شماره 11 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 11





  • چوبـهرام رفـت اندر ايوان شاه
    زره دار و شـمـشير زن سي هزار
    چـنين لـشـكري نامـبردار و گرد
    وزان روي خـسرو بيابان گرفـت
    چـنين تا بـنزد رباطي رسيد
    كـجا خواندنديش يزدان سراي
    نشـسـتـنـگـه سوكواران بدي
    چـنين گفت خسرو به يزدان پرست
    سـكوبا بدو گـفـت كاي نامدار
    گراي دون كه شايد بدين سان خورش
    ز اسـب اندر آمد سبـك شـهريار
    جـهانـجوي با آن دو خسرو پرست
    بـخوردند با شـتاب چيزي كـه بود
    چـنين گفـت پس با سكوبا كه مي
    بدو گـفـت ما مي زخرما كـنيم
    كـنون هست لختي چو روشن گلاب
    هـم آنـگـه بياورد جامي نـبيد
    بخورد آن زمان خسرو از مي سه جام
    چو مـغزش شد از باده سرخ گرم
    نـهاد از بر ران بـندوي سر
    هـمان چون بـخواب اندر آمد سرش
    كـه از راه گردي برآمد سياه
    چـنين گفـت خـسرو كه بد روزگار
    نـه مردم بـه كارست و نـه بارگي
    بدو گفـت بـندوي بـس چاره ساز
    بدو گفـت خسرو كـه اي نيك خواه
    بدو گـفـت بـندوي كاي شـهريار
    وليكـن فدا كرده باشـم روان
    بدو گفـت خـسرو كـه داناي چين
    كـه هركو كـند بر درشاه كشـت
    چو ديوار شـهر اندر آمد زپاي
    چو ناچيز خواهد شدن شارسـتان
    توگر چاره جويي داني اكـنون بـساز
    بدو گـفـت بـندوي كاين تاج زر
    هـمان لـعـل زرين چيني قـباي
    برو با سپاهـت هـم اندر شـتاب
    بـكرد آن زمان هرچ بندوي گـفـت
    چو خـسرو برفـت از بر چاره جوي
    كـه اكـنون شـما را بدين بر ز كوه
    خود اندر پرستـشـگـه آمد چو گرد
    بـپوشيد پـس جامـه زرنـگار
    بران بام برشد نـه بر آرزوي
    هـمي بود تا لـشـكر رزمـساز
    ابرپاي خاسـت آنـگـه از بام زود
    بديدندش از دور با تاج زر
    همي گفت هر كس كه اين خسروست
    چو بند وي شد بي گمان كان سـپاه
    فرود آمد و جامـه خويش تـفـت
    چـنين گـفـت كاي رزمسازان نو
    كـه پيغام دارم ز شاه جـهان
    چو پور سياووش ديدش بـبام
    بدو گـفـت گويد جـهاندار شاه
    سـتوران همـه خستـه و كوفته
    بدين خانـه سوكواران بـه رنـج
    چوپيدا شود چاك روز سـپيد
    بياييم با تو بـه راه دراز
    برين بركـه گفـتـم نـجويم زمان
    نياكان ماآنـك بودند پيش
    اگرچـه بدي بـخـتـشان دير ساز
    كـنون آنـچ ما را بـه دل راز بود
    زرخـشـنده خورشيد تا تيره خاك
    چو سالار بـشـنيد زو داسـتان
    دگر هركـه بشـنيد گـفـتار اوي
    فرود آمد آن شـب بدانـجا سـپاه
    دگر روز بـندوي بربام شد
    بدو گـفـت كامروز شاه از نـماز
    چـنين هـم شـب تيره بيدار بود
    هـمان نيز خورشيد گردد بـلـند
    بياسايد امروز و فردا پـگاه
    چـنين گـفـت بـهرام با مهتران
    چو بر خـسرو اين كار گيريم تـنـگ
    بـتـنـها تـن او يكي لشكرست
    وگر كشـتـه آيد بـه دشت نـبرد
    هـم آن بـه كـه امروز باشيم نيز
    مـگر كو بدين هم نشان خوش منش
    چـنان هـم همي بود تا شب ز كوه سـپاه اندرآمد ز هر پـهـلوي
    سـپاه اندرآمد ز هر پـهـلوي



