شماره 5 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 5





  • رسيدند بـهرام و خـسرو بـهـم
    نشسـتـه جـهاندار بر خنگ عاج
    زديباي زربـفـت چيني قـباي
    چو بندوي و گستهم بردسـت شاه
    هـه غرقـه در آهـن و سيم و زر
    چو بـهرام روي شـهـنـشاه ديد
    ازان پس چنين گفت با سركـشان
    زپـسـتي و كـندي بمردي رسيد
    بياموخـت آيين شاهـنـشـهان
    بـبينيد لـشـكرش راسر به سر
    سواري نـبينـم هـمي رزم جوي
    بـبيند كـنون كار مردان مرد
    هـمان زخـم گوپال وباران تير
    ندارد باوردگـه پيل پاي
    ز آواز مـن كوه ريزان شود
    بـخـنـجر بدريا بر افـسون كنيم
    بگـفـت و برانگيخـت ابلق زجاي
    يكي تـنـگ آورد گاهي گرفـت
    ز آورد گـه شد سوي نـهروان
    تـني چـند با او ز ايرانيان
    چنين گفت خسرو كه اي سركشان
    بدو گـفـت گردوي كاي شـهريار
    قـبايش سـپيد و حـمايل سياه
    جـهاندار چون ديد بـهرام را
    چـنين گـفـت كان دودگون دراز
    بدو گفـت گردوي كه آري هـمان
    چـنين گـفـت كز پهلو كوژپشت
    هـمان خوك بيني و خوابيده چشم
    بديده نديدي مر او را بدسـت
    نـبينـم هـمي در سرش كهتري
    ازان پس به بندوي و گستهم گفـت
    كـه گر خر نيايد بـه نزديك بار
    چو بـفريفـت چوبينـه را نره ديو
    هرآن دل كـه از آز شد دردمـند
    جز از جنگ چو بينه را راي نيسـت
    چوبر جنگ رفتن بسي شد سخـن
    كـه داندكـه در جنگ پيروز كيست
    برين گونـه آراستـه لـشـكري
    دژاگاه مردي چو ديو سـترگ
    گر اي دون كه باشيم همداسـتان
    بـپرسـش يكي پيش دستي كنم
    اگر زو بر اندازه يابـم سـخـن
    زگيتي يكي گوشـه اورا دهـم
    هـمـه آشـتي گردد اين جنگ ما
    مرا ز آشـتي سودمـندي بود
    چو بازارگاني كـند پادشا
    بدو گفـت گستهـم كاي شـهريار
    هـمي گوهر افشاني اندر سخـن
    تو پردادي و بـنده بيدادگر
    چوبـشـنيد خـسرو بـپيمود راه
    بـپرسيد بـهرام يل را ز دور
    ببـهرام گـفـت اي سرافراز مرد
    تودرگاه را هـمـچو پيرايه اي
    سـتون سـپاهي بهـنـگام رزم
    جـهانـجوي گردي و يزدان پرست
    سـگاليده ام روزگار تو را
    تو را با سـپاه تو مهـمان كـنـم
    سـپـهدار ايرانـت خوانـم بداد
    سخنـهاش بـشـنيد بـهرام گرد
    هـم از پشت آن باره بردش نـماز
    چـنين داد پاسـخ مر ابلـق سوار
    تو را روزگار بزرگي مـباد
    الان شاه چون شـهرياري كـند
    تو را روزگاري سـگاليده ام
    بزودي يكي دار سازم بـلـند
    بياويزمـت زان سزاوار دار
    چو خـسرو ز بهرام پاسـخ شـنيد
    چـنين داد پاسخ كه اي ناسـپاس
    چو مـهـمان بـخوان توآيد ز دور
    نـه آيين شاهان بود زين نـشان
    نـه تازي چـنين كرد ونـه پارسي
    ازين نـنـگ دارد خردمـند مرد
    چو مـهـمانـت آواز فرخ دهد
    بـترسـم كـه روز بد آيدت پيش
