شماره 39 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 39





  • كـنون داستانـهاي ديرينـه گوي
    كه چون او سوي شهر تركان رسيد
    ز گردان بيدار دل ده هزار
    پـسر با برادرش پيش اندرون
    چو آمد بر تـخـت خاقان فراز
    چو خاقان ورا ديد برپاي جـسـت
    بـپرسيد بـسيارش از رنـج راه
    هـم ايزد گشسپ و يلان سينه را
    چو بهرام برتخت سيمين نشسـت
    بدو گـفـت كاي مـهـتر بافرين
    تو داني كـه از شـهريار جـهان
    بر آسايد از گـنـج و بـگزايدش
    گر ايدون كـه اندر پذيري مرا
    بدين مرز بي يار يار توام
    وگر هيچ رنـج آيدت بـگذرم
    گر ايدون كه باشي تو همداسـتان
    بدو گفـت خاقان كـه اي سرفراز
    بدارم تو را هـمـچو پيوند خويش
    هـمـه بوم با مـن بدين ياورند
    تو را بر سران سرفرازي دهـم
    بدين نيز بهرام سوگـند خواسـت
    بدو گفـت خاقان بـه برتر خداي
    كـه تا زنده ام ويژه يار توام
    ازان پـس دو ايوان بياراسـتـند
    پرسـتـنده و پوشش و خوردني
    ز سيمين و زرين كـه آيد بـه كار
    فرسـتاد خاقان بـه نزديك اوي
    به چوگان و مجلس به دشت شكار
    برين گونـه بر بود خاقان چين
    يكي نامـبردار بد يار اوي
    ازو مـه بـه گوهر مـقاتوره نام
    بـه شبـگير نزديك خاقان شدي
    بران سان كه كهـتر كـند آفرين
    هـم آنـگـه زدينار بردي هزار
    هـمي ديد بـهرام يك چـندگاه
    بـخـنديد يك روز گفت اي بلـند
    بـهر بامدادي بـهـنـگام بار
    ببخـشـش گرين بيستگاني بود
    بدو گـفـت خاقان كـه آيين ما
    كه از ما هر آنكس كه جنگي ترست
    چو خواهد فزوني نداريم باز
    فزوني مر او راسـت برما كـنون
    چو زو بازگيرم بـجوشد سـپاه
    جهانـجوي گفـت اي سر انجمن
    چو باشد جـهاندار بيدار و گرد
    اگر زو رهانـم تو را شايدت
    بدو گفت خاقان كه فرمان تو راست
    مرا گر تواني رهانيد ازوي
    بدو گفـت بهرام كه اكنون پـگاه
    مخـند و بر و هيچ مگشاي چشم
    گذشـت آن شب و بامداد پـگاه
    جـهاندار خاقان بدو نـنـگريد
    ز خاقان مـقاتوره آمد بخـشـم
    بـخاقان چين گفـت كاي نامدار
    هـمانا كـه اين مهـتر پارسي
    بـكوشد هـمي تا بـپيچي ز داد
    بدو گفـت بهرام كه اي جنـگوي
    چو خاقان برد راه و فرمان مـن
    نـمانـم كـه آيي تو هر بامداد
    بران نه كه هستي تو سيصد سوار
    نيرزد كـه هر بامداد پـگاه
    مـقاتوره بشـنيد گـفـتار اوي
    بخـشـم و به تندي بيازيد چنگ
    بـه بهرام گفت اين نشان منست
    چو فردا بيايي بدين بارگاه
    چو بشـنيد بهرام شد تيز چنـگ
    بدو داد و گـفـتا كـه اين يادگار مـقاتوره از پيش خاقان برفـت
    مـقاتوره از پيش خاقان برفـت



  • سخنـهاي بـهرام چوبينـه گوي
    بـه نزد دلير و بزرگان رسيد
    پذيره شدندش گزيده سوار
    ابا هر يكي موبدي رهـنـمون
    برو آفرين كرد و بردش نـماز
    بـبوسيد و بسترد رويش بدسـت
    ز كار و ز پيكار شاه و سـپاه
    بـپرسيد و خراد برزينـه را
    گرفت آن زمان دست خاقان بدست
    سـپـهدار تركان و سالار چين
    نـباشد كـسي ايمـن اندر نهان
    تـن آسان كـند رنج بـفزايدش
    بـهرنيك و بد دسـت گيري مرا
    بـهر نيك و بد غمـگـسار توام
    زمين را سراسر بـپي بـسـپرم
    از ايدر شوم تا بـه هـندوسـتان
    بدين روز هرگز مـبادت نياز
    چـه پيوند برتر ز فرزند خويش
    اگر كـهـترانـند اگر مـهـترند
    هـم از مهـتران بي نيازي دهـم
    زيان بود بر جان او بـند خواسـت
    كـه هست او مرا و تو را رهنماي
    بـهر نيك و بد غمـگـسار توام
    زهر گونـه يي جامه ها خواستـند
    ز چيزي كه بايست گـسـتردني
    ز دينار وز گوهر شاهوار
    درخـشـنده شد جان تاريك اوي
    نرفـتي مـگر كو بدي غمگـسار
    هـمي خواند بـهرام را آفرين
    برزم اندرون دسـت بردار اوي
    كـه خاقان ازو يافـتي نام و كام
    دولـب را به انگشت خود بر زدي
    بران نامـبردار سالار چين
    ز گـنـج جـهانديده نامدار
    بـه خاقان همي كرد خيره نـگاه
    توي بر مـهان جهان ارجـمـند
    چـنين مرد دينار خواهد هزار
    هـمـه بـهر او زركاني بود
    چـنين اسـت و افروزش دين ما
    بـه هنگام سختي درنگي ترست
    ز مردان رزم آور جـنـگ ساز
    بدينار خوانيم بر وي فـسون
    ز لشـكر شود روز روشـن سياه
    تو كردي و را خيره بر خويشـتـن
    عـنان را بـه كهتر نبايد سـپرد
    وگر ويژه آزرم او بايدت
    بدين آرزو راي و پيمان تو راسـت
    سرآورده باشي همه گفت و گوي
    چو آيد مـقاتوره دينار خواه
    مده پاسخ و گر دهي جز به خشم
    بيامد مـقاتوره نزديك شاه
    نـه گفـتار آن ترك جنگي شنيد
    يكايك برآشفـت و بگشاد چشـم
    چرا گشـتـم امروز پيش تو خوار
    كـه آمد بدين مرز با يار سي
    سـپاه تو را داد خواهد بـباد
    چرا تيزگشتي بدين گفـت وگوي
    خرد را نـپيچد ز پيمان مـن
    تـن آسان دهي گنج او را بـه باد
    بـه رزم اندرون شيرجويي شـكار
    بـه خروار دينار خواهي ز شاه
    سرش گـشـت پركين ز آزار اوي
    ز تركـش برآورد تير خدنـگ
    برزم اندرون ترجـمان منـسـت
    هـمي دار پيكان ما را نـگاه
    يكي تير پولاد پيكان خدنـگ
    بدار و بـبين تا كي آيد بـه كار بيامد سوي خرگه خويش تـفـت
    بيامد سوي خرگه خويش تـفـت


/ 675