  • گزين كرد زان لـشـكر كينـه خواه
    بدان تا شوند از پـس شـهريار
    بـبـهرام پور سياوش سـپرد
    هـمي از بد دشمنان جان گرفـت
    سر تيغ ديوار او ناپديد
    پرستشـگـهي بود و فرخنده جاي
    بدو در سـكوبا و مـطران بدي
    كـه از خوردني چيست كايد بدست
    فـطيرسـت با تره جويبار
    مـبادت جز از نوشـه اين پرورش
    هـمان آنـك بودند با اوسوار
    گرفـت از پي و از برسـم بدسـت
    پـس آنـگـه بـه زمزم بگفتند زود
    نداري تو اي پيرفرخـنده پي
    بـه تـموز وهـنـگام گرما كـنيم
    بـه سرخي چو بيجاده در آفـتاب
    كـه شد زنـگ خورشيد زو ناپديد
    مي و نان كشـكين كـه دارد بـنام
    هـم آنگـه بخـفـت از بر ريگ نرم
    روانـش پر از درد و خستـه جـگر
    سـكوباي مـهـتر بيامد برش
    دران گرد تيره فراوان سـپاه
    كـه دشمن بدين گونه شد خواستا ر
    فراز آمد آن روز بيچارگي
    كـه آمدت دشمـن بتـنـگي فراز
    مرا اندرين كار بـنـماي راه
    تو را چاره سازم بدين روزگار
    بـه پيش جهانـجوي شاه جـهان
    يكي خوب زد داسـتاني برين
    بيابد بدان گيتي اندر بـهـشـت
    كـلاتـه نـبايد كـه ماند بـجاي
    مـماناد ديوار بيمارسـتان
    هـم از پاك يزدان نـه اي بي نياز
    مرا ده هـمين گوشوار و كـمر
    چو مـن پوشم اين را تو ايدر مـپاي
    چو كشـتي كه موجـش درآرد ز آب
    وزانـجايگـه گـشـت با باد جفت
    جـهانديده سوي سقـف كرد روي
    بـبايد شدن ناپديد از گروه
    بزودي در آهـنين سـخـت كرد
    بـه سر برنـهاد افـسر شـهريار
    سـپـه ديد گرد اندورن چارسوي
    رسيدند نزديك آن دژ فراز
    تـن خويشـتـن را به لشكر نمود
    هـمان طوق و آن گوشوار و كـمر
    كـه با تاج و با جامـه هاي نوسـت
    هـمي بازنـشـناسد او را ز شاه
    بـپوشيد ناكام و بربام رفـت
    كرا خوانـم اندر شـما پيش رو
    بـگويم شـنيده بـه پيش مـهان
    مـنـم پيش رو گفـت بـهرام نام
    كـه مـن سخـت پيچانم از رنج راه
    زراه دراز اندر آشوفـتـه
    فرود آمدسـتيم با يار پـنـج
    كـنـم دل زكار جـهان نااميد
    بـه نزديك بـهرام گردن فراز
    مـگر يارمـندي كـند آسـمان
    نگـه داشتـندي هـم آيين وكيش
    ز كـهـتر نـبرداشـتـندي نياز
    بگـفـتيم چون بـخـت ناساز بود
    نـباشد مـگر راي يزدان پاك
    بـه گـفـتار او گشت همداستان
    پر از درد شد دل ز كردار اوي
    هـمي داشـتي راي خـسرو نگاه
    ز ديوار تا سوي بـهرام شد
    هـمانا نيايد بـه كاري فراز
    پرسـتـنده پاك دادار بود
    زگرما نـبايد كـه يابد گزند
    هـمي راند اندر ميان سـپاه
    كـه كاريست اين هم سبك هم گران
    مـگر تيز گردد بيايد بـه جـنـگ
    جـهانـگير و بيدار و كـنداورسـت
    برآرد ز ما نيز بـهرام گرد
    وگر خوردني نيسـت بـسيار چيز
    بيايد بـه از جـنـگ وز سرزنـش
    برآمد بـگرد اندر آمد گروه همي سوختـند آتـش از هر سوي
    همي سوختـند آتـش از هر سوي


/ 675