزين روي تا مرو لـشـكر كـشيد
    بـهر مز يكي نامه بنوشـت شاه
    برو راه اين لـشـكر آباد كـن
    برين پادشاهي بخواهـم گذشـت
    چو برخواند آن نامـه را شـهريار
    وزان روي قيصر بيامد ز روم
    سـپـه بود رومي عدد صد هزار
    ز شـهري كه بگرفـت نوشين روان
    بيامد ز هر كـشوري لـشـكري
    سـپاهي بيامد ز راه خزر
    جـهانديده بدال درپيش بود
    ز ارمينيه تا در اردبيل
    ز دشـت سواران نيزه گزار
    چوعـباس و چو حمزه شان پيشرو
    ز تاراج ويران شد آن بوم ورسـت
    بيامد سـپـه تابـه آب فرات
    چو تاريك شد روزگار بـهي
    چو بشـنيد گـفـتار كارآگـهان
    فرسـتاد و ايرانيان را بـخواند
    برآورد رازي كـه بود از نـهـفـت
    كـه چندين سپه روي به ايران نهاد
    هـمـه نامداران فرو ماندند
    بگفـتـند كاي شاه با راي و هوش
    خردمـند شاهي و ما كـهـتريم
    برانديش تا چاره كار چيسـت
    چـنين گفـت موبد كه بودش وزير
    سـپاه خزر گر بيايد بـه جـنـگ
    ابا روميان داسـتانـها زنيم
    ندارم بـه دل بيم ازتازيان
    كـه هـم مارخوارند وهم سوسمار
    تو را ساوه شاهـسـت نزديكـتر
    ز راه خراسان بود رنـج ما
    چو ترك اندر آيد ز جيحون به جنـگ
    بـه موبد چنين گفـت جوينده راه
    بدو گـفـت موبد كه لشكر بـساز
    عرض را بـخوان تا بيارد شـمار
    عرض با جريده بـه نزديك شاه
    شـمار سـپاه آمدش صد هزار
    بدو گفـت موبد كـه با ساوه شاه
    مـگر مردمي جويي و راسـتي
    رهاني سر كـهـتر آنرا ز بد
    شـنيدسـتي آن داسـتان بزرگ
    بگشتاسـب و لهراسب از بهر دين
    چـه آمد ز تيمار برشـهر بـلـخ
    چـنين تا گـشاده شد اسفـنديار
    ز مهـتر بـسال ار چه من كهـترم
    بـه موبد چنين گفت پس شـهريار
    هـمان شـهرها راكه بگرفت شاه
    فرسـتاده اي جـسـت گرد و دبير
    بـه قيصر چنين گوي كزشـهر روم
    تو هـم پاي در مرز ايران مـنـه
    فرسـتاده چون پيش قيصر رسيد
    ز ره بازگـشـت آن زمان شاه روم
    سـپاهي از ايرانيان برگزيد
    فرسـتادشان تا بران بوم و بر
    سـپـهدارشان پيش خراد بود
    چو آمد بار مينيه در سـپاه
    وز ايشان فراوان بكـشـتـند نيز
    چو آگاهي آمد بـه نزديك شاه بـجز كينـه ساوه شاهش نـماند
    بـجز كينـه ساوه شاهش نـماند



  • پـسـنديده و ديده ازهر دي
    سـخـن دان و با فر و با يال و شاخ
    ز هرمز كه بنشست بر تـخـت داد
    چو بنشـسـت بر نامور پيشـگاه
    توانا و دانـنده روزگار
    گرانـمايگان را گرامي كـنيم
    چـنان چون پدر داشـت با داد و فر
    سـتـم ديدگان را تن آسان كنيم
    هـمان بخشش و داد و شايستگي
    بد و نيك هرگز نـماند نـهان
    كـه از دادشان آفرين بود بـهر
    بزرگي و گردي و شايسـتـگي
    بدانديش را داشـتـن در گداز
    توانايي و داد و پيمان مراسـت
    بـنازد بدو مردم پارسا
    زمانـه ز بخشـش باسايشسـت
