شماره 20 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 20





  • تـهي شد ز كينـه سر كينـه دار
    پـس اندر سـپاه مـنوچـهر شاه
    چو شد سـلـم تا پيش دريا كـنار
    چنان شد ز بس كشته و خسته دشت
    پر از خـشـم و پر كينـه سالار نو
    بيفـگـند بر گـسـتوان و بتاخت
    رسيد آنگـهي تـنـگ در شاه روم
    بـكـشـتي برادر ز بـهر كـلاه
    كـنون تاجـت آوردم اي شاه و تخت
    زتاج بزرگي گريزان مـشو
    درخـتي كـه پروردي آمد بـه بار
    اگر بار خارسـت خود كشـتـه اي
    هـمي تاخت اسپ اندرين گفت گوي
    يكي تيغ زد زود بر گردنـش
    بـفرمود تا سرش برداشـتـند
    بـماندند لشـكر شگفـت اندر اوي
    همـه لشـكر سلـم همچون رمه
    برفـتـند يكـسر گروها گروه
    يكي پرخرد مرد پاكيزه مـغز
    بگـفـتـند تازي مـنوچـهر شاه
    بـگويد كـه گفـتـند ما كهـتريم
    گروهي خداوند بر چارپاي
    سـپاهي بدين رزمـگاه آمديم
    كـنون سر به سر شاه را بـنده ايم
    گرش راي جنگ است و خون ريختـن
    سران يكـسره پيش شاه آوريم
    براند هر آن كام كو را هواسـت
    بگـفـت اين سخن مرد بسيار هوش
    چـنين داد پاسخ كه من كام خويش
    هر آن چيز كان نز ره ايزديسـت
    سراسر ز ديدار مـن دور باد
    شـما گر هـمـه كينـه دار مـنيد
    چو پيروزگر دادمان دسـتـگاه
    كـنون روز دادسـت بيداد شد
    هـمـه مـهر جوييد و افسون كنيد
    خروشي بر آمد ز پرده سراي
    ازين پـس بـه خيره مريزيد خون
    همـه آلـت لـشـكر و ساز جنگ
    سپـهـبد منوچـهر بنواختـشان
    سوي دژ فرسـتاد شيروي را
    بـفرمود كان خواسـتـه برگراي
    بـه پيلان گردونكـش آن خواستـه
    بـفرمود تا كوس رويين و ناي
    سـپـه را ز دريا به هامون كـشيد
    چو آمد بـه نزديك تـميشـه باز
    برآمد ز در نالـه كر ناي
    همـه پـشـت پيلان ز پيروزه تخت
    چـه با مـهد زرين بـه ديباي چين
    چـه با گونه گونه درفشان درفـش
    ز درياي گيلان چو ابر سياه
    چو آمد بـنزديك شاه آن سـپاه
    هـمـه گيل مردان چو شير يلـه
    پـس پـشـت شاه اندر ايرانيان
    بـه پيش سـپاه اندرون پيل و شير
    درفـش درفـشان چو آمد پديد
    پياده شد از باره سالار نو
    زمين را بـبوسيد و كرد آفرين
    فريدونـش فرمود تا برنـشـسـت
    پـس آنگـه سوي آسمان كرد روي
    تو گـفـتي كـه مـن دادگر داورم
    هـمـم داد دادي و هـم داوري
    بـفرمود پـس تا مـنوچـهر شاه
    سـپـهدار شيروي با خواسـتـه
    بـفرمود پـس تا مـنوچـهر شاه
    چو اين كرده شد روز برگشت بخـت
    كرانـه گزيد از بر تاج و گاه
    پر از خون دل و پر ز گريه دو روي
    فريدون شد و نام ازو ماند باز
    هـمان نيكـنامي بـه و راسـتي
    مـنوچـهر بـنـهاد تاج كيان
    برآيين شاهان يكي دخـمـه كرد
    نـهادند زير اندرش تـخـت عاج
    بـپدرود كردنـش رفـتـند پيش
    در دخمـه بـسـتـند بر شـهريار جـهانا سراسر فـسوسي و باد
    جـهانا سراسر فـسوسي و باد



