شماره 8 - شاهنامه نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
شماره 8
وزين روي بنشسـت بـهرام گرد
سپهـبد بـپرسيد زان سركشان
فرسـتيد هركس كه داريد خويش
گريشان بيايند وفرمان كـنـند
سـپـه ماند از بردع واردبيل
ازيشان برزم اندرون نيسـت باك
شـنيدند گردنكـشان اين سخن
زلـشـكر گزيدند مردي دبير
بيامد گوي با دلي پر ز راز
بگفـت آنـچ بشنيد زان مهتران
از ايرانيان پاسـخ ايدون شـنيد
يكي مازخـسرو نـگرديم باز
مـباشيد ايمـن بران رزمـگاه
چو پاسخ شنيد آن فرسـتاده مرد همـه لشكرآتـش برافروختـند
همـه لشكرآتـش برافروختـند
بزرگان برفـتـند با او وخرد
كـه آمد زخويشان شما را نشان
كـه باشند يكدل به گفتار وكيش
بـه پيمان روان را گروگان كنـند
از ارمـنيه نيز بي مرد وخيل
چه مردان بردع چه يك مشت خاك
كـه بـهرام جنـگ آور افگند بن
سـخـن گوي و دانـنده ويادگير
هـمي بود پويان شـب ديرياز
ازان نامداران وكـنداوران
كـه تا رزم لـشـكر نيايد پديد
بـترسيم كين كارگردد دراز
كـه خسرو شبيخون كند با سپاه
سوي لشكر پهـلوان شد چو گرد بـهر جاي شمعي همي سوختند
بـهر جاي شمعي همي سوختند