    تو را چاره بر دست آن پادشاسـت
    گـنـهـكار يزداني وناسـپاس
    مرا چون الان شاه خواني هـمي
    مـگر ناسزايم بشاهـنـشـهي
    چون كـسري نيا وچوهرمز پدر
    ورا گـفـت بـهرام كاي بدنـشان
    نخسـتين ز مهمان گشادي سخن
    تو را با سخنـهاي شاهان چـه كار
    الان شاه بودي كـنون كـهـتري
    گـنـه كارتر كـس توي درجـهان
    بـشاهي مرا خواندند آفرين
    دگرآنـك گفـتي كـه بداخـتري
    ازان گـفـتـم اي ناسزاوار شاه
    كـه ايرانيان بر تو بر دشـمـنـند
    بدرند بر تـنـت بر پوسـت ورگ
    بدو گفـت خـسرو كه اي بدكنـش
    كـه آهوسـت بر مرد گفتار زشت
    ز مـغز تو بگسسـت روشـن خرد
    هرآن ديو كايد زمانـش فراز
    نخواهـم كـه چون تو يكي پهلوان
    سزد گر ز دل خشـم بيرون كـني
    ز دارنده دادگر يادكـن
    يكي كوه داري بزير اندورن
    گر از تو يكي شـهريار آمدي
    تو را دل پرانديشه مـهـتريسـت
    ندانـم كـه آمخـتـت اين بد تني
    هران كاين سخن با تو گويد هـمي
    بـگـفـت وفرود آمد از خنگ عاج
    بـناليد و سر سوي خورشيد كرد
    چـنين گـفـت كاي روشن دادگر
    تو داني كه بر پيش اين بنده كيست
    وزانـجا سـبـك شد بـجاي نماز
    گر اين پادشاهي زتـخـم كيان
    پرسـتـنده باشـم باتـشـكده
    ندارم بـه گـنـج اندرون زر وسيم
    گر اي دون كه اين پادشاهي مراست
    تو پيروز گردان سـپاه مرا
    اگركام دل يابـم اين تاج واسـپ
    هـمين ياره وطوق واين گوشوار
    هـمان نيزده بدره دينار زرد
    پرسـتـندگان رادهـم ده هزار
    زبـهراميان هرك گردد اسير
    پرسـتـنده فرخ آتـش كـنـم
    بگـفـت اين وز خاك برپاي خاست
    زجاي نيايش بيامد چوگرد
    كـه اي دوزخي بـنده ديو نر
    ستمـگاره ديويسـت با خشم و زور
    بـجاي خرد خشـم و كين يافـتي
    تو را خارستان شارسـتاني نـمود
    چراغ خرد پيش چشـمـت بـمرد
    نـبودسـت جز جادوي پرفريب
    بـشاخي هـمي يازي امروز دست
    نجسـتـسـت هرگز تـبار تواين
    تو را ايزد اين فر و برزت نداد
    ايا مرد بدبـخـت وبيدادگر
    كـه خرچنـگ رانيسـت پرعـقاب
    بـه يزدان پاك وبتـخـت وكـلاه
    اگر برزنـم بر تو برباد سرد
    سخنـها شـنيديم چندي درشت
    اگر مـن سزاوار شاهي نيم
    چـنين پاسـخـش داد بـهرام باز
    پدرت آن جـهاندار دين دوسـت مرد
    چـنو مرد را ارج نـشـناخـتي
    پـس او جـهاندار خواهي بدن
    تو ناپاكي و دشـمـن ايزدي
    گر اي دون كـه هرمزد بيداد بود
    تو فرزند اويي نـباشد سزا
    تو را زندگاني نـبايد نـه تـخـت
    هـم ان كين هرمز كنم خواسـتار
    كـنون تازه كن برمن اين داسـتان
    كـه تو داغ بر چشم شاهان نـهي
    ازان پس بيابي كه شاهي مراسـت
    بدو گفـت خـسرو كه هرگز مـباد
    نوشـتـه چـنين بود وبود آنچ بود
    تو شاهي همي سازي از خويشتـن
    بدين اسـپ و برگسـتوان كـسان
    نـه خان و نـه مان و نـه بوم ونژاد
