شماره 32 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 32





  • چو بر زد ز دريا درفـش سـپيد
    تـبيره زنان از دو پرده سراي
    خروش آمد و نالـه گاودم
    تو گفتي بجنبد همي دشـت وراغ
    چو ايرانيان بركـشيدند صـف
    زمين سر به سر گفتي ازجوشنست
    چو خـسرو بياراسـت بر قلبـگاه
    وراميمـنـه دار گردوي بود
    بدسـت چـپـش نامدار ارمني
    مـبارز چوشاپور وچون انديان
    هـمي بود گستهـم بردست شاه
    چوبـهرام يل روميان رانديد
    بـفرمود تاكوس برپـشـت پيل
    نشسـت ازبرپـشـت پيل سپيد
    هـمي راند آن پيل تاميمـنـه
    نـه پيمانـت اين بد به نامه درون
    نـه اين باشد آيين پرمايگان
    بدو گـفـت شاپور كاي ديوفـش
    ازين نامـه كي بود نام ونـشان
    گرانـمايه خـسرو بـشاپور گفت
    بـه نامـه توپاداش يابي زمـن
    چوهـنـگام باشد بـگويم تو را
    چوبـهرام آواز خـسرو شـنيد
    برآشـفـت وزان كار تنـگ آمدش
    جـفا پيشـه برپيل تنـها برفـت
    چوخـسرو چـنان ديد با انديان
    برين پيل برتيرباران كـنيد
    از ايرانيان آنـك بد روزبـه
    زپيكان چـنان گشـت خرطوم پيل
    هـم آنـگاه بهرام بالاي خواست
    هـمان تيرباران گرفـتـند باز
    پياده شد آن مرد پرخاشـخر
    سـپر برسرآورد وشـمـشير تير
    پياده زبـهرام بـگريخـتـند
    يكي باره بردند هـم درزمان
    خروشان همي تاخـت تا قلبـگاه
    همـه قلبـگـه پاك برهـم دريد
    وزان جايگـه شد سوي ميسره
    نگـهـبان آن دسـت گردوي بود
    برادر چوروي برادر بديد
    دوخوني بران سان برآويخـتـند
    بدين سان زماني برآمد دراز
    بدو گـفـت بـهرام كاي بي پدر
    بدو گفت گردوي كاي پيسـه گرگ
    كـه هركو برادر بود دوسـت بـه
    تو هـم دشمن و بد تن و ريمـني
    بـه پيش برادر برادر به جـنـگ
    چوبـشـنيد بـهرام زو بازگشت
    هـمي راند گردوي نا نزد شاه
    برو آفرين كرد خـسرو بـه مـهر
    فرسـتاده خـسرو به شاپور كس
    بـكوشيد تا پشـت پشـت آوريد
    بـه گستهم گفت آن زمان شهريار
    چو بـهرام جنگي شكستـه شود
    هـمـه روميان سر به گردون برند
    نـخواهـم كـه رومي بود سرفراز
    بديدم هـنرهاي رومي هـمـه
    هـم آن به كه من با سپاه اندكي
    نـخواهـم درين كار ياري ز كـس
    بدو گفـت گستهم كاي شـهريار
    چو رايت چنين اسـت مردان كين
    بدو گفت خسرو كه اينسـت روي
    گزين كرد گستـهـم ز ايران سوار
    نخسـتين ازين جنگيان نام خويش
    دگر گرد شاپور با انديان
    چو آذرگشـسـپ و دگر شير ذيل
    تـخواره كـه در جنگ غمخواره بود
    فرخ زاد و چون خـسرو سرفراز
    چو فرخـنده خورشيد با اور مزد
    چومردان گزين كرد ز ايران دو هفت
    چـنين گفـت خسرو بدين مهتران
    همـه پشـت را سوي يزدان كنيد
    جز از خواست يزدان نباشد سخـن
    برزم اندرون كشـتـه بـهـتر بود
