شماره 31 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 31





  • چوخورشيد برزد سراز تيره كوه
    كه گفتي زمين گشت گردان سپهر
    بياراسـتـه ميمـن و ميسره
    از آواز اسـپان و بانـگ سـپاه
    چو بـهرام جنـگي بدان بنـگريد
    نيامد بـه دل ش اندرون ترس وبيم
    بـه ايرانيان گفـت صف بركـشيد
    همي گـشـت گرد سپـه يك تنه
    يلان سينـه را گفـت برقلـبـگاه
    كـه از لشـكر امروز جنگي منـم
    نـگـه كرد خـسرو بدان رزمـگاه
    رخ شيد تابان چوكام هژبر
    نياطوس و بندوي و گستهـم وشاه
    نشسـتـند بر كوه دوك آن سران
    ازان كوه لـشـكر هـمي ديد شاه
    چوبرخاسـت آواز كوس از دو روي
    تو گفتي زمين كوه آهن شدسـت
    چو خـسرو بران گونـه پيكار ديد
    بـه يزدان همي گفـت برپهـلوي
    كـه برگردد امروز از رزم شاد
    كرابـخـت خواهد شدن كـندرو
    دل و جان خـسرو پرانديشـه بود
    كـه بگسسـت كوت ازميان سپاه
    بيامد دمان تاميان گروه
    بـه خسرو چنين گفت كاي سرفراز
    كـه بااو برزم اندر آويخـتي
    بـبين از چپ لشكر ودست راست
    كـنون تا بياموزمـش كارزار
    چو بشنيد خسرو زكوت اين سخـن
    كـجا گـفـت كز بـنده بگريختي
    ورا زان سـخـن هيچ پاسـخ نداد
    چـنين گفـت پس كوت را شهريار
    چوبيند تو را پيشت آيد به جـنـگ
    چوبشـنيد كوت اين سخن بازگشت
    هـمي رفـت جوشان ونيزه بدست
    چو نزديك شد خواسـت بـهرام را
    يلان سينـه بـهرام را بانـگ كرد
    كـه آمد يكي ديو چون پيل مسـت
    چو بـهرام بـشـنيد تيغ از نيام
    چوخـسرو چنان ديد برپاي خاست
    نـهاده بـكوت و به بهرام چشـم
    چو رومي بـه نيزه درآمد زجاي
    چو نيزه نيامد برو كارگر
    يكي تيغ زد بر سر و گردنـش
    چو آواز تيغش بـه خـسرو رسيد
    نياطوس جنـگي بـتابيد چشـم
    بـه خـسرو چنين گفت كاي نامدار
    تو رانيسـت از روم جز كيميا
    چو كوت هزاره بـه ايران و روم
    بخـندي كـنون زانك اوكشته شد
    بدو گفـت خسرو من از كشتنـش
    چنان دان كه هركس كه دارد فسوس
    مرا گـفـت كز بـنده بگريخـتي
    ازان بـنده بگريختـن نيست ننـگ
    وزان روي بـهرام آواز داد
    يلان سينـه و رام و ايزد گسسـپ
    فرسـتيد ز ايدر به لشكر گـهـش
    تـن كوت رازود برپـشـت زين
    دوان اسـپ با مرد گردن فراز
    دل خـسرو ازكوت شد دردمـند
    بران زخـم او بر پراگند مـشـك
    بـه كرباس بر دوختش همچـنان
    بـه نزديك قيصر فرسـتاد باز
    برين گونـه برد همي روز جـنـگ
    هـمـه رو ميان دلشكسته شدند
    همي ريخـت بطريق خونين سرشك
    بيامد ز گردنـكـشان ده هزار
    يكي حمله بردند زان سان كـه كوه
    چكاچـك برخاسـت و بانگ سران
    توگـفـتي كـه دريا بجوشد همي
    ز بـس كشتـه اندر ميان سـپاه
    ازان روميان كشته شد لـشـكري
    دل خـسرو از درد ايشان بخسـت
    همـه كشتـگان رابهـم برفكـند
    هـمي خواندنديش بـهرام چيد
    همي گـفـت اگر نيز رومي دو بار
    جـهان را تو بي لـشـكر روم دان
    به سرگس چنين گفت پس شهريار
    تو فردا بياساي تا مـن سـپاه
    بايرانيان گـفـت فردا بـه جنـگ هـمـه ويژه گفتـند كايدون كنيم
    هـمـه ويژه گفتـند كايدون كنيم



