شماره 16 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 16





  • همي تاخت خسرو به پيش اندرون
    عـنان را بدان باره كرده يلـه
    پذيره شدندش بزرگان شـهر
    چو خسرو بـه نزديك ايشان رسيد
    هـمان چون فرود آمد اندر زمان
    ز بـهرام چوبين يكي نامه داشـت
    نوشـتـه سوي مهـتري باهله
    سـپاه مـن اينك پس اندر دمان
    چو مهـتر برانگونـه برنامـه ديد
    چوخـسرو نگـه كرد و نامه بخواند
    بـترسيد كـه آيد پس او سـپاه
    ازان شهر هم در زمان برنشسـت
    هـمي تاخـت تا پيش آب فرات
    شده گرسـنـه مرد پير وجوان
    چوخسرو به پيش اندرون بيشه ديد
    شده گرسنـه مرد ناهاروسسـت
    نديدند چيزي بـجايي دوان
    پديد آمد اندر زمان كاروان
    چو آن ساربان روي خـسرو بديد
    بدو گفت خسرو كه نام توچيسـت
    بدو گفـت مـن قيس بن حارـم
    ز مـصر آمدم با يكي كاروان
    بـه آب فراتسـت بنـگاه مـن
    بدو گفـت خسروكـه از خوردني
    كـه ما ماندگانيم و هم گرسنـه
    بدو گفـت تازي كه ايدر بايسـت
    چو بر شاه تازي بگـسـترد مـهر
    بكشـتـند و آتـش بر افروختند
    بر آتـش پراگـند چـندي كـباب
    گرفـتـند واژ آنـك بد دين پژوه
    بـخوردند بي نان فراوان كـباب
    زماني بخفـتـند و برخاسـتـند
    بدان دادگر كو جـهان آفريد
    ازان پس به ياران چنين گفت شاه
    بـه پيش من آنكس گرامي ترست
    هرآنـكـس كـجا بيش دارد بدي
    بـما بيش بايد كـه دارد اميد
    گرفـتـند ياران برو آفرين
    بـپرسيد زان مرد تازي كـه راه
    بدو گفـت هفتاد فرسنـگ بيش
    چودستور باشي من ازگوشت و آب
    بدو گفت خسرو جزين نيسـت راي
    هيوني بر افـگـند تازي بـه راه
    هـمي تاخـت اندر بيابان و كوه
    يكي كاروان نيز ديگر بـه راه
    يكي مرد بازارگان مايه دار
    بدو گفـت شاه از كجايي بـگوي
    بدو گـفـت كز خره اردشير
    بدو گفـت نامت چه كرد آنـك زاد
    ازو توشه جست آن زمان شـهريار
    خورش هست چندانك اندازه نيست
    بدو گفت خسرو كه مهمان بـه راه
    سر بار بـگـشاد بازارگان
    خورش بر دو بنشست خود بر زمين
    چونان خورده شد مرد مهمان پرست
    چو از دور خراد بر زين بديد
    ز بازارگان بـسـتد آن آب گرم
    پـس آن مرد بازارگان پر شـتاب
    دگر باره خراد بر زين ز راه
    پرستـش پرستنده را داشت سود
    ازان پـس بـبازارگان گفـت شاه
    نـشـسـت تو در خره اردشير
    بدو گـفـت كاي شاه با داد وراي
    نـشانـش يكايك به خسرو بگفت
    بـفرمود تا نام برنا و ده بـبازارگان گـفـت پدرود باش
    بـبازارگان گـفـت پدرود باش



  • نـه آب وگيا بود و نه رهـنـمون
    هـمي راند ناكام تا بـه اهـلـه
    كـسي را كه از مردمي بود بـهر
    بران شـهر لـشـكر فرود آوريد
    نوندي بيامد ز ايران دمان
    همان نامه پوشيده در جامه داشت
    كـه گرلـشـكر آيد مكنشان يله
    بـشـهر تو آيد زمان تا زمان
    هـم اندر زمان پيش خـسرو دويد
    ز كار جـهان در شگفـتي بـماند
    بران نامـه بر تنگدل گشـت شاه
    ميان كيي تاخـتـن را ببـسـت
    نديد اندرو هيچ جاي نـبات
    يكي بيشـه ديدند و آب روان
    سـپـه را بران سبزه اندر كشيد
    كـمان را بزه كرد نخچير جسـت
    درخـت و گيا بود و آب روان
    شـتر بود و پيش اندرون ساروان
    بدان نامدار آفرين گـسـتريد
    كجا رفت خواهي و كام تو چيست
    ز آزادگان عرب وارـم
    برين كاروان بر مـنـم ساروان
    از انـجا بدين بيشـه بد راه مـن
    چـه داري هم از چيز گسـتردني
    نـه توشـسـت ما را نه بار و بنه
    مرا با تو چيز و تـن جان يكيسـت
    بياورد فربـه يكي ماده سـهر
    ترو خشـك هيزم همي سوختـند
    بـخوردن گرفـتـند ياران شتاب
    بـخوردن شـتابيد ديگر گروه
    بياراسـت هر مهتري جاي خواب
    يكي آفرين نو آراسـتـند
    توانايي و ناتوان آفريد
    كـه هركس كه او بيش دارد گناه
    وزان كـهـتران نيز نامي ترسـت
    بگـشـت از مـن و از ره بخردي
    سراسر بـه نيكي دهيدش نويد
    كـه اي پاك دل خـسرو پاك دين
    كدامست و من چون شوم با سپاه
    شـما را بيابان و كوهسـت پيش
    بـه راه آورم گر نـسازي شـتاب
    كـه با توشه باشيم و با رهنماي
    بدان تا برد راه پيش سـپاه
    پر از رنـج و تيمار با آن گروه
    پديد آمد از دور پيش سـپاه
    بيامد هـم آنـگـه بر شـهريار
    كـجا رفت خواهي چنين پوي پوي
    يكي مرد بازارگانـم دبير
    چـنين داد پاسخ كه مهران ستاد
    بدو گـفـت سالار كاي نامدار
    اگر چـهره بازارگان تازه نيسـت
    بيابي فزوني شود دسـتـگاه
    درمـگان بـه آمد ز دينارگان
    هـمي خواند بر شـهريار آفرين
    بيامد گرفـت آبدسـتان بدسـت
    ز جايي كـه بد پيش خـسرو دويد
    بدن تا ندارد جـهاندار شرم
    مي آورد برسان روشـن گـلاب
    ازو بسـتد آن جام و شد نزد شاه
    بران برتري برتريها فزود
    كـه اكـنون سپه را كدامست راه
    كـجا باشد اي مرد مـهـمان پذير
    ز بازارگانان مـنـم پاك راي
    هـمـه رازها برگـشاد از نهفت
    نويسد نويسـنده روزبـه خرد را بـه دل تار و هـم پود باش
    خرد را بـه دل تار و هـم پود باش


/ 675