شماره 26 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 26





  • بدو گـفـت قيصر كـه جاويد زي
    يكي خانـه دارم در ايوان شگفـت
    يكي اسـب و مردي بروبر سوار
    چوبيني نداني كه اين بند چيسـت
    چو خراد برزين شنيد اين سـخـن
    بديدش يكي جاي كرده بـلـند
    كـجا چشـم بينـنده چونان نديد
    بديد ايسـتاده مـعـلـق سوار
    چـنين گفـت كز آهنست آن سوار
    كـه دانا و را مـغـنياطيس خواند
    هرآنـكـس كـه او دفـتر هندوان
    بـپرسيد قيصر كـه هـندي زراه
    زدين پرسـتـندگان بر چيند
    چـنين گـفـت خراد برزين كه راه
    بـه يزدان نـگروند و گردان سپـهر
    ز خورشيد گردنده بر بـگذرند
    هرآنكـس كـه او آتشي بر فروخت
    يكي آتـشي داند اندر هوا
    كـه داناي هـندوش خواند اير
    چـنين گفت كه آتش به آتش رسيد
    ازان ناگزير آتـش افروخـتـن
    همان گفت وگوي شما نيست راست
    نـبيني كـه عيسي مريم چه گفت
    كـه پيراهـنـت گر ستاند كسي
    وگر بر زند كـف بـه رخـسار تو
    مزن هـم چـنان تابـه ماندت نام
    بـسو تام را بـس كـن از خوردني
    بدين سر بدي رابـبد مـشـمريد
    شـما را هوا بر خرد شاه گشـت
    كـه ايوانـهاتان بـكيوان رسيد
    ابا گنـجـتان نيز چـندان سـپاه
    بـهر جاي بيداد لـشـكر كـشيد
    هـمي چشمـه گردد بيابان ز خون
    يكي بينوا مرد درويش بود
    جز از ترف و شيرش نـبودي خورش
    چو آورد مرد جهودش بـمـشـت
    هـمان كـشـتـه رانيز بردار كرد
    چو روشن روان گشت و دانـش پذير
    بـه پيغـمـبري نيز هنـگام يافت
    تو گويي كـه فرزند يزدان بد اوي
    بـخـندد برين بر خردمـند مرد
    كـه هسـت او ز فرزند و زن بي نياز
    چـه پيچي ز دين كيومري
    كـه گويند دارا ي گيهان يكيسـت
    جـهاندار دهـقان يزدان پرسـت
    نـشايد چـشيدن يكي قـطره آب
    بـه يزدان پناهـند بـه روز نـبرد
    هـمان قبله شان برترين گوهرست
    نـباشـند شاهان ما دين فروش
    بدينار وگوهر نـباشـند شاد
    بـبـخـشيدن كاخـهاي بلـند
    سديگر كـسي كو بـه روز نـبرد
    بروبوم دارد زدشـمـن نـگاه
    جزاز راسـتي هرك جويد زدين
    چو بـشـنيد قيصر پسـند آمدش
    بدو گـفـت آن كو جـهان آفريد
    سـخـنـهاي پاك ازتو بايد شنيد
    كـسي راكزين گونـه كـهـتربود
    درم خواست از گنج و دينار خواست بدو داد و بـسياركرد آفرين
    بدو داد و بـسياركرد آفرين



  • كـه دسـتور شاهنشهان را سزي
    كزين برتو را ندازه نـتوان گرفـت
    كز انـجا شگـفـتي شود هوشيار
    طلسـمـسـت گر كرده ايزديست
    بيامد بران جايگاه كـهـن
    سوار ايسـتاده درو ارجـمـند
    بدان سان توگـفـتي خداي آفريد
    بيامد بر قيصر نامدار
    هـمـه خانـه از گوهر شاهوار
    كـه روميش بر اسپ هندي نشاند
    بـخواند شود شاد و روشـن روان
    هـمي تا كـجا بركـشد پايگاه
    همـه بـت پرستـند گر خود كيند
    بـهـند اندرون گاو شاهست و ماه
    ندارد كـسي برتـن خويش مـهر
    چوما را ز دانـندگان نـشـمرند
    شد اندر ميان خويشتن را بسوخـت
    بـه فرمان يزدان فرمان روا
    سـخـنـهاي نـعز آورد دلـپذير
    گـناهـش ز كردار شد ناپديد
    هـمان راسـتي خواند اين سوختن
    برين بر روان مـسيحا گواسـت
    بدانگـه كـه بگـشاد راز ازنهفت
    مي آويز با او بـه تـندي بـسي
    شود تيره زان زخـم ديدار تو
    خردمـند رانام بـهـتر ز كام
    مـجو ار نـباشدت گـسـتردني
    بي آزار ازين تيرگي بـگذريد
    دل از آز بـسيار بيراه گـشـت
    شـماري كـه شد گنجتان را كليد
    زره هاي رومي و رومي كـلاه
    ز آسودگي تيغـها بركـشيد
    مـسيحا نـبود اندرين رهـنـمون
    كـه نانـش ز رنج تـن خويش بود
    فزونيش رخـبين بدي پرورش
    چوبي يار وبيچاره ديدش بكـشـت
    بران دار بر مرو را خوار كرد
    سـخـن گوي و دانـنده و يادگير
    بـبر نايي از زيركي كام يافـت
    بران دار برگشتـه خـندان بد اوي
    تو گر بـخردي گرد اين فـن مـگرد
    بـه نزديك او آشـكارسـت راز
    هـم از راه و آيين طـهـموري
    جز از بندگي كردنـت راي نيسـت
    چوبر واژه برسـم بـگيرد بدسـت
    گر از تشـنـگي آب بيند بـخواب
    نـخواهد بـه جنگ اندرون آب سرد
    كـه از آب و خاك و هوا برترسـت
    بـفرمان دارنده دارند گوش
    نـجويند نام و نـشان جز بداد
    دگر شاد كردن دل مـسـتـمـند
    بـپوشد رخ شيد گردان بـگرد
    جزين را نـخواهد خردمـند شاه
    بروباد نـفرين بي آفرين
    سخـنـهاي او سودمـند آمدش
    تو را نامدار مـهان آفريد
    تو داري در رازها را كـليد
    سرش ز افـسر ماه برتر بود
    يكي افـسري نامـبردار خواسـت كـه آباد باد ازتوايران زمين
    كـه آباد باد ازتوايران زمين


/ 675