شماره 17 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 17





  • چو بگذشت لشـكر بران تازه بوم
    چـنين تا بيامد بران شارسـتان
    چواز دور ترسا بديد آن سـپاه
    بدان باره اندر كـشيدند رخـت
    فروماند زان شاه گيتي فروز
    فرسـتاد روز چـهارم كـسي
    خورشـها فرسـتيد و ياري كنيد
    بـه نزديك ايشان سخن خوار بود
    هـم آنگـه برآمد يكي تيره ابر
    وز ابر اندران شارستان باد خاست
    چونيمي ز تيره شب اندر كـشيد
    همه شارستان ماند اندر شگفت
    بـهر بر زني بر علف ساختـند
    ز چيزي كـه بود اندران تازه بوم
    بـبردند بالا بـه نزديك شاه
    چو خسرو جوان بود و برتر منش
    بدان شارسـتان دريكي كاخ بود
    فراوان بدو اندرون برده بود
    ز دشت اندرآمد بدانجا گذشـت
    هـمـه روميان آفرين خواندند
    چو آباد جايي به چـنـگ آمدش
    بـه قيصر يكي نامه بنوشت شاه
    وزان شارستان سوي مانوي راند
    زما نوييان هرك بيدار بود
    سـكوبا و رهبان سوي شهريار
    همي رفـت با شاه چندي سخن همي گفت هركس كه ما بنده ايم
    همي گفت هركس كه ما بنده ايم



  • بـتـندي هـمي راند تا مرز روم
    كـه قيصر ورا خواندي كارستان
    برفـتـند پويان بـبي راه و راه
    در شارستان را ببستند سخـت
    بـه بيرون بماندند لشكر سه روز
    كه نزديك ما نيست لشكر بسي
    چـه برما همي كامگاري كـنيد
    سپاهش همه سست و ناهار بود
    بـغريد برسان جـنـگي هژبر
    بـهر بر زني بانگ و فرياد خاست
    ز باره يكي بـهره شد ناپديد
    به يزدان سقف پوزش اندر گرفت
    سـه پير سـكوبا برون تاختـند
    همان جامه هايي كه خيزد ز روم
    كـه پيدا شد اي شاه برما گناه
    بديشان نـكرد از بدي سرزنـش
    كـه بالاش با ابر گـسـتاخ بود
    هـمان جاي قيصر برآورده بود
    فراوان بدان شارستان دربگشت
    بـپا اندرش گوهر افـشاندند
    برآسود و چـندي درنـگ آمدش
    ازان باد وباران وابر سياه
    كـه آن را جـهاندار مانوي خواند
    خردمـند و راد و جـهاندار بود
    برفـتـند با هديه و با نـار
    ز باران و آن شارستان كـهـن بـه گفتار خسرو سر افگنده ايم
    بـه گفتار خسرو سر افگنده ايم


/ 675