شماره 19 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 19





  • چوآمد بران شارسـتان شـهريار
    كـه چيزي كزين مرز بايد بـخواه
    كـه هرچـند اين پادشاهي مراست
    بران شارسـتان ايمـن و شاد باش
    هـمـه روم يكـسر تو را كـهـترند
    تو را تا نـسازم سـليح و سـپاه
    چو بشـنيد خسرو بدان شاد گشـت
    بـفرمود گـسـتـهـم و بالوي را
    بـخراد برزين وشاپور شير
    كـه اسپان چو روشن شود زين كنيد
    بـپوشيد زربـفـت چيني قـباي
    ازين شارسـتان سوي قيصر شويد
    خردمـند باشيد وروشـن روان
    گر اي دون كـه قيصر بـه ميدان شود
    بـكوشيد با مرد خـسروپرسـت
    سواري بداند كز ايران برند
    بـخراد برزين بـفرمود شاه
    بـه قيصر يكي نامـه بايد نوشـت
    سـخـنـهاي كوتاه و معني بسي
    كـه نزديك او فيلـسوفان بوند
    چونامـه بـخواند زبان برگـشاي
    بـبالوي گـفـت آنـچ قيصر ز مـن
    ز فرمان و سوگـند و پيمان و عـهد
    بدان انـجـمـن تو زبان مـني
    بـه چيزي كـه برما نيايد شكسـت
    تو پيمان گـفـتار مـن در پذير
    شـنيدند آواز فرخ جوان
    هـمـه خواندند آفرين سر بـه سر
    بـه نزديك قيصر نـهادند روي
    چو بـشـنيد قيصر كز ايران مـهان
    رسيدند نزديك ايوان ز راه
    بياراسـت كاخي بـه ديباي روم
    نـشـسـت از بر نامور تخـت عاج
    بـفرمود تا پرده برداشـتـند
    گرانـمايه گـسـتـهـم بد پيشرو
    چو خراد برزين و گرد انديان
    رسيدند نزديك قيصر فراز
    هـمـه يك زبان آفرين خواندند
    نـخـسـتين بـپرسيد قيصر ز شاه
    چو بـشـنيد خراد بـه رزين برفـت
    بـفرمان آن نامور شـهريار
    نشـسـت اين سه پرمايه نيك راي
    بـفرمود قيصر كـه بر زيرگاه
    چـنين گـفـت خراد برزين كه شاه
    كـه در پيش قيصر بيارم نشـسـت
    مـگر بـندگي را پـسـند آيمـت
    بدو گـفـت قيصر كـه بگـشاي راز
    نـخـسـت آفرين بر جـهاندار كرد
    كـه اويسـت برتر زهر برتري
    بـفرمان او گردد اين آسـمان
    سـپـهر و سـتاره همـه كرده اند
    چو از خاك مرجانور بـنده كرد
    چـنان تا بـشاه آفريدون رسيد
    پديد آمد آن تـخـمـه اندرجـهان
    هـمي رو چـنين تا سر كي قـباد
    نيامد بدين دوده هرگز بدي
    كـنون بـنده يي ناسزاوار وگسـت
    هـمي داد خواهـم ز بيدادگر
    هرآنـكـس كـه او برنـشيند بتخت
    شـناسد كـه اين تخت و اين فرهي
    مرا اندرين كار ياري كـنيد
    كـه پوينده گـشـتيم گرد جـهان
    چوقيصر بران سان سخنـها شـنيد
    گـل شـنـبـليدش پر از ژاله شد
    چوآن نامـه برخواند بـفزود درد
    بـخراد بر زين جـهاندار گـفـت
    مرا خـسرو از خويش و پيوند بيش
    سليح است و هم گنج و هم لشكرست اگر ديده خواهي ندارم دريغ
    اگر ديده خواهي ندارم دريغ



  • سوار آمد از قيصر نامدار
    مدار آرزو را ز شاهان نـگاه
    تو را با تـن خويش داريم راسـت
    ز هر بد كـه انديشي آزاد باش
    اگر چـند گردنـكـش و مـهـترند
    نـجويم خور و خواب و آرام گاه
    روانـش از انديشـه آزاد گـشـت
    هـمان انديان جـهانـجوي را
    چـنين گفـت پـس شـهريار دلير
    بـبالاي آن زين زرين كـنيد
    هـمـه يك دلانيد و پاكيزه راي
    بـگوييد و گـفـتار او بـشـنويد
    نيوشـنده و چرب و شيرين زبان
    كـمان خواهد ار ني بـه چوگان شود
    بدان تا شـما را نيايد شـكـسـت
    دليري و نيرو ز شيران برند
    كـه چيني حريرآر و مـشـك سياه
    چو خورشيد تابان بخرم بـهـشـت
    كـه آن ياد گيرد دل هر كـسي
    بدان كوش تا ياوه يي نـشـنوند
    بـه گـفـتار با تو ندارند پاي
    گـشايد زبان بر سرانـجـمـن
    تو اندر سخن ياد كن همـچو شـهد
    بـهر نيك و بد ترجـمان مـني
    بـكوشيد و با آن بـساييد دسـت
    سـخـن هرچ گفتـم همـه يادگير
    جـهانديده گردان روشـن روان
    كـه جز تو مـبادا كـسي تاجور
    بزرگان روشـن دل و راسـت گوي
    فرسـتاده شـهريار جـهان
    پذيره فرسـتاد چـندي سـپاه
    هـمـه پيكرش گوهر و زر بوم
    بـه سر برنـهاد آن دل افروز تاج
    ز دهـليزشان تيز بـگذاشـتـند
    پـس او چوبالوي و شاپور گو
    هـمـه تاج بر سر كـمر برميان
    چو ديدند بردند پيشـش نـماز
    بران تـخـت زر گوهر افـشاندند
    از ايران وز لـشـكر و رنـج راه
    برتـخـت با نامـه شاه تـفـت
    نـهادند كرسي زرين چـهار
    هـمي بود خراد برزين بـپاي
    نـشيند كـسي كو بـپيمود راه
    مرا در بزرگي ندادسـت راه
    چـنين نامـه شاه ايران بدسـت
    بـه پيغام او سودمـند آيمـت
    چـه گـفـت آن خردمند گردن فراز
    جـهان را بدان آفرين خواركرد
    توانا و دانـنده از هر دري
    كـجا برترسـت از مـكان و زمان
    بدين چرخ گردان برآورده اند
    نـخـسـتين كيومر را زنده كرد
    كزان سرفرازان و را برگزيد
    بـبود آشـكار آنـچ بودي نـهان
    كـه تاج بزرگي بـه سر برنـهاد
    نـگـه داشـتـندي ره ايزدي
    بيامد بتـخـت كيان برنـشـسـت
    نـه افـسر نـه تخـت و كلاه و كمر
    خرد بايد و نامداري و بـخـت
    كرا بود و ديهيم شاهـنـشـهي
    برين بي وفا كامـگاري كـنيد
    بـشرم آمديم از كـهان ومـهان
    برخـساره شد چون گل شنـبـليد
    زبان و روانـش پر ازنالـه شد
    شد آن تـخـت برچـشـم او لاژورد
    كـه اين نيسـت برمرد دانا نهفـت
    ز جان سـخـن گوي دارمـش پيش
    شـما را بـبين تا چه اندر خورسـت كـه ديده بـه از گـنـج دينار و تيغ
    كـه ديده بـه از گـنـج دينار و تيغ


/ 675