مرا سال بگذشت برشست و پنـج مـگر بـهره بر گيرم از پند خويش مرا بود نوبـت برفـت آن جوان شـتابـم هـمي تا مگر يابمش كـه نوبـت مرا بـه بي كام مـن ز بدها تو بودي مرا دسـتـگير مـگر هـمرهان جوان يافـتي جوان را چو شد سال برسي و هفت هـمي بود هـمواره با من درشت برفـت و غم و رنجش ايدر بـماند كـنون او سوي روشـنايي رسيد برآمد چـنين روزگار دراز هـمانا مرا چشـم دارد هـمي ورا سال سي بد مرا شصت و هفت وي اندر شتاب و مـن اندر درنـگ روان تو دارنده روشـن كـناد هـمي خواهـم از كردگار جـهانكـه يكـسر ببخـشد گـناه مرا كـه يكـسر ببخـشد گـناه مرا
نـه نيكو بود گر بيازم بـه گـنـج بر انديشـم از مرگ فرزند خويش ز دردش منـم چون تـن بي روان چويابـم بـه بيغاره بشتابمـش چرا رفـتي و بردي آرام مـن چرا چاره جسـتي ز هـمراه پير كـه از پيش من تيز بشـتافـتي نـه بر آرزو يافـت گيتي برفـت برآشـفـت و يكباره بنمود پشت دل و ديده من بـه خون درنـشاند پدر را هـمي جاي خواهد گزيد كزان هـمرهان كس نگشتـند باز ز دير آمدن خـشـم دارد هـمي نـپرسيد زين پير و تنـها برفـت ز كردارها تا چه آيد بـه چـنـگ خرد پيش جان تو جوشـن كـناد ز روزي ده آشـكار و نـهاندرخـشان كـند تيره گاه مرا درخـشان كـند تيره گاه مرا