شماره 13 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 13





  • چو خورشيد خنـجر كـشيد از نيام
    فرسـتاد و گردنكـشان را بـخواند
    بـهرجاي كرسي زرين نـهاد
    چـنين گفـت زان پس به بانگ بلند
    ز شاهان ز ضـحاك بـتر كـسي
    كـه از بهر شاهي پدر را بكشـت
    دگر خـسرو آن مرد بيداد و شوم
    كـنون ناپديدسـت اندر جـهان
    كـه زيبا بود بخشش و بـخـت را
    كـه داريد كـه اكنون ببـندد ميان
    بدارنده آفـتاب بـلـند
    شـنيدند گردنـكـشان اين سخن
    نـپيچيد كـس دل ز گفتار راسـت
    كـجا نام او بود شـهران گراز
    چـنين گـفـت كاي نامدار بلـند
    بدي گر نـبودي جز از ساوه شاه
    ز آزادگان بـندگان خواسـت كرد
    ز گيتي بـمردي تو بـسـتي ميان
    سـپـه چاربار از يلان صدهزار
    بيك چوبـه تير تو گـشـتـند باز
    كـنون تـخـت ايران سزاوار تست
    كـسي كو بـپيچد ز فرمان ما
    بـفرمانـش آريم اگر چه گوسـت
    بگفت اين و بنشست بر جاي خويش
    چـنين گفـت كاين پير دانش پژوه
    بـگويم كه او از چه گفت اين سخن
    كـه اين نيكويها ز تو ياد كرد
    وليكـن يكي داستانـسـت نـغز
    كـه زر دشـت گويد باسـتا و زند
    بـپيچد بيك سال پـندش دهيد
    سرسال اگر بازنايد بـه راه
    چو بر دادگر شاه دشـمـن شود
    خراسان بگفت اين و لب راببسـت
    ازان پـس فرخ زاد برپاي خاسـت
    چـنين گفـت كاي مهتر سودمند
    اگر داد بـهـتر بود كـس مـباد
    بـبـهرام گويد كـه نوشـه بدي
    اگر ناپـسـندسـت گـفـتار ما
    انوشـه بدي شاد تاجاودان
    بـگـفـت اين و بنشست مرد دلير
    بدو گفـت اكنون كه چندين سخـن
    سرانـجام اگر راه جويي بداد
    مـمان دير تا خـسرو سرفراز
    ز كار گذشـتـه بـه پوزش گراي
    كـه تا زنده باشد جـهاندار شاه
    وگر بيم داري ز خـسرو بـه دل
    بـشـهر خراسان تـن آسان بزي
    بـه پوزش يك اندر دگر نامـه ساز
    نه برداشت خسرو پي از جاي خويش
    سخـن گفـت پـس زاد فرخ بداد
    شـنيدم سخـن گفتـن مهـتران
    نخسـتين سخـن گفتـن بنده وار
    خردمـند نپسـندد اين گفت وگوي
    خراسان سخـن برمنش وار گفـت
    فرخ زاد بـفزود گـفـتار تـند
    چـهارم خزروان سالاربود
    كـه تا آفريد اين جـهان كردگار
    ز ضـحاك تازي نخـسـت اندرآي
    كـه جمـشيد برتر منش را بكشت
    پر از درد ديدم دل پارسا
    دگر آنـك بد گوهر افراسياب
    بزاري سر نوذر نامدار
    سديگر سـكـندر كـه آمد ز روم
    چو داراي شمشير زن را بكـشـت
    چـهارم چو ناپاك دل خوشـنواز
    چو پيروز شاهي بـلـند اخـتري
    بـكـشـتـند هيتاليان ناگـهان
    كـس اندر جهان اين شگفتي نديد
    كـه بگريخت شاهي چوخسرو زگاه
    بگـفـت اين و بنشست گريان بدرد
    جـهانديده سـنـباد برپاي جست
    چـنين گـفـت كاين نامور پهلوان
    كـنون تاكـسي از نژادكيان
    هـم آن به كه اين برنشيند بتخـت
    سرجـنـگيان كاين سخنها شنيد
    چـنين گفـت كز تخم شاهان زني
    بـبرم سرش را بـشـمـشير تيز
    نـمانـم كـه كـس تاجداري كند
    چوبـشـنيد با بوي گرد ارمـني
    كـشيدند شـمـشير و برخاستند
    كـه بـهرام شاهست و ماكهتريم
    كـشيده چو بـهرام شمـشير ديد
    چـنين گفت كانكو ز جاي نشست
    بـبرم هـم اندر زمان دسـت اوي
    بـگـفـت اين و از پيش آزادگان پراگـنده گـشـت آن بزرگ انجمن
    پراگـنده گـشـت آن بزرگ انجمن



