شماره 35 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 35





  • ازين سوي خـسرو بران رزمـگاه
    همـه رزمگاهـش بـه تاراج داد
    يكي باره تيز رو برنـشـسـت
    بـه پيش اندر آمد يكي خارسـتان
    بـه غلـتيد در پيش يزدان به خاك
    پي دشـمـن از بوم برداشـتي
    پرسـتـنده و ناسزا بـنده ام
    وزان جايگـه شد بـه پرده سراي
    بـفرمود تا پيش او شد دبير
    ز چيزي كـه رفـت اندران رزمـگاه
    نـخـسـت آفرين كرد بر دادگر
    دگر گـفـت كز كردگار جـهان
    بـه آذرگشـسـپ آمدم با سپاه
    بدان گونـه تنگ اندر آمد به جنـگ
    چو يزدان پاكـش نبد دسـتـگير
    چوبيچاره تر گشـت و لشكر نـماند
    همـه لـشـكرش را بهم بر زديم
    بـه فرمان يزدان پيروزگر
    نـهادند برنامـه بر مـهرشاه
    فرسـتاده با نامـه شـهريار
    چو آن نامه برخواند قيصر ز تـخـت
    بـه يزدان چنين گفت كاي رهنماي
    تو پيروز كردي مر آن بـنده را
    فراوان بـه درويش دينار داد
    مر آن نامـه را نيز پاسـخ نوشـت
    سرنامـه كرد از جـهاندار ياد
    خداوند ماه و خداوند هور
    بزرگي و نيك اخـتري زو شـناس
    جز از داد و خوبي مكـن در جـهان
    يكي تاج كز قيصران يادگار
    هـمان خـسروي طوق با گوشوار
    دگر سي شـتر بار دينار بود
    صـليبي فرسـتاد گوهر نـگار
    يكي سـبز خفـتان به زر بافتـه
    ازان فيلـسوفان رومي چـهار
    چو زان كارها شد بـه شاه آگـهي
    پذيره فرسـتاد خـسرو سوار
    بزرگان بـه نزديك خـسرو شدند
    چو خـسرو نگه كرد و نامه بـخواند
    بـه دسـتور فرمود پس شـهريار
    نـه آيين پرمايه دهـقان بود
    چو بر جامـه ما چـليپا بود
    وگر خود نـپوشـم بيازارد اوي
    وگر پوشـم اين نامداران هـمـه
    مـگر كز پي چيز ترسا شدسـت
    بـه خسرو چنين گفت پس رهنماي
    تو بردين زر دشـت پيغـمـبري
    بـپوشيد پـس جامـه شـهريار
    برفـتـند رومي و ايرانيان
    كسي كش خرد بود چون جامه ديد دگر گـفـت كاين شهريار جـهان
    دگر گـفـت كاين شهريار جـهان



  • بيامد كـه بـهرام بد با سـپاه
    سـپـه را هـمـه بدره و تاج داد
    ميان را ز بهر پرستش بـبـسـت
    پياده بـبود اندران كارسـتان
    همي گـفـت كاي داور داد و پاك
    هـمـه كار ز انديشه بگذاشـتي
    بـه فرمان و رايت سرافـگـنده ام
    بيامد بـه نزديك او رهـنـماي
    نوشـتـند زو نامـه يي برحرير
    بـه قيصر نوشت اندران نامـه شاه
    كزو ديد مردي و بـخـت و هـنر
    هـمـه نيكوي ديدم اندر نـهان
    دوان پيش بازآمدم كينـه خواه
    كـه بر مـن بـبد كار پيكار تنـگ
    بـمرد آن دم آتـش و دار و گير
    گريزان بـه شبـگير ز آنـجا براند
    بـه لشـكر گهـش آتش اندرزديم
    بـبـندم برو نيز راه گذر
    فرسـتادگان بر گرفـتـند راه
    بـشد تا بر قيصر نامدار
    فرود آمد آن مرد بيداربـخـت
    هـميشـه توي جاودانـه بـجاي
    كـشـنده توي مرد افـگـنده را
    هـمان خوردنيهاي بـسيار داد
    بـسان درخـتي بـه باغ بهشت
    خداوند پيروزي و فرو داد
    خداونـت پيل و خداوند مور
    وزو دار تا زنده باشي سـپاس
    چـه در آشـكار و چه اندر نـهان
    هـمي داشـتي تا كي آيد به كار
    صدوشـسـت تا جامـه زرنـگار
    هـمان در و ياقوت بـسيار بود
    يكي تـخـت پرگوهر شاهوار
    بـسي شوشـه زر برو تافـتـه
    برفـتـند با هديه وبا نـار
    ز قيصر شدش كاربا فرهي
    گرانـمايگان گرامي هزار
    هـمـه پاك با هديه نو شدند
    ازان خواستـه در شگفتي بـماند
    كـه آن جامـه روم گوهر نـگار
    كـجا جامـه جاـليقان بود
    نـشـسـت اندر آيين ترسا بود
    هـمانا دگرگونـه پـندارد اوي
    بـگويند كاين شـهريار رمـه
    كـه اندر ميان چـليپا شدسـت
    كه دين نيست شاها به پوشش بپاي
    اگر چـند پيوسـتـه قيصري
    بياويخـت آن تاج گوهرنـگار
    ز هر گونـه مردم اندر ميان
    بدانـسـت كور اي قيصر گزيد هـمانا كـه ترسا شد اندر نـهان
    هـمانا كـه ترسا شد اندر نـهان


/ 675