  • خروشي برآمد زهر دو گروه
    گر از تيغـها تيره شد روي مـهر
    زمين كوه گشت آهـنين يكـسره
    بيابان هـمي جـسـت بر كوه راه
    يكي خـنـجر آبـگون بركـشيد
    دل شير دربيشـه شد بد و نيم
    هـمـه كـشور دوك لشكر كشيد
    كـه دارد نـگـه ميسره وميمنـه
    هـمي باش تا پيش روي سـپاه
    بـگاه گريزش درنـگي مـنـم
    جـهان ديد يكـسر زلشـكر سياه
    هـمي تيغ باريد گـفـتي ز ابر
    بـبالا گذشـتـند زان رزمـگاه
    نـهاده دو ديده بـفرمانـبران
    چـپ وراست و قلب و جناح سپاه
    برفـتـند مردان پر خاشـجوي
    سپـهر ا زبر خاك دشمن شدست
    فـلـك تار ديد و زمين قار ديد
    كـه از برتو ران پاك وبرتر توي
    كـه داند چـنين جز تو اي پاك وراد
    سر نيزه كـه شود خار و خو
    جهان پيش چشمش يكي بيشه بود
    ز آهـن بـكردار كوهي سياه
    چو نزديك ترشد بران برز كوه
    نـگـه كـن بدان بـنده ديوساز
    چواو كامران شد تو بـگريخـتي
    كـه تا از ميان دليران كـجاسـت
    بـبيند دل و رزم مردان كار
    دلـش گـشـت پردرد و كين كهن
    سـليح سواران فروريخـتي
    دلـش گشت پرخون و سر پر ز باد
    كـه روپيش آن مرد ابـلـق سوار
    تومـگريز تا لـب نـخايي زننـگ
    چـنان شد كه با باد انباز گشـت
    بـه آوردگـه رفت چون پيل مست
    برافراخـت زانـگونـه زونام را
    كـه بيدارباش اي سوار نـبرد
    كمـندي بـفـتراك و نيزه بدست
    برآهـخـت چون باد و برگفـت نام
    ازان كوه سر سر برآورد راسـت
    دو ديده پر از آب و دل پر ز خـشـم
    جـهانـجوي بر جاي بفشارد پاي
    بر وي اندر آورد جـنـگي سـپر
    كـه تاسينـه بـبريد تيره تنـش
    بـخـنديد كان زخـم بـهرام ديد
    ازان خـنده خـسرو آمد بخشـم
    نـه نيكو بود خـنده دركارزار
    دلـت خيره بينـم بـكين نيا
    نـبينـند هرگز بـه آباد بوم
    چـنان دان كه بخت تو برگشته شد
    نـخـندم هـمي وز بريده تنـش
    هـمو يابد از چرخ گردنده كوس
    نـبودت هـنر تا نياويخـتي
    كـه زخمش بدين سان بود روز جنگ
    كـه اي نامداران فرخ نژاد
    مرين كشته را بست بايد بر اسـپ
    بدان تابريده بـبيند شـهـش
    بتنـگي ببـسـتـند مردان كين
    هـمي شد به لشكر گه خويش باز
    گـشادند زان كشتـه بند كمـند
    بـفرمود پـس تا بكردند خشـك
    زره دربر و تنـگ بـسـتـه ميان
    كـه شـمـشير اين بنده ديوساز
    ازو گر هزيمت شدم نيست نـنـگ
    بـه دل پاك بي جنگ خسته شدند
    هـمي رخ پر از آب و دل پر ز رشك
    هـمـه جاـليقان گرد و سوار
    بدريد ز آواز رومي گروه
    هـمان زخـم شمشير و گرز گران
    سـپـهر روان بر خروشد هـمي
    بـماندند بر جاي بربـسـتـه راه
    هرآنكـس كـه بود از دليران سري
    تـن خسـتـه زندگان راببسـت
    تـلي گـشـت برسان كوه بلـند
    بـبريد خـسرو ز رومي اميد
    كـند هـمي برين گونـه بر كارزار
    هـمان تيغ پولاد را موم دان
    كـه فردا مـبر جنگيان را بـه كار
    بيارم ز ايرانيان كينـه خواه
    شـما را بـبايد شدن بي درنـگ كـه كوه و بيابان پر از خون كـنيم
    كـه كوه و بيابان پر از خون كـنيم


/ 675