    بـپرمايه بر پاسـباني كـنيم
    برما چـنان كرد بازار خويش
    مداريد راز از دل نيكـخوي
    مرا داد آن دادن آسان بود
    هـمـه شاد باشيد زين تاج وتخت
    چوبخشايش داد و بخشش مراست
    ز دل كينـه و آز بيرون كـنيد
    نـبيند دو چـشـمـش بد روزگار
    بـكوشيد يكـسر كـهان و مهان
    سوي ناسـپاسي دلـش ننـگرد
    بود مزد آن سوي تو نارسان
    كـه او را نباشد سخـن جز بروي
    تو بر وي بسستي گـماني مـبر
    سخـنـهاي شاهان بخواند همي
    تو اندر زمين تـخـم كژي مـكار
    بـشويد دل از خوبي روزگار
    وزو سر بـپيچي دركاسـتيسـت
    بـجويد كـه شد گرم پيوند تو
    مـكـن شادمان دل به بيداد گنج
    رسيدي بـجايي كـه بشتافـتي
    هـمـه گرد كرده به دشمن دهي
    نخواهـم كـه انديشـه زو بگسلم
    كـه چـندان مرا بر دهد روزگار
    نيارم دل پارسا را بـه رنـج
    سرش گردد از گـنـج دينار كـش
    نـبايد كـه جويد كسي مهـتري
    سخـن گفتـن فاش و هم راز ما
    خـم چرخ گردان زمين شماسـت
    پر انديشـه گشتـند زان تن بتـن
    ستـمـكاره را دل به دو نيم گشت
    بـه دل ش اندرون شادماني فزود
    هرآن چيز درپادشاهي كه خواست
    بـه يكـسو شد از راه آيين وكيش
    بدي شاد و ايمـن زبيم گزند
    بدين گونـه بد راي و آيين شاه
    يكي پير ودانا و ديگر جوان
    دبير خردمـند با فر وچـهر
    خردمـند و روشـن دل و شادكام
    چو دسـتور بودند وهـمـچون وزير
    يكايك برآرد بـناگاه گرد
    كـه روزي شوند اندرو ناسـپاس
    بـه بيهوده بربند و زندانش ساخت
    رخانـش ز انديشـه بي رنـگ شد
    بـمردي ورا نام بد زردهـشـت
    چنان شد كه دل خسته گردد به تير
    نـه خورد ونه پوشش نه انده گسار
    به موبد كه اي بنده را مغز و پوست
    كـسي را به نزديك من نسيت راه
    شكـم گرسنـه رنـج بـفزايدم
    دوايي بدين درد ريشـم فرسـت
    غـمي گشت زان جاي و آرام اوي
    مـنال ار نيايد بـه جانـت گزند
    پرانديشـه شد مغزش از خويشتن
    بـلرزيد زان كار دل در برش
    بدين ناجوانـمرد بي فرهي
    نيرزد تـن ما برش يك پـشيز
    كـند برمـن از خشم رخساره زرد
    دلـش بود پيچان و رخ چون زرير
    بـه زندان كـشد خوردنيها برش
    بيامد بـه نزديك ايزد گشـسـب
    پر از درد ومژگان چو ابر بـهار
    هـمي رفـت تا شد سخنها كهن
    گرفتـند پـس واژ و برسم بدست
    بـه زمزم همي گفت و موبد شنود
    هـم از كاخ و ايوان آراسـتـه
    چو رفـتي از ايدر بـه هرمزد گوي
    برانديشي از رنـج و تيمار مـن
    تو را نيز در بر بـپرورده ام
    پـس از رنـج بيم گزند آمدسـت
    بـه يزدان نـمايم به روز شـمار
    ز كارآگـهان رفـت مردي دمان
    دل شاه با راي بد گشت جـفـت
    بـه زندان فرستاد و او را بكشـت
    بروبر نـكرد ايچ گونـه پديد
    سوي چاره كشتـن زردهـشـت
    نـهاني برد پيش دريك خورش