    نـگـهدار مـن بود بايد به جنـگ
    هـمـه هـم زبان آفرين خواندند
    بـكردند پيمان كـه از شـهريار
    سـپـهدار بـشـنيد و آرام يافت
    سـپـه رابـه بـهرام فرخ سپرد
    هـم آنگـه خروش آمد از ديده گاه
    جـهان جوي بيدار دل برنشسـت
    ز بالا چو آن مايه مردم بديد
    يلان سينـه راگفـت كاين بد نژاد
    كـه من دانم كنون جزو نيست اين
    برين مايه مردم به جنگ آمدسـت
    فزون نيست با او سرافراز بيسـت
    اگر پيشـم آيد جهان را بـسـم
    بـه ايزد گشسپ ويلان سينه گفت
    نـبايد كـه ما بيش باشيم چار
    يكي بد كـجا نام او جان فروز
    سپـه را بدو داد و خود پيش رفت
    چو بـهرام را ديد خـسرو ز راه
    كـنون هيچ دل را مداريد تـنـگ
    مـن و گرز و چوبينـه بدنـشان
    شـما چارده يار و ايشان سه تـن
    نياطوس با لـشـكر روميان
    برفـتـند زان رزمگـه سوي كوه
    همي گفت هركس كه پر مايه شاه
    بـماند بدين دشت چـندين سوار
    همـه دسـت برآسمان داشتند
    چو بهرام جنگي برانگيخت اسـپ
    بديدند ياران خـسروهـمـه
    بـماند آنـگـهي شاه ز آويختـن
    جـهاندار ناكام برگاشـت اسـپ
    چوگستهـم وبندوي وگردوي ماند
    بگستهـم گفـت آن زمان شهريار
    چـه بايسـت اين بيهده رستخيز
    بدو گفـت گستـهـم كامد سوار
    نگـه كرد خسرو پس پشت خويش
    همي داشـت تـن رازدشمن نگاه
    ازوبازماندند هردوسوار
    بـه پيش اندر آمد يكي غار تنـگ
    بـن غارهـم بسـتـه آمد زكوه
    فرود آمد از اسـپ فرخ جوان
    پياده شد وراه اوبـسـتـه شد
    نـه جاي درنـگ ونـه جاي گريز
    بخـسرو چـنين گفت كاي پرفريب
    برمـن چراتاخـتي هوش خويش
    چوشد زان نشان كار برشاه تنـگ
    بـه يزدان چنين گفت كاي كردگار
    بدين جاي بيچارگي دسـت گير
    هـم آنگه چو از كوه برشد خروش
    همه جامه اش سبز و خنگي به زير
    چو نزديك شد دست خسرو گرفت
    چواز پيش بدخواه برداشـتـش
    بدو گفت خسرو كه نام تو چيسـت
    فرشـتـه بدو گفت نامم سروش
    كزين پـس شوي بر جـهان پادشا
    بدين زودي اندر بـشاهي رسي
    بگفـت اين سخن نيز و شد ناپديد
    چو آن ديد بـهرام خيره بـماند
    همي گـفـت تا جنـگ مردم بود
    برآنـم كـه جنگم كنون با پريست
    نياطوس زان روي بر كوهـسار
    خراشيد مريم دو رخـسار خويش
    سـپـه بود بركوه و هامون وراغ
    نياطوس چون روي خـسرو نديد
    بـمريم چـنين گفت كاندر نشين
    هـم آنـگاه خسرو بران روي كوه
    هـمـه لـشـكر نامور شاد شد
    چوآمد بـه مريم بگفـت آنـچ ديد
    چـنين گفـت كاي ماه قيصر نژاد
    نـه از كاهـلي بدنـه از بد دلي
    بدان غار بي راه در ماندم
    نـهان داشـت دارنده كارجـهان
    فريدون فرخ نديد اين بـه خواب
    كـه امروز من ديدم اي سركشان
    بديشان بگفـت آن كـجا ديد شاه
    همـه جـنـگ را تاختـن نوكنند وزان روي بـهرام شد پر ز درد
