شماره 34 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 34





  • چو خورشيد روشن بياراسـت گاه
    بـه پرده سراي اندرون كـس نديد
    طـلايه بيامد بگفت اين بـه شاه
    گزين كرد زان جنـگيان سـه هزار
    بـه نـسـتود فرمود تا برنشست
    هـمي راند نـسـتود دل پر ز درد
    هـمان نيز بـهرام با لشـكرش
    هـمي راند بي راه دل پر ز بيم
    يلان سينـه و گرد ايزد گشسـپ
    بـه بي راه لشـكر هـمي راندند
    پديد آمد از دور يك پاره ده
    هـمي راند بـهرام پيش اندرون
    چو از تشنگي خشك شدشان دهن
    زبان را بـه چربي بياراسـتـند
    زن پير گـفـتار ايشان شـنيد
    برو بر به گسترده يك پاره مشـك
    يلان سينه به رسم به بـهرام داد
    گرفـتـند واژ و بـخوردند نان
    چو كشكين بخوردند مي خواستند
    زن پير گـفـت ار ميت آرزوسـت
    بريدم كدو را كـه نوبد سرش
    بدو گـفـت بـهرام چون مي بود
    زن پير رفـت و بياورد جام
    يكي جام پر بر كـفـش برنـهاد
    بدو گـفـت كاي مام با فرهي
    بدو پيرزن گفـت چندان سـخـن
    ز شـهر آمد امروز بـسيار كـس
    كـه شد لشكر او بـه نزديك شاه
    بدو گـفـت بـهرام كاي پاك زن
    كـه اين از خرد بود بـهرام را
    بدو پيرزن گفـت كاي شـهره مرد
    نداني كـه بـهرام پور گشسـپ
    بـخـندد برو هرك دارد خرد
    بدو گـفـت بـهرام گر آرزوي
    برين گونـه غربيل بر نان جو
    بران هم خورش يك شب آرام يافت
    چو خورشيد برچرخ بـگـشاد راز
    بياورد چـندانـك بودش سـپاه
    بره بر يكي نيسـتان بود نو
    چو از دور ديدند بـهرام را
    بـه بـهرام گفتـند انوشـه بدي
    كـه بي مر سپاهست پيش اندرون
    چـنين گفـت بـهرام كايدر سوار
    فرود آمدند اندران نيسـتان
    شـنيدم كه چون ما ز پرده سراي
    جـهاندار بـگزيد نـسـتود را
    ابا سـه هزار از سواران مرد
    بدان تا بيايد پـس ما دمان
    هـمـه اسـپ را تنگها بركشيد
    سواران سبـك بركشيدند تنـگ
    همـه نيسـتان آتـش اندر زدند
    نيسـتان سراسر شد افروختـه
    چونـسـتود را ديد بـهرام گرد
    ز زين برگرفتـش به خم كـمـند
    همي خواسـت نسـتود زو زينهار
    چرا ريخت خواهي همي خون مـن
    مـكـش مر مرا تا دوان پيش تو
    بدو گفـت بهرام مـن چون تو مرد
    نـبرم سرت را كـه نـنـگ آيدم
    چو يابي رهايي ز دستـم بـپوي
    چو بشـنيد نـسـتود روي زمين
    وزان بيشـه بـهرام شد تابري بـبود و برآسود و ز آنـجا برفـت
    بـبود و برآسود و ز آنـجا برفـت



  • طـلايه بيامد ز نزديك شاه
    هـمان خيمـه بر پاي بر بس نديد
    دل شاه شد تنـگ زان رزمـخواه
    زره دار و برگـسـتوان ور سوار
    ميان يلي تاخـتـن را ببـسـت
    نـبد مرد بـهرام روز نـبرد
    نـبود ايمـن از راه وز كـشورش
    هـمي برد با خويشتـن زر و سيم
    ز يك سوي لشكر همي راند اسپ
    سخنـهاي شاهان همي خواندند
    كـجا ده نـبود از در مرد مـه
    پـشيمان شده دل پر از درد و خون
    بيامد بـه خان يكي پيرزن
    وزان پيرزن آب و نان خواسـتـند
    يكي كـهـنـه غربيل پيش آوريد
    نـهاده بـه غربيل بر نان كشـك
    نيامد هـمي در غـم از واژ ياد
    نـظاره بدان نامداران زنان
    زبانـها بـه زمزم بياراسـتـند
    ميست و يكي نيز كهنه كه دوست
    يكي جام كردم نـهادم برش
    ازان خوبـتر جامـها كي بود
    ازان جام بـهرام شد شادكام
    بدان تا شود پيرزن نيز شاد
    ز كار جـهان چيستـت آگـهي
    شـنيدم كزان گشت مغزم كهـن
    هـمي جنـگ چوبينه گويند و بس
    سپـهـبد گريزان به شد بي سپاه
    مرا اندرين داسـتاني بزن
    وگر برگزيد از هوا كام را
    چرا ديو چـشـم تو را تيره كرد
    چوبا پور هرمز بر انـگيزد اسـپ
    كـس اورا ز گردنكشان نشـمرد
    چـنين كرد گو مي خوران در كدوي
    هـمي دار در پيش تا جو درو
    همي كام دل جست و ناكام يافت
    سپـهدار جـنـگي بزد طبل باز
    گرانـمايگان برگرفـتـند راه
    بـسي اندرو مردم ني درو
    چـنان لشكرگشـن و خودكام را
    ز راه نيسـتان چرا آمدي
    همه جنگ را دست شسته به خون
    نـباشد جز از لـشـكر شـهريار
    همـه جنـگ را تنگ بسته ميان
    بـسي چيدن راه كرديم راي
    جـهان جوي بي تار و بي پود را
    كـجا پاي دارند روز نـبرد
    چو بينـم مر او را سرآرم زمان
    همـه گرد اين بيشه لشكر كشيد
    گرفتـند شمـشير هندي به چنگ
    سـپـه را يكايك بـهـم بر زدند
    يكي كشـتـه و ديگري سوختـه
    عـنان باره تيزتـگ را سـپرد
    بياورد و كردش هم آنگـه بـبـند
    همي گـفـت كاي نامور شهريار
    ببـخـشاي بر بخـت و ارون من
    بيايم بوم زار درويش تو
    نخواهـم كـه باشد به دشت نبرد
    كـه چون تو سواري به جنگ آيدم
    ز من هرچ ديدي به خسرو بـگوي
    بـبوسيد و بـسيار كرد آفرين
    ابا او دليران فرخـنده پي بـه نزديك خاقان خراميد تـفـت
    بـه نزديك خاقان خراميد تـفـت


/ 675