شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید








  • چـنين تا خبرها بـه ايران رسيد
    پراز درد و غـم شد ز تيمار اوي
    شـب تيره فرمود تا شد دبير
    نـخـسـت آفرين كرد بر كردگار
    گزاينده هركـه جويد بدي
    بيابي چو گويي كه يزدان يكيست
    يكي بـنده بد شاه را ناسـپاس
    نـهان نيسـت كردار او در جهان
    بـنزد تو آمد بـپذرفـتيش
    چو اين نامـه آرند نزديك تو
    وگر نـه فرستـم ز ايران سـپاه
    فرسـتاده را گفـت فردا پـگاه
    هـميبود تا شمع رخـشان بديد
    بـه پاسـخ نوشـت آفرين نهان
    توبا بـندگان زين سان سـخـن
    همه چين و توران سراسر مراست
    چو من دست بهرام گيرم بدسـت
    تو را گر بزرگي بيفزايدي
    فرسـتاده آمد بـه نزديك شاه
    فرسـتاد و ايرانيان را بـخواند
    چـنين يافـت پاسـخ ز ايرانيان
    بـه نامـه چنين كار آسان مكن
    كز ايدر بـه نزديك خاقان شود
    هـمي تا كار او گشت راسـت
    چو بـهرام داماد خاقان بود
    بر پادشاه دليران رسيد
    دلـش گشت پيچان ز كردار اوي
    سرخامـه را كرد پيكان تير
    توانا و دانا و بـه روزگار
    فزاينده دانـش ايزدي
    ورا يار وهمـتا و انـباز نيسـت
    نه مهتر شناس و نه يزدان شناس
    ميان كـهان و ميان مـهان
    چو پر مايگان دست بـگرفـتيش
    پر انديشـه كـن راي تاريك تو
    بـه توران كنم روز روشـن سياه
    چو آيي بدر پاسـخ نامـه خواه
    بـه درگاه خاقان چيني دويد
    ز مـن بـنده بر كردگار جـهان
    نزيبد از آن خاندان كـهـن
    بـه هيتال بر نيز فرمان رواسـت
    وزان پس به مهر اندرم آرم شكست
    خرد بيشـتر زين بدي شايدي
    بيك ماه كـهـتر بـه پيمود راه
    سخـنـهاي خاقان سراسر براند
    كـه اي فرو آورند و تاج كيان
    مـكـن تيره اين فر و شمع كهن
    سـخـن گويد و راه او بشـنود
    خداوند را زان سپس بنده خواست
    ازو بد سرودن نـه آسان بود
    نـهاني نـبايد كـه داند كسي



  • كـه بـهرام را پادشاهي و گنج
    هـمي راي زد با بزرگان بـهـم
    بـه خاقان چيني يكي نامـه كرد
    برازنده هور و كيوان و ماه
    ز ناداني و دانـش وراسـتي
    بيابد هر آنكس كه نيكي بجسـت
    يكي خرد و بيكار و بينام بود
    كـس او را نپذيرفت كش مايه بود
    كـس اين راه برگيرد از راستان
    گر آن بـنده را پاي كرده بـبـند
    چوآن نامـه نزديك خاقان رسيد
    فرسـتاده آمد دلي پر شـتاب
    بياورد خاقان هـم آنـگـه دبير
    دگر گـفـت كان نامـه برخواندم
    كـه مـه را ندارند يكسر به مـه
    نيم تا بدم مرد پيمان شـكـن
    نـخواند مرا داور از آب پاك
    بران نامـه بر مهر بنهاد و گفـت
    چو برخواند آن نامـه را شـهريار
    هـمان نامـه بنمود و برخواندند
    چـنين كارها بر دل آسان مـگير
    گزين كـن از ايران يكي مرد پير
    بـگويد كـه بـهرام روز نخست
    چو نيكو گردد بـه يك ماهكار
    بـه خوبي سخن گفت بايد بسي
    ازان تو بيش اسـت نابرده رنـج
    بسي گفت و انداخت از بيش و كم
    تو گفتي كه از خنجرش خامه كرد
    نـشانـنده شاه بر پيش گاه
    ز كـمي و كژي و از كاسـتي
    مـباد آنك او دست بد را بشست
    پدر بر كشيدش كه هـنـگام بود
    وگر در خرد برترين پايه بود
    نيم مـن بدين كار هم داسـتان
    فرسـتي بر ما شوي سودمـند
    بران گونـه گفتار خسرو شـنيد
    نـبد زان سپس جاي آرام و خواب
    ابا خامه و مشـك و چيني حرير
    فرسـتاده را پيش بـنـشاندم
    نـه كـه را شناسند بر جاي كه
    تو با من چنين داسـتانـها مزن
    جز ار پاك ايزد مرا نيسـت باك
    كـه با باد بايد كه باشيد جفـت
    بـپيچيد و ترسان شد از روزگار
    بزرگان بـه انديشـه درماندند
    يكي راي زن با خردمـند پير
    خردمـند و زيبا و گرد و دبير
    كه بود و پس از پهلواني چه جست
    تـمامي بـسالي برد روزگار
    نـهاني نـبايد كـه داند كسي
    نـهاني نـبايد كـه داند كسي



/ 675