شماره 45 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 45





  • چو آگاهي آمد بـه شاه بزرگ
    سـپاهي بياورد بـهرام گرد
    بـخراد بر زين چنين گـفـت شاه
    يكي سوي خاقان بي مايه پوي
    بـه ايران و نيران تو داناتري
    در گنـج بـگـشاد و چندان گـهر
    كـه خراد برزين بران خيره ماند
    چو باهديه ها راه چين بر گرفـت
    چو نزديك درگاه خاقان رسيد
    بدان تا بـگويد كـه از نزد شاه
    چو بـشـنيد خاقان بياراسـت گاه
    فرسـتاده آمد بـه تـنـگي فراز
    بدو گفـت هرگه كـه فرمان دهي
    بدو گفـت خاقان بـه شيرين زبان
    بـگو آن سخنها كه سود اندروسـت
    چو خراد بر زين شنيد آن سـخـن
    نـخـسـت آفرين كرد بر كردگار
    كـه چرخ و مـكان و زمان آفريد
    هـمان چرخ گردنده بي سـتون
    بدان آفرين كو جـهان آفريد
    توانا و دانا و دارنده اوسـت
    بـه چرخ اندرون آفـتاب آفريد
    توانايي اوراسـت ما بـنده ايم
    يكي را دهد تاج و تـخـت بـلـند
    نـه با اينش مهر و نه با آنـش كين
    كـه يك سر همـه خاك را زاده ايم
    نـخـسـت اندر آيم ز جـم برين
    چـنين هـم برو تاسر كي قـباد
    برين هـم نـشان تا به اسفـنديار
    ز گيتي يكي دخمـه شان بود بـهر
    كـنون شاه ايران بتن خويش تست
    بـه هـنـگام شاهان با آفرين
    بدين روز پيوند ما تازه گـشـت
    ز پيروز گر آفرين بر تو باد
    همي گفـت و خاقان بدو داده گوش
    بـه ايران اگر نيز چون توكسسـت
    بران گاه جايي بـپرداخـتـش
    بـه فرمان او هديه ها پيش برد
    بدو گفـت خاقان كه بي خواستـه
    گر از مـن پذيرفـت خواهي تو چيز
    وگر نـه ز هديه تو روشـن تري
    يكي جاي خرم بـپرداخـتـند
    بـخوان و شـكار و ببزم و بـه مي
    همي جسـت و روزيش جايي بيافت
    همي گفـت بـهرام بدگوهرسـت
    فروشد جـهانديدگان را بـه چيز
    ورا هرمز تاجور بركـشيد
    ندانسـت كـس در جهان نام اوي
    اگر با تو بـسيار خوبي كـند
    چـنان هم كه با شاه ايران شكست
    گر او را فرسـتي بـه نزديك شاه
    ازان پس همه چين و ايران تو راست
    چو خاقان شنيد اين سخن خيره شد
    بدو گفـت زين سان سخنها مـگوي
    نيم مـن بدانديش و پيمان شكـن
    چو بـشـنيد خراد برزين سـخـن
    كـه بـهرام دادش بـه ايران اميد
    چو اميد خاقان بدو تيره گـشـت
    همي جسـت تاكيسـت نزديك اوي
    يكي كد خدايي بدسـت آمدش
    سـخـنـهاي خـسرو بدو ياد كرد
    بدو گـفـت خاتون مرا دسـتـگير
    چـنين گـفـت با چاره گر كدخداي
    كـه بـهرام چوبينـه داماد اوست
    تو مردي دبيري يكي چاره ساز
    چو خراد برزين شنيد اين سـخـن
    يكي ترك بد پير نامـش قـلون
    هـمـه پوسـتين بود پوشيدنـش
    كـسي را فرسـتاد و او را بـخواند
    مر او را درم داد و دينار داد
    چو بر خوان نشـسـتي ورا خواندي
    پرانديشـه بد مرد بـسياردان