    بـه نزديكي نامور شـهريار
    كـه خواليگري يافـتـسـتيم نو
    ز موبد بـپالود رنـگ رخان
    هـمان راسـتي در گمان ويست
    هـمي خورد شاه از كران تا كران
    نـگـه كرد موبد بدان بـنـگريد
    كـه زهرسـت بر خوان ترياك اوي
    بران كاسـه زهر يازيد دسـت
    بران بـندگان نيز نازش كـنـند
    بيازيد دسـت گرامي بـخوان
    تو راكردم اين لقـمـه پاك ونـغز
    كزين پـس چـنين باشدت پرورش
    كـه جاويد بادا سر وافـسرت
    بـه سيري رسيدم نيفزاييم
    بـه پاكي روان جـهاندار شاه
    برين آرزو نشكـني پشـت مـن
    بيامد نـماند مرا راي و راه
    هـمي راند تا خانـه خويش تفـت
    يكي جامـه افگند ونالان بخفـت
    ازان گـنـجـها گر ز شـهر آورند
    ز هرمز بـه يزدان بـناليد زار
    بدان تا كـند كار موبد نـگاه
    گر انديشـه ما نيامد بـبر
    سرشـكـش ز مژگان برخ بر چكيد
    كـه بختـت بـبر گشتن آورد روي
    بـجايي كـه هر دو برابر شويم
    كـه پاداش پيش آيدت ايزدي
    بد آيد برويت ز بد كاركرد
    بياورد پاسـخ بر شـهريار
    بـپيچيد ازان راسـت گفـتار اوي
    بـسي باد سرد از جگر بركـشيد
    برو زار وگريان شده بـخردان
    چـه يازد بتاج وچه نازي به گنـج
    زمانـه نـفـس را همي بشـمرد
    هـمـه كـشور از درد زير و زبر
    نـكرد ايچ ياد از بد روزگار
    بـه بـهرام آذرمـهان آخت دست
    بـه پيش خود اندر به زانو نـشاند
    نـبيني ز مـن تيزي و بدخوي
    سركوه چون پشـت جوشـن شود
    هـمي باش در پيش تختم بـپاي
    چو پاسـخ گزاري دلـت نرم كـن
    بدسـت ار پرستـنده ايزديسـت
    بدانديش وز تخـم آهرمنـسـت
    پرسـتـنده و تخـت و مهر و كلاه
    ازين بد كه گفتي صدافزون كـنـم
    گزين پدرش آن چراغ جـهان
    كـه پيراهـن مـهر بيرون كـند
    خور از بـخـش دوپيكر آمد برون
    بياويخـتـند آن بـهاگير تاج
    شدند انـجـمـن تا بيامد سـپاه
    برفـتـند يكـسر بر شـهريار
    چو سيمان برزين و گردان نو
    گروهي بـبودند بر پاي پيش
    كـه سيماي برزين بدين بارگاه
    كـه بدخواه زيبا نباشد به گـنـج
    كـه آن پرسـش شهريار جـهان
    كزان بيخ اورا بـبايد گريسـت
    نيابد ازين مـهـتر انـجـمـن
    زسيماي بر زين مـكـن اي ياد
    كـه مه مغز بادش بتن بر مه پوست
    بر آن بـتري بر كـند داوري
    بدو گـفـت كاي نيك يار كـهـن
    چـنين ديو را آشـنايي مده
    ز كردار و گـفـتار آهرمـني
    كـه تخـمي پراگـنده اي در جهان
    از آتـش نيابي مـگر تيره دود
    بر تخـت شاهنشـهي برنـشاند
    چوايزدگشـسـب آن مه خوب چهر
    كرا زيبد و كيسـت با فرهي
    كـه باشد بـشاهي سزاوارتر
    زبان پاسـخـش را بياراسـتيم
    بـشاهي كس او را خريدار نيست
    بـبالا و ديدار چون مادرسـت
    كنون زين سزا مر تو را اين جزاست
    چـنين لـب به دشنام بگشادمت
    چو آن راست گفـتار او را شـنيد
