شماره 27 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 27





  • وزان پس چو دانست كامد سـپاه
    گزين كرد زان روميان صدهزار
    سليح و درم خواست واسپان جنگ
    يكي دخـترش بود مريم بـنام
    بخـسرو فرسـتاد بـه آيين دين
    بپذرفـت دخـترش گستهـم گرد
    وزان پـس بياورد چـندان جـهيز
    ز زرينـه و گوهر شاهوار
    ز گـسـتردنيها و ديباي روم
    هـمان ياره و طوق با گوشوار
    عـماري بياراسـت زرين چـهار
    چـهـل مـهد ديگر بد از آبنوس
    ازان پـس پرسـتـنده ماه روي
    خردمـند و بيدار پانـصد غـلام
    ز رومي همان نيز خادم چـهـل
    وزان فيلـسوفان رومي چـهار
    بديشان بگفت آنچ بايست گفـت
    از آرام وز كام و بايسـتـگي
    پـس از خواسته كرد رومي شمار
    فرسـتاد هر كس كـه بد بردرش
    مـهان را همان اسـپ و دينار داد
    چـنين گفت كاي زيردستان شاه
    ز گستهـم شايسته تر در جـهان
    چوشاپور مـهـتر كرانـجي بود
    يك راز دارسـت بالوي نيز
    چوخراد برزين نـبيند كـسي
    بران آفريدش خداي جـهان
    چو خورشيد تابنده او بي بديسـت
    هـمـه ياد كرد اين به نامه درون
    سـتاره شـمر پيش با رهنماي
    بـه جـنـبيد قيصر به بهرام روز
    دو مـنزل همي رفت قيصر بـه راه
    بـه فرمود تا مريم آمد بـه پيش
    بدو گـفـت دامـن ز ايرانيان
    برهنـه نـبايد كـه خسرو تو را
    بگفـت اين و بدرود كردش به مهر
    نيا طوس جـنـگي برادرش بود
    بدو گفت مريم به خون خويش تست
    سـپردم تو را دختر وخواسـتـه
    نياطوس يكـسر پذيرفـت از وي
    همي رفـت لشـكر بـه راه وريغ
    چو بشـنيد خسروكه آمد سـپاه
    چو آمد پديدار گرد سران
    همي رفـت لشـكر بـكردار گرد
    دل خـسرو از لـشـكر نامدار
    دل روشـن راد راتيز كرد
    نياطوس را ديد و در برگرفـت
    ز قيصر كه برداشت زانگونـه رنـج
    وزانـجاي سوي عماري كـشيد
    بـپرسيد و بر دسـت او بوس داد
    بياورد لـشـكر بـه پرده سراي
    سخن گفت و بنشست بااوسه روز
    گزيده سرايي بياراسـتـند
    ابا سرگـس و كوت جنگي بهـم
    بديشان چنين گفت كاكنون سران
    نياطوس بـگزيد هـفـتاد مرد
    كـه زير درفشـش برفـتي هزار
    چو خـسرو بديد آن گزيده سـپاه
    هـمي خواند بر كردگار آفرين
    هـمان بر نياطوس وبر لشـكرش
    بدان مهـتران گـفـت اگر كردگار
    توانايي خويش پيداكـنـم نـباشد جزانديشـه دوسـتان
    نـباشد جزانديشـه دوسـتان



  • جـهان شد ز گرد سواران سياه
    هـمـه نامدار ازدركارزار
    سرآمد برو روزگار درنـگ
    خردمـند و با سنگ و با راي وكام
    هـمي خواسـت ازكردگار آفرين
    بـه آيين نيكو بـخـسرو سـپرد
    كزان كـند شد بارگيهاي تيز
    ز ياقوت وز جامـه زرنـگار
    بـه زر پيكر و از بريشـمـش بوم
    سـه تاج گرانـمايه گوهرنـگار
    جـليلـش پر ازگوهر شاهوا ر
    ز گوهر درفشان چو چشـم خروس
    زايوان برفـتـند با رنـگ وبوي
    بيامد بزرين وسيمين سـتام
    پري چـهره و شهره ودلگـسـل
    خردمـند و با دانـش ونامدار
    هـمان نيز با مريم اندرنهـفـت
    همان بخشش و خورد و شايستگي
    فزون بد ز سيصد هزاران هزار
    ز گوهر نـگار افـسري بر سرش
    ز شايستـه هر چيز بـسيار داد
    سزد گر بر آريد گردن بـماه
    نـخيزد كـسي از ميان مـهان
    كـه اندر سخنـها ميانـجي بود
    كـه نـفروشد آزادگان را بـچيز
    اگر چـند ماند بـگيتي بـسي
    كـه تا آشـكارا شود زو نـهان
    هـمـه كار و كردار او ايزديسـت
    برفـتـند با دانـش و رهنـمون
    كـه تارفتنـش كي به آيد ز جاي
    بـه نيك اخـتر و فال گيتي فروز
    سديگر بيامد بـه پيش سياه
    سخـن گفـت با او ز اندازه بيش
    نـگـه دار و مگشاي بـند ازميان
    بـبيند كـه كاري رسد نو تو را
    كـه يار تو بادا برفتـن سـپـهر
    بدان جنـگ سالار لشـكرش بود
    بران برنهادم كه هم كيش تسـت
    سـپاهي برين گونـه آراستـه
    بـگـفـت و گريان بـپيچيد روي
    نيا طوس در پيش با گرز وتيغ
    ازان شارستان برد لشكر بـه راه
    درفـش سواران جوشـن وران
    سواران بيدار و مردان مرد
    بـخـنديد چون گـل بوقـت بهار
    مران باره را پاشـنـه خيز كرد
    بـپرسيدن آزادي اندرگرفـت
    ابا رنـج ديگر تـهي كرد گـنـج
    بـپرده درون روي مريم بديد
    ز ديدار آن خوب رخ گـشـت شاد
    نهفـتـه يكي ماه را ساخت جاي
    چـهارم چو بفروخـت گيتي فروز
    نياطوس را پيش اوخواسـتـند
    سران سپـه را همه بيش و كـم
    كدامـند و مردان جـنـگاوران
    كـه آورد گيرند روز نـبرد
    گزيده سواران خـنـجر گزار
    سواران گردنـكـش ورزمـخواه
    كـه چرخ آفريد و زمان و زمين
    چـه برنامور قيصر وكـشورش
    مرا يارباشد گـه كارزار
    زمين رابـكوكـب رياكـنـم فـلـك يارومـهر ردان بوسـتان
    فـلـك يارومـهر ردان بوسـتان


/ 675