    بدين لـشـكر و چيز ونامي دروغ
    زتو پيش بودند كـنداوران
    نجسـتـند شاهي كـه كهتر بدند
    هـمي هرزمان سرفرازي بخشـم
    بـجوشد هـمي برتنـت بدگمان
    جـهاندار شاهي ز داد آفريد
    بدان كـس دهد كو سزاوارتر
    الان شاه ما را پدر كرده بود
    كـنون ايزدم داد شاهـنـشـهي
    پذيرفـتـم اين از خداي جـهان
    بدسـتوري هرمز شـهريار
    ازان نامور پر هـنر بـخردان
    بدان دين كه آورده بود از بهـشـت
    كـه پيغـمـبر آمد بلهراسـپ داد
    هرآنكـس كـه ما را نمودست رنج
    هـمـه يكـسر اندر پـناه منـند
    هـمـه بر زن وزاده بر پادشا
    ز شـهري كه ويران شداندر جـهان
    توانـگر كـمـن مرد درويش را
    همـه خارستانها كنم چون بهشت
    بـمانـم يكي خوبي اندر جـهان
    بياييم و دل را تو رازو كـنيم
    چو هرمز جـهاندار وباداد بود
    پـسر بي گـمان از پدر تخت يافت
    تو اي پرگـناه فريبـنده مرد
    نـبد هيچ بد جز بـفرمان تو
    گر ايزد بـخواهد مـن از كين شاه
    كـنون تاج را درخور كار كيسـت
    بدو گـفـت بـهرام كاي مرد گرد
    چو از دخـت بابـك بزاد اردشير
    نـه چون اردشير اردوان را بكشـت
    كـنون سال چون پانصد برگذشـت
    كـنون تخـت و ديهيم را روز ماست
    چو بينيم چـهر تو وبـخـت تو
    بيازم بدين كار ساسانيان
    زدفـتر همـه نامـشان بسـترم
    بزرگي مر اشـكانيان را سزاسـت
    چـنين پاسـخ آورد خـسرو بدوي
    اگر پادشاهي زتـخـم كيان
    هـمـه رازيان از بنـه خود كـنيد
    نخـسـت از ري آمد سپاه اندكي
    ميان را بـبـسـتـند با روميان
    ز ري بود ناپاكدل ماهيار
    ازان پـس بـبـسـتـند ايرانيان
    نيامد جـهان آفرين را پـسـند
    كـلاه كيي بر سر اردشير
    بـتاج كيان او سزاوار بود
    كـنون نام آن نامداران گذشـت
    كـنون مـهـتري را سزاوار كيست
    بدو گفـت بـهرام جنـگي منـم
    چـنين گفت خسرو كه آن داستان
    كـه هرگز بـنادان وبي راه وخرد
    كـه چون بازخواهي نيايد بدسـت
    چـه گفت آن خردمند شيرين سخن
    بـفرجام كارآيدت رنـج ودرد
    دلاور شدي تيز وبرترمـنـش
    تو را كرد سالار گردنـكـشان
    بران تخـت سيمين وآن مـهرشاه
    كـنون نام چوبينـه بهرام گشـت
    بران تـخـت برماه خواهي شدن
    سـخـن زين نشان مرد دانا نگفت
    بدو گـفـت بـهرام كاي بدكنـش
    تو پيمان يزدان نداري نـگاه
    نـهي داغ بر چشـم شاه جـهان
    هـمـه دوسـتان بر تو بر دشمنند
    بدين كار خاقان مرا ياورسـت
    بزرگي مـن از پارس آرم بري
    برافرازم اندر جـهان داد را
    مـن از تـخـمـه نامور آرشـم
    نـبيره جـهانـجوي گرگين منـم
    بـه ايران بران راي بد ساوه شاه
    كـند با زمين راسـت آتـشـكده
    هـمـه بـنده بودند ايرانيان
    تو خودكامـه را گر نداني شـمار
    زپيلان جـنـگي هزار و دويسـت
    هزيمـت گرفـت آن سـپاه بزرگ