  • گريزان هـمي رفـت سوي حـصار
    دمان و دنان برگرفـتـند راه
    نديد آنچـه كشـتي برآن رهـگذار
    كـه پوينده را راه دشوار گـشـت
    نـشـسـت از بر چرمـه تيزرو
    بـه گرد سپـه چرمه اندر نشاخـت
    خروشيد كاي مرد بيداد شوم
    كـلـه يافـتي چـند پويي براه
    بـه بار آمد آن خـسرواني درخـت
    فريدونـت گاهي بياراسـت نو
    بيابي هـم اكـنون برش در كـنار
    و گر پرنيانـسـت خود رشـتـه اي
    يكايك بـه تـنـگي رسيد اندر اوي
    بدو نيمـه شد خسرواني تـنـش
    بـه نيزه بـه ابر اندر افراشـتـند
    ازان زور و آن بازوي جـنـگـجوي
    كـه بـپراگـند روزگار دمـه
    پراگـنده در دشـت و دريا و كوه
    كـه بودش زبان پر ز گـفـتار نـغز
    شوم گرم و باشد زبان سـپاه
    زمين جز بـه فرمان او نـسـپريم
    گروهي خداوند كـشـت و سراي
    نـه بر آرزو كينـه خواه آمديم
    دل و جان بـه مـهر وي آگـنده ايم
    نداريم نيروي آويخـتـن
    بر او سر بيگـناه آوريم
    برين بيگـنـه جان ما پادشاسـت
    سـپـهدار خيره بدو دادگوش
    بـه خاك افگنم بركشـم نام خويش
    از آهرمـني گر ز دسـت بديسـت
    بدي را تـن ديو رنـجور باد
    وگر دوسـتداريد و يار مـنيد
    گـنـه كار پيدا شد از بي گـناه
    سران را سر از كـشـتـن آزاد شد
    ز تـن آلـت جـنـگ بيرون كـنيد
    كـه اي پـهـلوانان فرخـنده راي
    كـه بخـت جفاپيشـگان شد نگون
    بـبردند نزديك پور پـشـنـگ
    براندازه بر پايگـه ساخـتـشان
    جـهانديده مرد جـهانـجوي را
    نگـه كـن همه هر چه يابي به جاي
    بـه درگاه شاه آور آراسـتـه
    زدند و فرو هـشـت پرده سراي
    ز هامون سوي آفريدون كـشيد
    نيا را بديدار او بد نياز
    سراسر بجـنـبيد لـشـكر ز جاي
    بياراسـت سالار پيروز بـخـت
    بـگوهر بياراسـتـه همـچـنين
    جـهاني شده سرخ و زرد و بنفـش
    دمادم بـساري رسيد آن سـپاه
    فريدون پذيره بيامد براه
    ابا طوق زرين و مـشـكين كـلـه
    دليران و هر يك چو شير ژيان
    پـس ژنده پيلان يلان دلير
    سـپاه مـنوچـهر صـف بر كشيد
    درخـت نوآيين پر از بار نو
    بران تاج و تـخـت و كـلاه و نـگين
    بـبوسيد و بسترد رويش به دسـت
    كـه اي دادگر داور راسـت گوي
    بـه سخـتي ستـم ديده را ياورم
    هـمـم تاج دادي هـم انگشـتري
    نـشـسـت از بر تخـت زر با كلاه
    بـه درگاه شاه آمد آراسـتـه
    ببخـشيد يكـسر هـمـه با سپاه
    بـپژمرد برگ كياني درخـت
    نـهاده بر خود سر هر سـه شاه
    چـنين تا زمانـه سرآمد بروي
    برآمد برين روزگار دراز
    كـه كرد اي پـسر سود بركاسـتي
    بزنار خونين بـبـسـتـش ميان
    چـه از زر سرخ و چـه از لاژورد
    بياويخـتـند از بر عاج تاج
    چـنان چون بود رسـم آيين و كيش
    شد آن ارجمـند از جـهان زار و خوار بـتو نيسـت مرد خردمـند شاد
    بـتو نيسـت مرد خردمـند شاد


/ 675