شماره 28 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 28





  • بهشتـم بياراسـت خورشيد چهر
    ز درگاه برخاسـت آواي كوس
    سـپاهي گزين كرد زآزادگان
    دو هـفـتـه برآمد بـفرمان شاه
    سرا پرده شاه بردشـت دوك
    نياطوس را داد لـشـكر هـمـه
    وزان جايگـه با سواران گرد
    سوي راه چيچسـت بـنـهاد روي
    بـجايي كـه موسيل بود ارمـني
    بـه لشـكر گهـش يار بندوي بود
    برفـت اين دوگرد ازميان سـپاه
    بـه گستهـم گفت آن دلاور دومرد
    برو سوي ايشان بـبين تاكيند
    چـنين گفـت گستهم كاي شهريار
    برادرم بـندوي كـنداورسـت
    چـنين گفـت خسرو بگستهم شير
    كـجاكار بـندوي باشد درشـت
    اگر زنده خواهي بـه زندان بود
    بدو گفـت گستهم شاها درسـت
    گرآيد بـه نزديك وباشد جزاوي
    هـم آنـگـه رسيدند نزديك شاه
    چو رفـتـند نزديك خـسرو فراز
    بـپرسيد خـسرو بـه بندوي گفت
    بـه خـسرو بگفت آنچ بر وي رسيد
    وزان چاره جـسـتـن دران روزگار
    همي گفـت وخسرو فراوان گريست
    بدو گفـت كاي شاه خورشيد چـهر
    كـه تا تو ز ايران شدسـتي بروم
    سراپرده ودشـت جاي وي اسـت
    فراوان سـپاهـسـت بااوبـهـم
    كـنون تا تو رفـتي برين راه بود
    جـهاندار خـسرو به موسيل گفت
    بـكوشيم تا روز توبـه شود
    بدو گـفـت موسيل كاي شـهريار
    كـه آيم بـبوسـم ركيب تو را
    بدو گفـت خـسرو كه با رنـج تو
    برون كرد يك پاي خويش از ركيب
    بـبوسيد پاي و ركيب ورا
    چو بيكار شد مرد خـسروپرسـت
    وزان دشـت بي بر انگيخت اسـپ
    نوان اندر آمد بـه آتـشـكده
    بـشد هيربد زند و اسـتا بدسـت
    گـشاد از ميان شاه زرين كـمر
    نيايش كـنان پيش آذر بگـشـت
    هـمي گـفـت كاي داور داد وپاك
    توداني كـه برداد نالـم هـمي
    تومـپـسـند بيداد بيدادگر
    سوي دشـت دوك اندر آورد روي
    چو آمد بـه لشـكر گـه خويش باز
    فرسـتاد بيدار كارآگـهان
    چو آگاه شد لـشـكر نيمروز
    هـمـه كوس بستند بر پشت پيل ازان آگـهي سر بـه سر نو شدند
    ازان آگـهي سر بـه سر نو شدند



  • سـپـه را بـكردار گردان سپـهر
    هواشد زگرد سـپاه آبـنوس
    بيام سوي آذرابادگان
    بـلـشـكر گـه آمد دمادم سپاه
    چنان لشكري گشن وراهي سه دوك
    بدو گفـت مـهـتر تويي بررمـه
    عـنان باره تيزتـگ راسـپرد
    هـمي راند شادان دل وراه جوي
    كـه كردي ميان بزرگان مـني
    كـه بـندوي خال جهانـجوي بود
    ز لشـكر نگـه كرد خسرو بـه راه
    چـنين اسـپ تازان به دشت نبرد
    برين گونـه تازان زبـهر چيند
    برانـم كـه آن مرد ابـلـق سوار
    هـمان يارش ازلشكري ديگرسـت
    كـه اين كي بود اي سوار دلير
    مـگر پاك يزدان بود ياروپـشـت
    وگر كـشـتـه بردار ميدان بود
    بدان سونگـه كن كه اوخال تسـت
    ز گستهـم گوينده جز جان مـجوي
    پياده شدند اندران سايه گاه
    سـتودند و بردند پيشـش نـماز
    كـه گفـتـم تو راخاك يابم نهفت
    هـمان مردمي كو ز بـهرام ديد
    وزان پوشـش جامـه شـهريار
    ازان پس بدو گفت كاين مردكيسـت
    تو مو سيل را چون نـپرسي زمـهر
    نـخـفـتـسـت هرگز باباد بوم
    نـه خرگاه وخيمه سراي وي است
    سـليح بزرگي وگـنـج درم
    نيازش بـبرگـشـتـن شاه بود
    كـه رنـج تو كي ماند اندرنهفـت
    هـمان نامـت از مهتران مـه شد
    بـمـن بريكي تازه كـن روزگار
    سـتايش كـنـم فر و زيب تو را
    درفـشان كنـم زين سخن گنج تو
    شد آن مرد بيدار دل ناشـكيب
    هـمي خيره گشـت از نـهيب ورا
    جـهانـجوي فرمود تا بر نشسـت
    هـمي تاخـت تا پيش آذر گشسپ
    دلـش بود يكـسر بدرد آژده
    بـه پيش جـهاندار يزدان پرسـت
    بر آتـش بر آگـند چـندي گـهر
    بـناليد وز هيربد برگذشـت
    سردشـمـنان اندر آور بـخاك
    هـمـه راه نيكي سگالم هـمي
    بـگـفـت اين و بر بست زرين كمر
    هـمي شد خـليده دل و راه جوي
    هـمان تيره گشت آن شـب ديرياز
    كـه تا باز جويند كارجـهان
    كـه آمد ز ره شاه گيتي فروز
    زمين شد بـه كردار درياي نيل بياري بـه نزديك خـسرو شدند
    بياري بـه نزديك خـسرو شدند


/ 675