    چـنان دان كه كس بي هنر درجهان
    هـمي بوي تاج آيد ازمـغـفرم
    اگر با تو يك پـشـه كين آورد
    بدو گفـت خسرو كـه اي شوم پي
    كـه اندر جـهان بود وتختش نـبود
    ندانـسـت كـس نام او در جهان
    بيامد گرانـمايه مـهران سـتاد
    زخاك سياهـت چـنان بركـشيد
    تو را داد گـنـج وسـليح وسـپاه
    نـبد خواسـت يزدان كه ايران زمين
    تو بودي بدين جنـگـشان يارمـند
    چو دارنده چرخ گردان بـخواسـت
    تو زان مايه مر خويشتـن را نـهي
    گرين پادشاهي زتـخـم كيان
    چواسـكـندري بايد اندر جـهان
    توبا چـهره ديو و با رنـگ وخاك
    زبي راهي وكاركرد تو بود
    نوشـتي هـمان نام مـن بر درم
    بدي را تو اندر جـهان مايه اي
    هران خون كه شد درجهان ريختـه
    نيابي شـب تيره آن را بـخواب
    ايا مرد بدبـخـت بيدادگر
    زخـشـنودي ايزد انديشـه كـن
    كـه اين بر من و تو هـمي بـگذرد
    كـه گويد كژي بـه از راسـتي
    چو فرمان كني هرچ خواهي تو راست
    بدين گيتي اندر بزي شادمان
    وگر بـگذري زين سراي سپـنـج
    نـشايد كزين كـم كـنيم ارفزون
    كـه هركـس كه برگردد از دين پاك
    بـسالي هـمي داد بايدش پـند
    بـبايدش كشـتـن بـفرمان شاه
    چو بر شاه گيتي شود بدگـمان
    بريزند هـم بي گـمان خون تو
    كـنون زندگانيت ناخوش بود
    وگر دير ماني برين هـم نـشان
    پـشيماني آيدت زين كار خويش
    تو بيماري وپـند داروي تـسـت
    وگر چيزه شد بردلـت كام ورشـك
    پزشـك تو پـندسـت و دارو خرد
    بـه پيروزي اندر چنين كـش شدي
    شـنيدي كـه ضحاك شد ناسپاس
    چو زو شد دل مـهـتران پر ز درد
    سپاهـت همـه بـندگان منـند
    ز تو لختـكي روشـني يافـتـند
    چومـن گـنـج خويش آشكارا كنم
    چو پيروز گـشـتي تو برساوه شاه
    كـه هرگز نبينند زان پس شكست
    نـبايد كـه بردسـت من بر هلاك
    تو خواهي كه جنگي سـپاهي گران
    شود بوم ايران ازيشان تـهي
    كـه بد شاه هنـگام آرش بـگوي
    بدو گـفـت بـهرام كان گاه شاه
    بدو گفـت خـسرو كه اي بدنـهان
    نداني كـه آرش ورا بـنده بود
    بدو گـفـت بـهرام كز راه داد
    كـه ساسان شبان وشبان زاده بود
    بدو گفـت خـسرو كه اي بدكنـش
    دروغسـت گـفـتار تو سر به سر
    تو از بدتـنان بودي وبي بـنان
    بدو گـفـت بـهرام كاندر جـهان
    ورا گفـت خـسرو كه دارا بـمرد
    اگر بخـت گـم شد كـجا شد نژاد
    بدين هوش واين راي واين فرهي
    بگـفـت و بخـنديد وبرگشت زوي
    زخاقانيان آن سـه ترك سـترگ
    كـجا گـفـتـه بودند بـهرام را
    اگر مرده گر زنده بالاي شاه
    ازيشان سواري كـه ناپاك بود
    هـمي راند پرخاشـجوي و دژم
    چو نزديكـتر گشـت با خنـگ عاج
    بينداخـت آن تاب داده كـمـند
    يكي تيغ گستـهـم زد بركـمـند
    كـمان را بزه كرد بـندوي گرد
    بدان ترك بدساز بـهرام گـفـت
