شماره 15 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 15





  • هـمي بود بـندوي بسـتـه چو يوز
    نـگـهـبان بـندوي بـهرام بود
    ورا نيز بـندوي بـفريفـتي
    كـه از شاه ايران مـشو نااميد
    اگرچـه شود بـخـت او ديرساز
    جـهان آفرين برتـن كيقـباد
    نـماند بـه بـهرام هـم تاج وتخت
    ز دهـقان نژاد ايچ مردم مـباد
    بانگشـت بـشـمر كـنون تا دوماه
    بدين تاج و تـخـت آتـش اندرزنـند
    بدو گـفـت بـهرام گر شـهريار
    زپـند توآرايش جان كـنـم
    يكي سخـت سوگـند خواهم بـماه
    كـه گر خـسرو آيد برين مرز وبوم
    بـه خواهي مرا زو بـه جان زينـهار
    ازو بر تـن مـن نيايد زيان
    بگـفـت اين و پس دفتر زند خواست
    چو بـندوي بـگرفـت اسـتا و زند
    مـبيناد بـندوي جز درد ورنـج
    كـه آنگـه كـه خـسرو بيايد زجاي
    مـگر كو بـه نزد تو انـگـشـتري
    چوبـشـنيد بـهرام سوگـند او
    بدو گفـت كاكنون همـه راز خويش
    بـسازم يكي دام چوبينـه را
    بـه زهراب شـمـشير در بزمـگاه
    بدرياي آب اندرون نـم نـماند
    بدو گـفـت بـندوي كاي كاردان
    بدين زودي اندر جـهاندار شاه
    توداني كـه مـن هرچ گويم بدوي
    بخواهـم گـناهي كه رفت از تو پيش
    اگر خود برآني كـه گويي هـمي
    ز بـند اين دو پاي مـن آزاد كـن
    گـشاده شود زين سـخـن راز تو
    چو بـشـنيد بـهرام شد تازه روي
    چو روشـن شد آن چادر مشك رنـگ
    ببـندوي گـفـت ار دلـم نشكند
    سـگاليده ام دوش با پـنـج يار
    چوشد روز بـهرام چوبينـه روي
    فرسـتاده آمد ز بـهرام زود
    زره خواسـت و پوشيد زيرقـباي
    زني بود بـهرام يل را نـه پاك
    بـه دل دوسـت بهرام چوبينـه بود
    فرسـتاد نزديك بـهرام كـس
    كـه بـهرام پوشيد پـنـهان زره
    ندانـم كـه در دل چـه دارد ز بد
    چو بـشـنيد چو بينـه گفـتار زن
    هرآنكـس كـه رفتي به ميدان اوي
    زدي دسـت بر پـشـت اونرم نرم
    چـنين تا بـه پور سياوش رسيد
    بدو گـفـت اي بـتر از خار گز
    بگـفـت اين و شمشير كين بركشيد
    چوبـندوي زان كـشـتـن آگاه شد
    بـپوشيد پـس جوشن و برنشست
    ابا چـند تـن رفـت لرزان بـه راه
    گرفـت او ازان شـهر راه گريز
    بـه مـنزل رسيدند و بـفزود خيل
    زميدان چو بـهرام بيرون كـشيد
    ازان پـس بـفرمود مـهر وي را
    بـبـهرام گفـتـند كاي شـهريار
    كـه اوچون ازين كشـتـن آگاه شد
    پـشيمان شد از كشتـن يار خويش
    چنين گفت كانكس كه دشمن ز دوست
    يكي خـفـتـه بر تيغ دندان پيل
    دگر آنـك بر پادشا شد دلير
    بـبـخـشاي برجان اين هر چـهار
    دگر هرك جـنـباند او كوه را
    تـن خويشتـن را بدان رنجه داشت
    بكـشـتي ويران گذشـتـن برآب
    اگر چشمه خواهي كه بيني بچشـم
    كـسي راكـجا كور بد رهـنـمون
    هرآنـكـس كـه گيرد بدست اژدها
    وگر آزمون را كـسي خورد زهر
    نـكـشـتيم بـندوي را از نخست
    برين كرده خويش بايد گريسـت
    وزان روي بـندوي و اندك سـپاه
    هـمي برد هركـس كـه بد بردني
    بيابان بي راه و جاي دده
    نـگـه كرد موسيل بود ارمـني
    جـهان جوي بـندوي تنـها برفـت
    چو مو سيل را ديد بردش نـماز
    بدو گـفـت موسيل زايدر مرو
    كـه در روم آباد خـسرو چـه كرد چو بـشـنيد بـندوي آنـجا بـماند
    چو بـشـنيد بـندوي آنـجا بـماند



