دبير جـهانديده را پيش خواند بـفرمود تا نامه پاسخ نوشـت ز بس بند و پيوند و نيكو سخـن چوگشت از نوشتن نويسنده سير سخـن گوي و روشن دل و يادگير بدو گفت رو پيش خسرو بـگوي مرا هم سليحست و هم زر به گنج وگر نيسـتيمان ز هر كـشوري بدان تا تواز روم با كام خويش مـباش اندرين بوم تيره روان كه گاهي پناهست و گاهي گزند كـنون تا سليح و سـپاه و درمبر خـسرو آمد فرسـتاده مرد بر خـسرو آمد فرسـتاده مرد
بران پيشـگاه بزرگي نـشاند بياراسـت چون مرغزار بهشـت ازان روز تا روزگار كـهـن نـگـه كرد قيصر سواري دلير خردمـند و گويا و گرد و دبير كـه اي شاه بينا دل و راه جوي نياورد بايد كـسي را بـه رنـج درم خواسـتيمي ز هر مهـتري بـه ايران گذشتي به آرام خويش چـنين اسـت كردار چرخ روان گـهي با زيانيم و گه سودمـند فراز آورم تو نـباشي دژمسخـنـهاي قيصر همه ياد كرد سخـنـهاي قيصر همه ياد كرد