    كـه گفتـت كه با شاه رزم آزماي پـس آمد بلشـكر گـه خويش باز
    پـس آمد بلشـكر گـه خويش باز



  • گـشاده يكي روي و ديگر دژم
    فريدون يل بود با فر وتاج
    چو گردوي پيش اندرون رهـنـماي
    چو خراد برزين زرين كـلاه
    نـه ياقوت پيدانـه زرين كـمر
    شد از خشـم رنـگ رخـش ناپديد
    كـه اين روسـپي زاده بدنـشان
    توانـگر شد و رزمـگـه بركـشيد
    بزودي سرآرم بدو برجـهان
    كـه تا كيسـت زيشان يكي نامور
    كـه بامـن بروي اندر آرند روي
    تـگ اسـپ وشمـشير وگرز نبرد
    خروش يلان بر ده ودار وگير
    چومـن با سـپاه اندر آيم زجاي
    هژبر دلاور گريزان شود
    بيابان سراسر پرازخون كـنيم
    توگـفـتي شد آن باره پران هماي
    بدو مانده بد لشكر اندر شگـفـت
    هـمي بود بر پيش فرخ جوان
    همـه بستـه برجنگ خسرو ميان
    ز بـهرام چوبين كـه دارد نـشان
    نـگـه كـن بران مرد ابلـق سوار
    هـمي راند ابـلـق ميان سـپاه
    بدانـسـتـش آغاز و فرجام را
    نشسـتـه بران ابـلـق سرفراز
    نـبردسـت هرگز بـه نيكي گمان
    بـپرسي سخـن پاسخ آرد درشت
    دل آگـنده دارد تو گويي بخـشـم
    كـجا در جـهان دشمن ايزدسـت
    نيابد كـس او را بـفرمانـبري
    كـه بگـشايم اين داستان از نهفت
    توبار گران را بـنزد خر آر
    كـجا بيند او راه گيهان خديو
    نيايدش كار بزرگان پـسـند
    بـه دل ش اندرون داد را جاي نيست
    نـگـه كرد بايد ز سر تا بـبـن
    بدان سردگر لشـكر افروز كيسـت
    بـپرخاش بـهرام يل مـهـتري
    سـپاهي بـكردار درنده گرگ
    نـباشد مرا نـنـگ زين داسـتان
    ازان بـه كه در جنگ سستي كنـم
    نوآيين بديهاش گردد كـهـن
    سـپاسي ز دادن بدو برنـهـم
    برين رزمگـه جستـن آهـنـگ ما
    خرد بي گـمان تاج بـندي بود
    ازو شاد باشد دل پارسا
    انوشـه بدي تا بود روزگار
    تو داناتري هرچ بايد بـكـن
    توپرمـغزي و او پر از باد سر
    خرامان بيامد بـه پيش سـپاه
    همي جسـت هنـگامـه رزم سور
    چگونـسـت كارت بـه دشت نبرد
    هـمان تـخـت وديهيم را مايه اي
    چوشمـع درخشـنده هنـگام بزم
    مداراد دارنده باز از تودسـت
    بـخوبي بـسيجيده كارتو را
    زديدار تو رامـش جان كـنـم
    كـنـم آفرينـنده را بر تو ياد
    عـنان باره تيزتـگ را سـپرد
    هـمي بود پيشـش زماني دراز
    كـه مـن خرمـم شاد وبه روزگار
    نـه بيداد داني ز شاهي نـه داد
    ورا مرد بدبـخـت ياري كـند
    بـنوي كـمـنديت ماليده ام
    دو دستـت ببـندم بخـم كمـند
    بـبيني ز مـن تـلـخي روزگار
    برخـساره شد چون گل شنبـليد
    نـگويد چـنين مرد يزدان شـناس
    تو دشـنام سازي بهـنـگام سور
    نـه آن سواران گردنـكـشان
    اگر بـشـمري سال صدبار سي
    بـگرد در ناسـپاسي مـگرد
    برين گونـه بر ديو پاسـخ دهد
    كـه سرگشته بينمت بر راي خويش
