شماره 7 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 7





  • وزان روي شد شـهريار جوان
    همـه مهـتران را زلشكر بخواند
    چـنين گفت كاي نيكدل سروران
    بشاهي مرا اين نخستين سرست
    بجاي كسي نيست ما را سپاس
    شـمارا زما هيچ نيكي نـبود
    نياكان ما را پرسـتيده ايد
    بخواهـم گشادن يكي راز خويش
    سخـن گفـتـن مـن بايرانيان
    كزين گفتـن انديشـه من تـباه
    مـن امشـب سگاليده ام تاختن
    كـه بـهرام را ديده ام در سخن
    هـمي كودكي بي خرد داندم
    نداند كه من شب شبيخون كنـم
    اگريار باشيد بامـن به جـنـگ
    چو شويد بعنبر شـب تيره روي
    شـما برنـشينيد با ساز جنگ
    بران برنـهادند يكـسر سـپاه
    چو خـسرو بيامد بـپرده سراي
    بياورد گسـتـهـم وبـندوي را
    هـمـه كارزار شـبيخون بگفت
    بدو گفت گستهم كاي شـهريار
    تو با لشكر اكنون شبيخون كـني
    سـپاه تو با لشكر دشمـنـند
    ز يك سو نـبيره ز يك سو نيا
    ازين سو برادر وزان سو پدر
    پدر چون كـند با پـسر كارزار
    نبايست گفت اين سخن با سپاه
    بدو گفت گردوي كاين خود گذشت
    توانايي و كام وگـنـج وسـپاه
    بدين رزمگه امشب اندر مـباش
    كـه مـن بي گمانم كزين راز ما
    بدان لشكر اكنون رسيد آگـهي
    چوبشـنيد خسرو پسند آمدش
    گزين كرد زان سركشان مرد چند
    چو خرداد برزين و گستهـم شير
    چو بـندوي خراد لـشـكر فروز تـلي بود پر سـبزه وجاي سور
    تـلي بود پر سـبزه وجاي سور



  • چوبـگذشـت شاد از پل نهروان
    سزاوار بر تخت شاهي نـشاند
    جـهانديده و كار كرده سران
    جز از آزمايش نـه اندرخورسـت
    وگر چند هستيم نيكي شـناس
    كـه چـندين غم ورنج بايد فزود
    بـسي شور و تلخ جهان ديده ايد
    نـهان دارم از لشكر آواز خويش
    نـبايد كـه بيرون برند ازميان
    شود چون بـگويند پيش سـپاه
    سـپـه را به جنگ اندر انداختند
    سواريسـت اسپ افگن وكاركن
    بـگرز و بشـمـشير ترساندم
    برزم اندرون بيم بيرون كـنـم
    چو شب تيره گردد نسازم درنـگ
    بيفـشاند اين گيسوي مشكبوي
    هـمـه گرز و خنجر گرفته بچنگ
    كـه يك تن نـگردد زفرمان شاه
    زبيگانـه مردم بـپردخـت جاي
    جـهانديده و گرد گردوي را
    كـه با او مگر يار باشند و جفت
    چرايي چـنين ايمـن از روزگار
    ز دلـها مـگر مهر بيرون كـني
    ابا او همـه يك دل ويك تـنـند
    بـه مـغز اندرون كي بود كيميا
    هـمـه پاك بسته يك اندر دگر
    بدين آروز كام دشـمـن مـخار
    چو گفـتي كنون كار گردد تـباه
    گذشتـه همه باد گردد به دشت
    سر مرد بينا نـپيچد ز راه
    ممان تا شود گنج و لشكر به لاش
    وزين ساختـن در نـهان سازما
    نـبايد كـه تو سر بدشمن دهي
    بـه دل راي او سودمـند آمدش
    كـه باشـند برنيك وبد يارمـند
    چوشاپور و چون انديان دلير
    چو نسـتود لشكركـش نيوسوز سپـه را همي ديد خسرو ز دور
    سپـه را همي ديد خسرو ز دور


/ 675