  • پديد آمد آن مـطرف زردفام
    برتـخـت شاهي بـه زانو نشاند
    چوشاهان پيروز بنشـسـت شاد
    كه هركس كه هست ازشما ارجمند
    نيامد پديدار بـجويي بـسي
    وزان كشتـن ايرانش آمد بمشـت
    پدر را بكشـت آنـگـهي شد بروم
    يكي نامداري ز تـخـت مـهان
    كـلاه و كـمر بستـن وتخـت را
    بـجا آورد رسـم و راه كيان
    كـه باشـم شـما را بدين يارمند
    كـه آن نامور مهـتر افكـند بـن
    يكي پيرتر بود بر پاي خاسـت
    گوي پيرسر مـهـتري ديرياز
    توي در جـهان تابوي سودمـند
    كـه آمد بدين مرز ما با سـپاه
    كـجا در جهانـش نـبد هم نـبرد
    كـه آن رنـج بگذشـت ز ايرانيان
    هـمـه گرد و شايسـتـه كارزار
    برآسود ايران ز گرم و گداز
    برين برگوا بـخـت بيدارتـسـت
    وگر دور ماند ز پيمان ما
    و گر داستان را همه خـسروسـت
    خراسان سپهـبد بيامد بـه پيش
    كـه چندين سخن گفت پيش گروه
    جـهانـجوي و دانـنده مرد كهـن
    دل انجمـن زين سخـن شاد كرد
    اگر بـشـنود مردم پاك مـغز
    كـه هركـس كـه از كردگاربلـند
    هـمان مايه سودمـندش دهيد
    بـبايدش كشـتـن بـفرمان شاه
    سرش زود بايد كـه بي تـن شود
    بيامد بـجايي كه بودش نشسـت
    ازان انجـمـن سر برآورد راسـت
    سخـن گفـتـن داد به گر پسند
    كـه باشد بـه گفـتار بي داد شاد
    جـهان را بديدار توشـه بدي
    بدين نيسـت پيروزگر يارما
    زتو دور دسـت و زبان بدان
    خزروان خـسرو بيامد چو شير
    سراينده برنا و مرد كـهـن
    هيوني برافـگـن بـكردار باد
    بـكوبد بـنزد تو راه دراز
    سوي تخـت گسـتاخ مـگذار پاي
    نـباشد سـپـهـبد سزاوار گاه
    پي از پارس وز طيسفون برگـسـل
    كـه آساني و مـهـتري را سزي
    مـگر خـسرو آيد براي تو باز
    كـجا زاد فرخ نـهد پاي پيش
    كـه اي نامداران فرخ نژاد
    كـه هستـند ز ايران گزيده سران
    كـه تا پـهـلواني شود شـهريار
    كزان كـم شود مرد راآب روي
    نـگويم كـه آن با خرد بود جفـت
    دل مردم پرخرد كرد كـند
    كـه گـفـتار او با خرد ياربود
    پديد آمد اين گردش روزگار
    كـه بيدادگر بود و ناپاك راي
    بـه بيداد بگرفـت گيتي بمشـت
    كـه اندر جـهان ديو بد پادشا
    ز توران بدانگونـه بـگذاشـت آب
    بشـمـشير بـبريد و برگشت كار
    بـه ايران و ويران شد اين مرز وبوم
    خور و خواب ايرانيان شد درشـت
    كـه گـم كرد زين بوم و بر نام و ناز
    جـهاندار وز نامداران سري
    نـگون شد سرتخـت شاه جـهان
    كـه اكـنون بـنوي به ايران رسيد
    سوي دشمنان شد ز دست سـپاه
    ز گـفـتار او گشـت بـهرام زرد
    ميان بستـه وتيغ هندي بدسـت
    بزرگـسـت و با داد و روشن روان
    بيايد بـبـندد كـمر بر ميان
    كـه گردست و جنگاور و نيك بخت
    بزد دسـت و تيغ از ميان بركـشيد
    اگر باز يابيم در بر زني
    زجانـش برآرم دم رسـتـخيز
    ميان سواران سوراي كـند
    كـه سالار ناپاك كرد آن مـني
    يكي نو سـخـن ديگر آراسـتـند
    سر دشـمـنان را بپي بسـپريم
    خردمـندي و راسـتي برگزيد
    برآيد بيازد بـه شمـشير دسـت
    هـشيوار گردد سرت مسـت اوي
    بيامد سوي گـلـشـن شادگان هـمـه رخ پر آژنگ و دل پرشكـن
    هـمـه رخ پر آژنگ و دل پرشكـن


/ 675