  • بـه زندان بـهرام هـفـتاد روز
    كزان بـند او نيك ناكام بود
    بـبـند اندر از چاره نـشـكيفـتي
    اگر تيره شد روز گردد سـپيد
    شود بـخـت پيروز با خوشـنواز
    بـبـخـشيد و گيتي بدو باز داد
    چـه انديشد اين مردم نيك بـخـت
    كـه خيره دهد خويشـتـن رابـباد
    كـه از روم بيني بـه ايران سـپاه
    هـمـه ز يورش بر سرش بشكنـند
    مرا داد خواهد بـه جان زينـهار
    هـمـه هرچ گويي توفرمان كـنـم
    بـه آذرگشـسـپ و بتخـت و كلاه
    سـپاه آرد از پيش قيصر ز روم
    نـگيري تو اين كار دشوار خوار
    نـگردد بـه گـفـتار ايرانيان
    بـه سوگـند بـندوي رابند خواست
    چـنين گـفـت كز كردگار بـلـند
    مـباد ايمـن اندر سراي سپـنـج
    بـبينـم مـن او را نشينـم ز پاي
    فرسـتد هـمان افـسر مـهـتري
    بديد آن دل پاك و پيوند او
    بـگويم بر افرازم آواز خويش
    بـچاره فراز آورم كينـه را
    بكوشـش توانـمـش كردن تـباه
    كـه بـهرام را شاه بايسـت خواند
    خردمـند و بيدار و بـسياردان
    بيايد نـشيند برين پيشـگاه
    نـپيچد ز گـفـتار اين بـنده روي
    ببخـشد بـه گفـتار من تاج خويش
    بـه دل راي كژي نـجويي هـمي
    نـخـسـتين ز خـسرو برين يادكن
    بـگوش آيدش روشـن آواز تو
    هـم اندر زمان بـند برداشـت زوي
    سـپيده بدو اندر آويخـت چـنـگ
    چو چوبينـه امروز چوگان زند
    كـه از تارك او برآرمـم دمار
    بـه ميدان نـهاد و بـچوگان و گوي
    بـه نزديك پور سياوش چودود
    ز درگاه باسـپ اندر آورد پاي
    كـه بـهرام را خواسـتي زير خاك
    كـه از شوي جانش پر از كينـه بود
    كـه تـن را نـگـه دار و فرياد رس
    برافـگـند بـند زره را گره
    تو زو خويشـتـن دور داري سزد
    كـه با او همي گـفـت چوگان مزن
    چو نزديك گـشـتي بـچوگان و گوي
    سخـن گـفـتـن خوب و آواز گرم
    زره در برش آشـكارا بديد
    بـه ميدان كـه پوشد زره زير خز
    سراپاي او پاك بر هـم دريد
    برو تابـش روز كوتاه شد
    ميان يلي لرزلرزان بـبـسـت
    گريزان شد از بيم بـهرامـشاه
    بدان تا نـبينـند ازو رسـتـخيز
    گرفـتـند تازان ره اردبيل
    هـمي دامـن ازخشم در خون كشيد
    كـه باشد نـگـهدار بـندوي را
    دلـت را بـبـندوي رنـجـه مدار
    هـمانا كـه با باد هـمراه شد
    كزان تيره دانـسـت بازار خويش
    نداند مـبادا ورا مـغز و پوسـت
    يكي ايمـن از موج درياي نيل
    چـهارم كـه بـگرفـت بازوي شير
    كزيشان بـپيچد سر روزگار
    بران يارگر خواهد انـبوه را
    وزان رنـج تـن باد در پنجه داشـت
    بـه آيد كـه بر كاركردن شـتاب
    شوي خيره زو بازگردي بـخـشـم
    بـماند بـه راه دراز اندرون
    شد او كـشـتـه و اژدها زو رها
    ازان خوردنـش درد و مرگست بـهر
    ز دستـم رها شد در چاره جسـت
    بـبينيم تا راي يزدان بـچيسـت
    چوباد دمان بر گرفـتـند راه
    براهي كـه موسيل بود ارمـني
    سرا پرده يي ديد جايي زده
    هـم آب روان يافـت هـم خوردني
    سوي خيمـه ها روي بنهاد تـفـت
    بـگـفـتـند با او زماني دراز
    كـه آگاهي آيد تو را نوبـنو
    هـمي آشـتي نو كـند گر نـبرد وزان دشـت ياران خود رابـخواند
    وزان دشـت ياران خود رابـخواند


/ 675