    كـه زندسـت جاويد وفرانرواسـت
    تـن اندر نكوهـش دل اندر هراس
    زگوهر بيك سوم داني هـمي
    نزيباسـت برمـن كـلاه مـهي
    كرا داني ازمـن سزاوارتر
    بـه گـفـتار و كردار چون بيهشان
    سرشـتـت بدوداستانـت كهـن
    نـه فرزانـه مردي نه جنگي سوار
    هـم ازبـنده بـندگان كـمـتري
    نـه شاهي نـه زيباسري ازمـهان
    نـمانـم كـه پي برنـهي برزمين
    نزيبد تو را شاهي و مـهـتري
    كـه هرگز مـبادي تو درپيش گاه
    بـكوشـند و بيخـت زبـن بركنند
    سـپارند پـس استخوانـت بسگ
    چراگتـشـه اي تـند وبرتر منـش
    تو را اندر آغاز بود اين سرشـت
    خـنـك نامور كو خرد پرودرد
    زبانـش بـه گـفـتار گردد دراز
    بـتـندي تـبـه گردد و ناتوان
    نـجوشي وبر تيزي افسون كـني
    خرد را بدين ياد بـنياد كـن
    كـه گر بـنـگري برتر از بيسـتون
    مـغيلان بي بر بـبار آمدي
    بـبينيم تا راي يزدان بـچيسـت
    تو را با چـنين كيش آهرمـني
    بـه گـفـتار مرگ تو جويد هـمي
    ز سر بر گرفـت آن بـهاگير تاج
    زيزدان دلـش پرزاميد كرد
    درخـت اميد از تو آيد بـبر
    كزين نـنـگ بر تاج بايد گريسـت
    هـمي گـفـت با داور پاك راز
    بـخواهد شدن تا نـبـندم ميان
    نـخواهـم خورش جز زشير دده
    بـگاه پرستـش بپوشـم گـليم
    پرسـتـنده و ايمـن و داد و راست
    بـه بـنده مده تاج وگاه مرا
    بيارم دمان پيش آذرگـشـسـپ
    هـمين جامـه زر گوهرنـگار
    فـشانـم برين گـنـبد لاژورد
    درم چون شوم برجـهان شـهريار
    بـه پيش من آرد كسي دستـگير
    دل موبد و هيربد خوش كـنـم
    سـتـمديده گوينده بود راسـت
    بـه بـهرام چوبينـه آواز كرد
    خرد دور و دور از تو آيين وفر
    كزين گونـه چـشـم تو را كرد كور
    زديوان كـنون آفرين يافـتي
    يكي دوزخي بوسـتاني نـمود
    زجان و دلـت روشـنايي بـبرد
    كـه اندر بلـندي نمودت نـشيب
    كـه برگـش بود زهر وبارش كبست
    نـباشد بـجوينده بر آفرين
    نياري ز گرگين ميلاد ياد
    بـنابودنيها گـماني مـبر
    نـپرد عـقاب از بر آفـتاب
    كـه گر مـن بيابم تو را بي سـپاه
    ندارمـت رنـجـه زگرد نـبرد
    بـه پيروزگر بازهشـتيم پـشـت
    مـبادا كـه در زير دسـتي زيم
    كـه اي بي خرد ريمـن ديوساز
    كـه هرگز نزد بركـسي باد سرد
    بـخواري زتـخـت اندرانداخـتي
    خردمـند و بيدار خواهي بدن
    نـبيني زنيكي دهـش جزبدي
    زمان و زمين زو بـفرياد بود
    بـه ايران و توران شده پادشا
    يكي دخمه يي بس كه دوري زبخت
    دگركاندر ايران مـنـم شـهريار
    كـه از راستان گشت همداسـتان
    كـسي كو نـهد نيز فرمان دهي
    ز خورشيد تا برج ماهي مراسـت
    كـه باشد بدرد پدر بـنده شاد
    سـخـن بر سخـن چند بايد فزود
    كـه گر مرگـت آيد نيابي كـفـن
    يكي خـسروي بارزو نارسان
    يكي شـهرياري ميان پر زباد
    نـگيري بر تـخـت شاهي فروغ