    وزان روي بـهرام شد پر ز درد



  • سـتاره شد از تيرگي نااميد
    برفـتـند با پيل و باكرناي
    هـم از كوهـه پيل رويينه خـم
    شده روي خورشيد چون پر زاغ
    هـمـه نيزه و تيغ هندي بكـف
    سـتاره ز نوك سنان روشنسـت
    هـمـه دل گرفتـند يكسر سپاه
    كـه گرد ودلير وجـهانـجوي بود
    ابا جوشـن وتيغ آهرمـني
    بران جـنـگ بر تنگ بستـه ميان
    كـه دارد مر او را ز دشـمـن
    درنـگي شد وخامـشي برگزيد
    ببسـتـند وشد گرد لشكر چونيل
    هـم آوردش ازبـخـت شد نااميد
    بـشاپور گـفـت اي بد بدتنـه
    كـه پيش من آيي بدين دشت خون
    هـمي تـن بكشتن دهي رايگان
    سرخويش دربـندگي كرده كـش
    كـه گويي كنون پيش گردنكـشان
    مـن آن نامه با راي او بود جفـت
    هـم ازنامداران اين انـجـمـن
    زانديشـه بد بـشويم تو را
    بانديشـه آن جادوي را بديد
    چوارغـنده شد راي جنـگ آمدش
    سوي قلـب خسرو خراميد تفـت
    چين گـفـت كاي نره شير ژيان
    كـمان را چوابر بـهاران كـنيد
    كـمان برنـهادند يكـسر بزه
    توگفـتي شد از خستگي پيل نيل
    يكي مغـفر خسرو آراي خواسـت
    برآشـفـت بـهرام گردن فراز
    زره دامـنـش رابزد بركـمر
    برآورد زان جـنـگيان رسـتـخيز
    كـمانـهاي چاچي فروريخـتـند
    سپهـبد نشـسـت از بر اودمان
    بـجايي كـجا شاه بد بي سـپاه
    درفـش جـهاندار شد ناپديد
    پـس پشـتـش آزادگان يكسره
    كـه مردي دلير وجـهانـجوي بود
    كـمان را بزه كرد واندركـشيد
    كـه گفـتي بهمـشان برآميختند
    هـمي يك زديگر نگشـتـند باز
    بـه خون برادر چه بـندي كـمر
    تونـشـنيدي آن داسـتان بزرگ
    چو دشمن بود بي پي و پوست بـه
    جـهان آفرين را به دل دشمـني
    نيايد اگر باشدش نام و نـنـگ
    برآشـفـت و با او دژم ساز گشت
    ز آهـن شده روي جنـگي سياه
    كـه پاداش بادت ز گردان سپـهر
    كـه موسيل راباش فريادرس
    مـگر بخـت روشن به مشت آوريد
    كـه گر هيچ رومي كـند كارزار
    وگر نيز در جنگ خـسـتـه شود
    سـخـنـها ز اندازه بيرون برند
    بـه ما بركنـند اندرين جنـگ ناز
    بـسان رمـه روزگار دمـه
    ز چوبينـه آورد خواهـم يكي
    اميدم بـه يزدان فريادرس
    بـه شيرين روانـت مخور زينـهار
    بـخواه و مـكـن تيره روي زمين
    كـه گفتي ز لشكر كنون يار جوي
    ده و چار گردنـكـش نامدار
    نوشـت و بياورد و بـنـهاد پيش
    چو بـند وي و گردوي پشـت كيان
    چو زنـگوي گسـتاخ با شير و پيل
    يلان سينـه را زشت پـتياره بود
    چو اشـتاد پيروز دشـمـن گداز
    كـه دشمن بدي پيش ايشان فرزد
    ز لـشـكر بيك سو خراميد تفـت
    كـه اي سرفرازن و فرمانـبران
    دل خويش را شاد و خندان كـنيد
    چـنين بود تا بود چرخ كـهـن
    كـه در خانـه ات بنده مهـتر بود
    بهنـگام جنبـش نـسازم درنگ