    وز ايشان بـبد تيز بگـشاد لـب
    ز سيماي برزين بـپردخـت شاه
    ندارد جز از رنج و نفرين بمـشـت
    كـه آن پاكدل مرد شد ناپديد
    كـه اي تاج تو برتر از چرخ ماه
    كـه تا رازهاي تو پوشيده ام
    نـبودم تو را جز همـه نيكـخواه
    بر تـخـت شاهي نـشاني مرا
    بـه زندان بمان يك زمان بند مـن
    خردمـند را بي گزندي بود
    يكي رازدار از ميان برگزيد
    بدان نامور بارگاه آورد
    بـه چربي سخن چـند با او براند
    كـه ما را بدان روزگار بـهيسـت
    يكي ساده صـندوق ديدم سياه
    بـحـقـه درون پارسي رقعـه اي
    بدان باشد ايرانيان را اميد
    تو را اندران كرد بايد نـگاه
    بـه نزديك گـنـجور فريادرس
    يكي ساده صندوق و مـهري بروي
    كـه جاويد بادا روانـش جوان
    فراوان بجـسـتـن مـبر روزگار
    بياورد پويان بـه مـهر درسـت
    فراوان ز نوشين روان كرد ياد
    شـتابيد وزو پرنيان بركـشيد
    نبـشـتـه بران رقـعـه پرنيان
    يكي شـهرياري بود بي هـمال
    شود نام و آواز او درنـهان
    يكي بدنژادي وآهرمـني
    فروافـگـند دشـمـن او را ز گاه
    ازان پـس برآرند هوش از تـنـش
    هراسان شد و پرنيان بركـشيد
    ببـهرام گفـت اي جفاپيشه مرد
    بـخواهي ربودن ز من سرهـمي
    بـه خون ريختن تا نـباشي تو شاد
    كـه كـسري تو را تاج بر سر نهاد
    بيازد هـمي زنده بي رهـنـمون
    بـه زندان فرسـتاد بـهرام را
    بـه زندان دژ آگاه كردش تـباه
    هـمان رهـنـمائي و هم موبدي
    نـگر تا سوي خوي بد نـنـگري
    ز تيمار زد بر دل خويش تـش
    كـه كوتاه بودي شـبان سياه
    از آنـجا گذشـتـن نـبودي روا
    پديد آمدي كوه ياقوت زرد
    كـه اين نامداران با فر و هوش
    وزان رنـج كارنده آشوفـتـه
    كـس نيز بر ميوه داري رود
    سر دزد بردار بايد كـشيد
    بدو نيكويي زو نـبودي نـهان
    ز دهـقان هـمي يافـتي آفرين
    كـه از ماه پيدا نـبود اندكي
    گـهـش خواندي خسرو شادكام
    پدر نيز نـشـگيفـتي از پـسر
    كـه بد شاه پرويز را بر نشـسـت
    نـگـهـبان اسـب اندر آمد دوان
    بـه پيش موكـل بـناليد زار
    كـه بر دم و گوشش ببايد گريست
    ندارد هـمي كـهـترانرا نـگاه
    بگفـت آنـچ بشـنيد از كشت زار
    بـبر اسـب را در زمان دم و گوش
    شـمارش بـبايد شمردن كه چند
    اگر صد زيانـسـت اگر پانـصد
    بريزند پيش خداوند كار
    برانـگيخـت از هر سويي مهتران
    نـبرد دم وگوش اسـب سياه
    بـتـندي بزد بانـگ بر پيشـكار
    بدان كشـت نزديك اسـب جوان
    بران كـشـت زاري كه آزرد سـم
    رسانيد خـسرو بـفرمان شاه
    بياورد هر كـس فراوان شـكار
    سپـهـبدنژادي بـلـند اخـتري
    بـفرمود تاكـهـتر اندر دويد
    بايوان و خواليگرش را سـپرد
    بدان مرد گـفـت اي بد بدگـمان
    نـه دينار دادي بـها را نه گـنـج
    بـنالـم كـنون از تو در پيش شاه
    بزودي كـمر بازكرد از ميان
