شماره 25 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 25





  • چو خورشيد گردنده بي رنـگ شد
    بـه فرمود قيصر بـه نيرنـگ ساز
    بـسازيد جاي شگفتي طلسـم
    نشـسـتـه زني خوب برتخت ناز
    ازين روي و زان رو پرسـتـندگان
    نشسته بران تخت بي گفت وگوي
    زمان تا زمان دسـت برآفـتي
    هرآنكـس كـه ديدي مر او را ز دور
    كـه بـگريسـتي بر مسيحا بزار
    طـلـسـم بزرگان چو آمد بجاي
    ز دانا چو بـشـنيد قيصر برفـت
    ازان جادويي در شگفـتي بـماند
    بگستهـم گـفـت اي گو نامدار
    بـباليد و آمدش هـنـگام شوي
    بـه راه مـسيحا بدو دادمـش
    فرسـتادم او رابـخان جوان
    كنون او نشستست با سوك و درد
    نـه پـندم پذيرد نه گويد سخـن
    يكي رنـج بردار و او رابـبين
    جواني و از گوهر پـهـلوان
    بدو گفـت گستهـم كايدون كنـم
    بـنزد طـلـسـم آمد آن نامدار
    چوآمد بـه نزديك تخـتـش فراز
    گرانـمايه گستهـم بنشست خوار
    دلاور نـخـسـت اندر آمد بپـند
    بدو گفـت كاي دخـت قيصر نژاد
    رهانيسـت از مرگ پران عـقاب
    هـمـه باد بد گفتـن پـهـلوان
    به انگشت خود هر زماني سرشك
    چوگستـهـم ازو در شگفتي بماند
    چـه ديدي بدوگفـت از دخـترم
    بدو گفـت بـسيار دادمش پـند
    دگر روز قيصر بـه بالوي گـفـت
    هـمان نيز شاپور مـهـتر نژاد
    شوي پيش اين دخـتر سوكوار
    مـگر پاسـخي يابي از دخـترم
    مـگر بـشـنود پـند و اندرزتان
    برآنـم كـه امروز پاسـخ دهد
    شود رسـتـه زين انده سوكوار
    برفـت آن گرامي سـه آزادمرد
    ازيشان كـسي روي پاسـخ نديد
    ازان چاره نزديك قيصر شدند
    كـه هرچـند گفـتيم وداديم پند
    چـنين گفـت قيصر كه بد روزگار
    ازان نامداران چو چاره نيافـت
    بدو گـفـت كاي نامدار دبير
    يكي سوي اين دخـتر اندر شوي
    فرسـتاد با او يكي اسـتوار
    چوخراد بر زين بيامد برش
    هـمي بود پيشـش زماني دراز
    بـسي گفت و زن هيچ پاسخ نداد
    سراپاي زن راهـمي بـنـگريد
    همي گفت گر زن زغم بيهش است
    اگر خود سرشكست در چشم اوي
    بـه پيش برش بر چـكاند هـمي
    سرشكش كه انداخت يك جاي رفت
    اگرخود درين كالـبد جان بدي
    سرشـكـش سوي ديگر انداختي
    نبينـم همي جنبش جان و جسم
    بر قيصر آمد بـخـنديد وگـفـت
    طلسمسـت كاين روميان ساختند
    بايرانيان بربـخـندي هـمي چواين بشـنود شاه خـندان شود
    چواين بشـنود شاه خـندان شود



  • سـتاره بـه برج شباهنـگ شد
    كـه پيش آرد انديشـه هاي دراز
    كـه كس بازنشناسد او را به جسم
    پراز شرم با جامـه هاي طراز
    پـس پشت و پيش اندرش بندگان
    بـگريان زني ماند آن خوب روي
    سرشـكي ز مژگان بينداخـتي
    زني يافـتي شيفـتـه پر ز نور
    دو رخ زرد و مژگان چو ابر بـهار
    بر قيصر آمد يكي رهـنـماي
    بـه پيش طلسم آمد آنگاه تفـت
    فرسـتاد و گستهم را پيش خواند
    يكي دخـتري داشتم چون نـگار
    يكي خويش بد مرو را نامـجوي
    ز بي دانـشي روي بگـشادمـش
    سوي آسـمان شد روان جوان
    شده روز روشـن برو لاژورد
    جـهان نو از رنـج او شد كـهـن
    سـخـنـهاي دانـندگان برگزين
    مـگر با تو او برگـشايد زبان
    مـگر از دلـش رنـج بيرون كنـم
    گـشاده دل و بر سخـن كامـگار
    طـلـسـم از بر تخت بردش نماز
    سخـن گـفـت با دختر سوكوار
    سخنـها كـه او را بدي سودمند
    خردمـند نـخروشد از كار داد
    چه در بيشه شير و چه ماهي در آب
    كـه زن بي زبان بود و تـن بي روان
    بينداخـتي پيش گويا پزشـك
    فرسـتاد قيصر كس او را بـخواند
    كزو تيره گردد هـمي افـسرم
    نـبد پـند مـن پيش او كاربـند
    كـه امروز با انديان باش جـفـت
    كـند جان ما رابدين دخـت شاد
    سـخـن گويي ازنامور شـهريار
    كزو آتـش آيد هـمي برسرم
    بداند سرماهي وارزتان
    چوپاسـخ باواز فرخ دهد
    كـه خوناب بارد هـمي بركـنار
    سـخـن گوي وهريك بننگ نـبرد
    زن بي زبان خامـشي برگزيد
    بـبيچارگي نزد داور شدند
    نـبد پـند ما مر ورا سودمـند
    كـه ما سوكواريم زين سوكوار
    سوي راي خراد بر زين شـتاف
    گزين سر تـخـمـه اردشير
    مـگر يك ره آواز او بـشـنوي
    ز ايوان بـه نزديك آن سوكوار
    نـگـه كرد روي و سر و افسرش
    طلـسـم فريبـنده بردش نـماز
    پرانديشـه شد مرد مـهـتر نژاد
    پرسـتـندگان را بر او بديد
    پرستـنده باري چرا خامش است
    سزيدي اگر كم شدي خشـم اوي
    چـپ وراسـت جنبش نداند همي
    نه جنبان شدش دست ونه پاي رفت
    جز از دست جاييش جـنـبان بدي
    وگر دسـت جاي دگر آخـتي
    نـباشد جز از فيلسوفي طلسـم
    كه اين ماه رخ را خرد نيست جفت
    كـه بالوي و گستهم نشناختـند
    وگر چـشـم ما را ببندي هـمي گـشاده رخ و سيم دندان شود
    گـشاده رخ و سيم دندان شود


/ 675