شماره 33 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 33





  • هـم آنگـه ز كوه اندر آمد سپاه
    وزان روي بهرام لـشـكر براند
    همي گفت هركس كه راند سپاه
    دليران كـه ديدند خشـت مرا
    مرا برگزيدند بر خـسروان
    ز لشـكر بر شاه شد خيره خير
    بزد ناگـهان بر كـمرگاه شاه
    يكي بنده چون زخـم پيكان بديد
    سبـك شـهريار اندر آمد دمان
    بزد نيزه يي بر كـمربـند اوي
    سـنان سر نيزه شد بـه دونيم
    چو بشكست نيزه بر آشفت شاه
    سراسر همه تيغ برهم شكست
    هـمي آفرين كرد هركس كه ديد
    گرانـمايگان از پـس اندر شدند
    خراميد بـندوي نزديك شاه
    يكي لشكرست اين چومور وملخ
    نـه والا بود خيره خون ريختـن
    هر آنكس كه خواهد ز ما زينـهار
    بدو گفت خسرو كه هرگز گـناه
    هـمـه پاك در زينـهار منـند
    برآمد هم آنگه شـب از تيره كوه
    چوآمد غوپاسـبان و جرس
    جـهان جوي بندوي ز آنجا برفت
    ز لشـكر نگـه كرد كـنداوري
    بـفرمود تا بارگي برنشـسـت
    چـنين تا ميان دولشـكر براند
    خروشي برآورد كاي بـندگان
    هران كز شـما او گنـهـكارتر
    بـه يزدانش بخشيد شاه جهان
    به تيره شبان چون برآمد خروش
    هـمـه نامداران بـهراميان
    چو برزد سر از كوه گيتي فروز
    همـه دشت بي مرد و خرگاه بود
    بدان خيمـه ها در نديدند كـس
    چو بهرام زان لشكر آگاه گشـت
    به ياران چنين گفت كاكنون گريز
    شتر خواست از ساروان سه هزار
    ز چيزي كه در گـنـج بد بردني
    ز زرين و سيمين وز تخـت عاج همـه بار كردند و خود برنشست
    همـه بار كردند و خود برنشست



  • جـهان شد ز گرد سواران سياه
    بـه روز اندرون روشنايي نـماند
    خرد بايد و مردي و دسـتـگاه
    هـمان پهـلواني سرشت مرا
    بـه خاك افگنم نام نوشين روان
    كـمان را بزه كرد و يك چوبه تير
    بـكژ اندر آويخت پيكان بـه راه
    بيامد ز ديباش بيرون كـشيد
    بـه بـهرام چوبينـه بد نشان
    زره بود نگسـسـت پيوند اوي
    دل مرد بي راه شد پر ز بيم
    بزد تيغ بر مـغـفر كينـه خواه
    بدان پيكر مغفر اندر نشـسـت
    هـم آنكـس كه آواز آهن شنيد
    چـنان لشـكري را بهم بر زدند
    كـه اي تاج تو برتو راز چرخ ماه
    گرفـتـه بيابان همه ريگ و شخ
    نـه اين شاه با بنده آويخـتـن
    بـه از كشته يا خسته در كارزار
    بـپيچيد برو من نيم كينـه خواه
    بـه تاج اندرون گوشوار مـنـند
    سپـه بازگشتـند هر دو گروه
    ز لشـكر نبد خفته بسيار كـس
    ميان دو لشكر خراميد تـفـت
    خوش آواز و گويا مـنا ديگري
    بـه بيدار كردن ميان را ببسـت
    كزو تا بدشمـن فراوان نـماند
    گـنـه كرده و بخـت جويندگان
    بـه جـنـگ اندرون نامبردارتر
    گـناهي كـه كرد آشكار و نهان
    نـهادند هركـس به آواز گوش
    برفتـن ببستـند يك سر ميان
    زمين را به ملحم بياراسـت روز
    كـه بهرام زان شب نه آگاه بود
    جز از ويژه ياران بـهرام و بـس
    بيامد بران خيمـه ها برگذشـت
    بـه آيد ز آرام با رسـتـخيز
    هيو نان كفك افـگـن و نامدار
    ز گـسـتردنيها و از خوردني
    هـمان ياره و طوق زرين وتاج ميان از پي بازگشتن ببـسـت
    ميان از پي بازگشتن ببـسـت


/ 675