شماره 9 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 9





  • ز لـشـكر گزين كرد بـهرام شير
    چوكردند و با او دبيران شـمار
    ز خاقانيان آن سـه ترك سـترگ
    بـه جنگ آوران گفت چون زخم كوس
    شـما بر خروشيد و اندر دهيد
    بـشد تيز لـشـكر بـفرمان گو
    برلـشـكر شـهريار آمدند
    خروش آمد از گرز و گوپال و تيغ
    همي گفت هركس كه خسرو كجاست
    بـبالا هـمي بود خـسرو بدرد
    چـنين تا سـپيده برآمد ز كوه
    چوشد دامـن تيره شـب تا پديد
    بگردنكـشان گـفـت ياري كـنيد
    كـه پيروزگر پشـت و يارمنسـت
    بيامد دمان تا بر آن سـه ترك
    يكي تاخـت تا نزد خـسرو رسيد
    هـمي خواسـت زد بر سر شهريار
    بزير سـپر تيغ زهر آبـگون
    خروشيد كاي نامداران جـنـگ
    سپاهـش همـه پشت برگاشتند
    بـه بندوي و گستهم گفت آن زمان
    رسيده مرا هيچ فرزند نيسـت
    اگر مـن شوم كـشـتـه در كارزار
    بدو گـفـت بـندوي كاي سرفراز
    سپـه رفت اكنون تو ايدر مه ايست
    بزنـگوي گـفـت آن زمان شهريار
    ازين ماندگان بر سواري هزار
    سراپرده ديبـه وگـنـج وتاج
    بزرگان بـنـه برنـهادند وگـنـج
    هـم آنـگـه يكي اژدهافش درفش
    پـس اندر هـمي راند بـهرام گرد
    رسيدند بـهرام و خـسرو بـهـم
    چوپيلان جـنـگي بر آشوفـتـند
    همي گـشـت بـهرام چون شير نر
    برين گونـه تا خور ز گنبد بگـشـت
    تـخوار آن زمان پيش خـسرو رسيد
    چوبشـنيد خـسرو بگستهم گفت
    كـه ما ده تنيم اين سـپاهي بزرگ
    هزيمـت بهنـگام بهـتر زجـنـگ
    هـمي راند ناكار ديده جوان
    پـس اندر همي تاخـت بـهرام تيز
    چو خـسرو چنان ديد بر پل بـماند
    بياريد گـفـتا كـمان مرا
    كمانـش بـبرد آنـك گنـجور بود
    كـمان بر گرفـت آن سپـهدار گرد
    هـمي تير باريد همـچون تـگرگ
    پـس اندر همي تاخت بـهرام شير
    چوخـسرو و را ديد برگشـت شاد
    يكي تير زد بر بربارگي
    پياده سـپـهـبد سـپر برگرفـت
    يلان سينـه پيش اندر آمد چوگرد
    هـم اندر زمان اسپ او رابخسـت
    سپـه بازگـشـت از پـل نهروان
    چو بـهرام برگشت خـسرو چوگرد
    هـمي راند غمگين سوي طيسفون
    در شارستانـها باهـن ببـسـت زهر بر زني مـهـتران را بـخواند
    زهر بر زني مـهـتران را بـخواند



  • سـپاهي جـهانـگير وگرد دلير
    سـپـه بود شمـشير زن صد هزار
    كـه بودند غرنده برسان گرگ
    برآيد بـهـنـگام بانـگ خروس
    سران را ز خون بر سرافـسر نـهيد
    سـه ترك سر افرازشان پيش رو
    جـفاپيشـه و كينـه دار آمدند
    از آهـن زمين بود وز گرد ميغ
    كـه امروز پيروزي روز ماسـت
    دوديده پر از خون و رخ لاژورد
    شد از زخم شمشير و كشته سـتوه
    همـه رزمگـه كشته و خسته ديد
    برين دشـمـنان كامـگاري كـنيد
    هـمان زخـم شمشير كارمنست
    نـه ترك دلاور سـه پيل سـترگ
    پرنداوري از ميان بركـشيد
    سـپر بر سرآورد شاه سوار
    بزد تيغ و انداخـتـش سرنـگون
    زماني دگر كرد بايد درنـگ
    جـهانـجوي را خوار بگذاشـتـند
    كـه اكنون شدم زين سخن بدگمان
    هـمان از در تاج پيوند نيسـت
    جـهان را نـماند يكي شـهريار
    بدين روز هرگز مـبادت نياز
    كـه كـس در زمانه تو را يار نيست
    كز ايدر برو تازيان تاتـخوار
    بران رزمـگاه آنـچ يا بي بيار
    هـمان بدره وبرده وتـخـت عاج
    فراوان بـبردن كـشيدند رنـج
    پديد آمد و گشت گيتي بـنـفـش
    بـه جنـگ از جهان روشنايي ببرد
    دلاور دو جـنـگي دو شير دژم
    هـمي برسريكدگر كوفـتـند
    سـليحـش نيامد برو كارگر
    از اندازه آويزش اندر گذشـت
    كـه گنـج وبنه زان سوي پل كشيد
    كه با ما كسي نيست در جنگ جفت
    بـه پيش اندرون پهـلواني سـترگ
    چو تنـها شدي نيست جاي درنـگ
    برين گونـه بر تا پـل نـهروان
    سري پر ز كينـه دلي پر سـتيز
    جـهانديده گستهـم را پيش خواند
    بـه جـنـگ اندرون ترجـمان مرا
    بران كار گسـتـهـم دسـتور بود
    بـتير از هوا روشـنايي بـبرد
    بيك چوبه با سر همي دوخـت ترگ
    كـمـندي بدسـت اژدهايي بزير
    دو زاغ كـمان را بزه برنـهاد
    بـشد كار آن باره يكـبارگي
    ز بيچارگي دسـت بر سرگرفـت
    جـهانـجوي كي داشت او را بمرد
    پياده يلان سينـه را پل بجـسـت
    هرآنـكـس كـه بودند پير و جوان
    پـل نـهروان سر بـه سر باز كرد
    دلي پر زغـم ديدگان پر زخون
    بانـبوه انديشـگان درنشـسـت بدور ازه بر پاسـبانان نـشاند
    بدور ازه بر پاسـبانان نـشاند


/ 675