    جـهانـجوي و با گرزهاي گران
    نـه اندر خور تخـت و افـسر بدند
    هـمي آب خشم اندرآري بچشـم
    زمانـه بـخـشـم آردت هر زمان
    دگر از هـنر وز نژاد آفريد
    خرددارتر هـم بي آزارتر
    كـجا برمـن ازكارت آزرده بود
    بزرگي و تـخـت و كـلاه مـهي
    شـناسـنده آشـكار ونـهان
    كـجا داشـت تاج پدر يادگار
    بزرگان وكارآزموده ردان
    خرديافـتـه پيرسر زردهـشـت
    پذيرفـت زان پس بگشتاسـپ داد
    دگر آنـك ازو يافتسـتيم گـنـج
    اگر دشـمـن ار نيك خواه منـند
    نـخوانيم كـس را مـگر پارسا
    بـجايي كـه درويش باشد نـهان
    پراگـنده و مردم خويش را
    پر از مردم و چارپايان وكـشـت
    كـه نامـم پـس از مرگ نبود نهان
    بـسـنـجيم ونيرو بـبازو كـنيم
    زمين و زمانـه بدو شاد بود
    كـلاه و كمر يافت و هم بخت يافت
    كـه جسـتي نخستين ز هرمز نبرد
    وگر تنـبـل و مـكر ودسـتان تو
    كـنـم بر تو خورشيد روشن سياه
    چو مـن ناسزايم سزاوار كيسـت
    سزا آن بود كز تو شاهي بـبرد
    كـه اشـكانيان را بدي دار وگير
    بـنيرو شد و تختش آمد بمـشـت
    سر تاج ساسانيان سرد گـشـت
    سرو كار با بـخـت پيروز ماسـت
    سـپاه وكـلاه تو وتـخـت تو
    چوآشفـتـه شيري كه گردد ژيان
    سر تـخـت ساسانيان بـسـپرم
    اگر بـشـنود مرد داننده راسـت
    كـه اي بيهده مرد پيكار جوي
    بـخواهد شدن تو كيي درجـهان
    دو رويند وز مردمي برچيند
    كـه شد با سپاه سـكـندر يكي
    گرفـتـند ناگاه تـخـت كيان
    كزو تيره شد تـخـم اسـفـنديار
    بـكينـه يكايك كـمر بر ميان
    ازيشان بـه ايران رسيد آن گزند
    نـهاد آن زمان داور دسـتـگير
    اگر چـند بي گـنـج ودينار بود
    سخـن گفتـن ماهمـه بادگشت
    جـهان را بـنوي جهاندار كيسـت
    كـه بيخ كيان را زبـن بركـنـم
    كـه دانـنده يادآرد ازباسـتان
    سـليح بزرگي نـبايد سـپرد
    كـه دارنده زان چيزگشتست مست
    كـه گر بي بـنانرا نـشاني ببـن
    بـگرد درناسـپاسان مـگرد
    ز بد گوهر آمد تو را بدكـنـش
    شدي مـهـتر اندر زمين كـشان
    سرت مسـت شد بازگشـتي ز راه
    همان تخت سيمين تو را دام گشت
    سپـهـبد بدي شاه خواهي شدن
    برآنـم كـه با ديو گشتي تو جفت
    نزيبد هـمي بر تو جز سرزنـش
    هـمي ناسزا خواني اين پيشـگاه
    سـخـن زين نشان كي بود درنهان
    بـه گـفـتار با تو به دل بامنـند
    هـمان كاندر ايران وچين لشكرست
    نـمانـم كزين پـس بود نام كي
    كـنـم تازه آيين ميلاد را
    چو جـنـگ آورم آتش سركشـم
    هـم آن آتـش تيز برزين مـنـم
    كـه نـه تخـت ماند نه مهر وكلاه
    نـه نوروز ماند نـه جـشـن سده
    برين بوم تا مـن ببـسـتـم ميان
    بروچارصد بار بـشـمر هزار
    كـه گفتي كه بر راه برجاي نيست
    مـن از پس خروشان چوديو سترگ
    بـخيره نـجويد نشسـت مـهان