    بـهر مـهره اي در نـشانده گـهر
    كـه كردار بد چـند بايد نهـفـت
    خريده نداري بـهايي مـكـن
    بـپيچي اگر بـشـنود دادگر
    بـه پيروزي اندر شده نامدار
    كـه از رزم هرگز نديدي شـكـن
    كـلاه كيي برنـهاده بـماه
    دلاور سري بود با نام ونـنـگ
    نياسود هرمز يل شيرگير
    همي جـسـت در پادشاهي هنر
    ز هركـشور آواز بدخواه خاسـت
    ابا پيل و با كوس و گنـج و سـپاه
    برو چارصد بار بـشـمر هزار
    توگفـتي مـگر برزمين راه نيست
    سـپـه بود آگـنده چون تار و پود
    شد از گرد لـشـكر زمين ناپديد
    كه نزديك خود خوان ز هر سو سپاه
    عـلـف سازو از تيغ ما يادكـن
    بدريا سپاهست و بر كوه و دشـت
    بـپژمرد زان لـشـكر بي شـمار
    بـه لـشـكر بزير اندر آورد بوم
    سواران جـنـگ آور و نامدار
    كـه از نام او بود قيصر نوان
    بـه پيش اندرون نامور مـهـتري
    كز ايشان سيه شد همـه بوم و بر
    كـه با گنج و با لشـكر خويش بود
    پراگـنده شد لشـكرش خيل خيل
    سـپاهي بيامد فزون از شـمار
    سواران و گردن فرازان نو
    كـه هرمز همي باژ ايشان بجست
    نـماند اندر آن بوم جاي نـبات
    ز لـشـكر بـهرمز رسيد آگـهي
    بـه پژمرد شاداب شاه جـهان
    سراسر همـه كاخ مردم نـشاند
    بدان نامداران ايران بـگـفـت
    كـسي در جـهان اين ندارد بياد
    ز هر گونـه انديشـه ها راندند
    يكي اندرين كار بـگـشاي گوش
    هـمي خويشتـن موبدي نشمريم
    برو بوم ما را نـگـهدار كيسـت
    كـه اي شاه دانا و دانـش پذير
    نيابـند جـنـگي زماني درنـگ
    زبـن پايه تازيان بركـنيم
    كـه ازديدشان ديده دارد زيان
    ندارند جـنـگي گـه كارزار
    وزو كار ما نيز تاريكـتر
    كـه ويران كـند لشكر و گنـج ما
    نـبايد برين كار كردن درنـگ
    كـه اكنون چه سازيم با ساوه شاه
    كـه خـسرو به لشكر بود سرفراز
    كـه چندسـت مردم كه آيد به كار
    بيامد بياورد بي مر سـپاه
    پياده بـسي در ميان سوار
    سزد گر نـشوريم با اين سـپاه
    بدور افـگـني كژي و كاسـتي
    چـنان كز ره پادشاهان سزد
    كـه ارجاسـب آن نامدارسـترگ
    چـه بد كرد با آن سواران چين
    كـه شد زندگاني بران بوم تـلـخ
    هـمي بود هر گونـه كارزار
    ازو مـن بانديشـه بر بـگذرم
    كـه قيصر نـجويد ز ما كارزار
    سـپارم بدو بازگردد ز راه
    خردمـند و گويا و دانـش پذير
    نـخواهـم دگر باژ آن مرز و بوم
    چو خواهي كه مه باشي و روزبـه
    بگـفـت آنـچ از شاه ايران شنيد
    نياورد جـنـگ اندران مرز و بوم
    كـه از گردشان روز شد ناپديد
    بـه پاي اندر آرند مرز خزر
    كـه با فر و اورنـگ و با داد بود
    سـپاه خزر برگرفـتـند راه
    گرفـتـند زان مرز بـسيار چيز
    كـه خراد پيروز شد با سـپاه خرد را بـه انديشـه اندر نـشاند
    خرد را بـه انديشـه اندر نـشاند


/ 675