    ورا شـهريار زمين خواندند
    كـسي برنـگردد ازين كارزار
    خوش آمدش وز مهتران كام يافـت
    هـمي رفـت با چارده مرد گرد
    بـه بـهرام گفـتـند كامد سپاه
    كمـندي به فتراك و تيغي بدست
    تـني چـند زان جنـگيان برگزيد
    بـه جـنـگ اندرون دادمردي بداد
    كـه يارد چميدن برين دشـت كين
    وگر پيش كام نهـنـگ آمدسـت
    ازيشان كسي را ندانم كه كيسـت
    اگر بر نيايم ازو ناكـسـم
    كـه مردان ندارند مردي نهـفـت
    بـه خـسرو مرا كس نيايد به كار
    كـه تيره شبان برگزيدي بـه روز
    هـمي تاخ با اين سه بيدار تفـت
    بـه ايرانيان گفـت كامد سـپاه
    كـه آمد مرا روزگار درنـگ
    شـما رزم سازيد با سركـشان
    مـبادا كـه بينيد هرگز شـكـن
    ببـسـتـند ناچار يكـسر ميان
    كـه ديدار بودي بـهر دو گروه
    چرا جان فروشد ز بـهر كـلاه
    شود خيره تـنـها سوي كارزار
    كـه او را همه كشته پنداشتـند
    يلان سينـه و گرد ايزد گشسـپ
    شد او گرگ و آن نامداران رمـه
    وزان شورش و باره انـگيخـتـن
    پـس اندر همي رفت ايزدگشسپ
    گوتاجور نام يزدان بـخواند
    كـه تـنـگ اندرآمد بد روزگار
    بديدند پـشـت مـن اندر گريز
    توتـنـهاشدي چون كـني كارزار
    ازان چار بـهرام را ديد پيش
    بـبريد برگـسـتوان سياه
    پـس پشـت اودشمـن كينه دار
    سـه جنگي پس اندر بسان پلنگ
    بـماند آن جـهاندار دور ازگروه
    پياده بران كوه برشد دوان
    دل نامداران ازو خـسـتـه شد
    پـس اندر همي رفـت بـهرام تيز
    بـه پيش فراز توآمد نـشيب
    نـهاده برين گونـه بردوش خويش
    پس پشت شمشير و در پيش سنگ
    توي برتر از گردش روزگار
    تو باشي نـنالـم بـه كيوان و تير
    پديد آمد از راه فرخ سروش
    ز ديدار او گـشـت خـسرو دلير
    ز يزدان پاك اين نباشد شگـفـت
    بـه آساني آورد و بگذاشـتـش
    همي گفت چندي و چندي گريست
    چو ايمـن شدي دور باش از خروش
    نـبايد كـه باشي جز از پارسا
    بدين ساليان بگذرد هشـت و سي
    كـس اندر جهان اين شگفتي نديد
    جـهان آفرين را فراوان بـخواند
    مـبادا كـه مردي ز من گـم بود
    برين تـخـت تيره ببايد گريسـت
    هـمي خواسـت از دادگر زينـهار
    ز تيمار جـفـت جـهاندار خويش
    دل روميان زو پر از درد و داغ
    عـماري زرين بـه يكسو كـشيد
    كـه ترسم كه شد شاه ايران زمين
    پديد آمد از راه دور از گروه
    دل مريم از درد آزاد شد
    وزان كوه خارا سر اندر كـشيد
    مرا داور دادگر داد داد
    كـه در جنگ بد دل كند كاهـلي
    بـه دل آفرينـنده را خواندم
    برين بـنده گشـت آشكارا نـهان
    نـه تورو نه سلم و نـه افراسياب
    ز پيروزي و شـهرياري نـشان
    از آن پس بـه فرمود تا آن سـپاه
    برزم اندرون ياد خـسرو كـنـند پـشيمان شده زان همـه كاركرد
    پـشيمان شده زان همـه كاركرد


/ 675