    هـمي تـخـت عاج آيد از خنجرم
    زتـخـتـت بروي زمين آورد
    چرا ياد گرگين نـگيري بري
    بزرگي و اورنـگ وبخـتـش نـبود
    فرومايه بد درميان مـهان
    بـشاه زمانـه نـشان تو داد
    شد آن روز برچـشـم تو ناپديد
    درفـش تهمتـن درفـشان چو ماه
    بويراني آرند تركان چين
    كـلاهـت برآمد بابر بـلـند
    كـه آن پادشا را شود كار راسـت
    كـه هرگز نديدي بـهي و مـهي
    بـخواهد شدن تو چه بـندي ميان
    كـه تيره كـند بخت شاهنشـهان
    مـبادي بـگيتي جزاندر مـغاك
    كـه شد روز برشاه ايران كـبود
    زگيتي مرا خواسـتي كرد كـم
    هـم از بي رهان برترين پايه اي
    توباشي بران گيتي آويخـتـه
    كـه جويي هـمي روز در آفـتاب
    هـمـه روزگارت بـكژي مـبر
    خردمـندي و راسـتي پيشه كـن
    زمانـه دم ما هـمي بـشـمرد
    بـكژي چرا دل بياراسـتي
    يكي بهر ازين پادشاهي تو راسـت
    تـن آسان و دور از بد بدگـمان
    گـه بازگشتـن نـباشي بـه رنج
    كـه زردشـت گويد بزند اندرون
    زيزدان ندارد بـه دل بيم وباك
    چو پـندش نـباشد ورا سودمـند
    فكـندن تـن پرگناهـش بـه راه
    بـبايدش كشتـن هـم اندر زمان
    هـمين جستـن تـخـت وارون تو
    وگر بـگذري جايت آتـش بود
    سر از شاه وز داد يزدان كـشان
    ز گـفـتار ناخوب و كردار خويش
    بـگوييم تا تو شوي تـن درسـت
    سـخـن گوي تا ديگر آرم پزشـك
    مـگر آز تاج از دلـت بـسـترد
    وز انديشـه گنـج سركـش شدي
    ز ديو و ز جادو جـهان پرهراس
    فريدون فرخـنده با او چـه كرد
    بـه دل زنده و مردگان مـنـند
    بدين سان سر از داد برتافـتـند
    دل جـنـگيان پرمدارا كـنـم
    برآن برنـهادند يكـسر سـپاه
    چو از خواسته سير گشتند ومسـت
    شوند اين دليران بي بيم وباك
    هـمـه نامداران و كـنداوران
    شـكـسـت اندر آيد بتخت مهي
    سرآيد مـگر بر من اين گفـت وگوي
    مـنوچـهر بد با كـلاه و سـپاه
    چوداني كـه او بود شاه جـهان
    بـفرمان و رايش سرافـكـنده بود
    تواز تـخـم ساساني اي بد نژاد
    نـه بابـك شـباني بدو داده بود
    نـه از تخم ساسان شدي برمنش
    سخـن گفـتـن كژ نـباشد هنر
    نـه از تخم ساسان رسيدي بـنان
    شـباني ز ساسان نـگردد نـهان
    نـه تاج بزرگي بـساسان سـپرد
    نيايد ز گـفـتار بيداد داد
    بـجويي هـمي تخت شاهنشهي
    سوي لـشـكر خويش بنـهاد روي
    كـه ارغـنده بودند برسان گرگ
    كـه ما روز جـنـگ از پي نام را
    بـنزد تو آريم پيش سـپاه
    دلاور بد و تـند و ناباك بود
    كمـندي بـبازو و درون شست خم
    هـمي بود يازان بـپرمايه تاج
    سرتاج شاه اندرآمد بـبـند
    سرشاه را زان نيامد گزند
    بـتير از هوا روشـنايي بـبرد
    كـه جز خاك تيره مبادت نهـفـت
    نديدي مرا پيش اوبربـپاي روانـش پر ازدرد وتـن پرگداز
    روانـش پر ازدرد وتـن پرگداز


/ 675