    وزان روي با كدخداي سراي
    هـمان پيش خاقان به روز و به شب
    چـنين گـفـت با مهتر آن مرد پير
    اگر در پزشـكيت بـهره بدي
    يكي تاج نو بوديي بر سرش
    بدو گفـت كاين دانشم نيز هسـت
    بـشد پيش خاتون دوان كد خداي
    بدو گـفـت شادان زي و نوش خور
    بيامد بـخراد برزين بـگـفـت
    برو پيش او نام خود را مـگوي
    بـه نزديك خاتون شد آن چاره گر
    بـفرمود تا آب نار آورند
    كـجا تره گر كاسـني خواندش
    بـه فرمان يزدان چوشد هفـت روز
    بياورد دينار خاتون ز گـنـج
    بدو گـفـت كاين ناسزاوار چيز چـنين داد پاسـخ كـه اين را بدار
    چـنين داد پاسـخ كـه اين را بدار



  • كـه از بيشـه بيرون خراميد گرگ
    كـه از آسـمان روشـنايي بـبرد
    كـه بـگزين برين كار بر چارماه
    سـخـن هرچ داني كه بايد بـگوي
    هـمان بر زبان بر تواناتري
    بياورد شـمـشير و زرين كـمر
    هـمي در نـهان نام يزدان بـخواند
    بـه جيحون يكي راه ديگر گرفـت
    نـگـه كرد و گوينده يي برگزيد
    فرسـتاده آمد بدين بارگاه
    بـفرمود تا برگـشادند راه
    زبان كرد كوتاه و بردش نـماز
    بگـفـتـن زبان بر گـشايد رهي
    دل مردم پير گردد جوان
    سخن گفت مغزست و ناگفته پوست
    بياد آمدش كينـهاي كـهـن
    توانا دانـنده روزگار
    توانايي و ناتوان آفريد
    چرا نـه بـه فرمان او در نـه چون
    بـلـند آسـمان و زمين گسـتريد
    سـپـهر و زمين رانگارنده اوسـت
    شـب و روز و آرام و خواب آفريد
    هـمـه راسـتيهاش گوينده ايم
    يكي را كـند بـنده و مستـمـند
    نداند كـس اين جز جـهان آفرين
    بـه بيچاره تـن مرگ را داده ايم
    جـهاندار طـهـمور بافرين
    هـمان نامداران كـه داريم ياد
    چو كيخـسرو و رسـتـم نامدار
    چـشيدند بر جاي ترياك زهر
    همه شاد و غمگين به كم بيش تست
    پدر مادرش بود خاقان چين
    هـمـه كار بر ديگر اندازه گشـت
    سرنامداران زمين تو باد
    چـنين گفت كاي مرد دانش فروش
    سـتاينده آسـمان او بسـسـت
    بـه نزديكي خويش به نشاختـش
    يكايك بـه گـنـج ور او برشـمرد
    مـبادي تو اندر جـهان كاسـتـه
    بـگو تا پذيرم مـن آن چيز نيز
    بدانـندگان جـهان افـسري
    ز هر گونـه يي جامه ها ساخـتـند
    بـه نزديك خاقان بدي نيك پي
    بـه مردي به گفتارش اندر شتافـت
    از آهر مـن بد كـنـش بدترسـت
    كـه آن چيزگـفـت نيرزد پـشيز
    بارجـش ز خورشيد برتر كـشيد
    ز گيتي بر آمد هـمـه كام اوي
    بـه فرجام پيمان تو بـشـكـند
    نـه خسرو پرست و نه يزدان پرست
    سر شاه ايران بر آري بـه ماه
    نشستـن گه آنجا كني كت هواست
    دو چشمـش ز گفـتار او تيره شد
    كـه تيره كـني نزد ما آب روي
    كـه پيمان شكـن خاك يابد كفـن
    بدانـسـت كان كار او شد كهـن
    سخـن گفتـن مـن شود باد و بيد
    بـه بيچارگي سوي خاتون گذشـت
    كـه روشـن كـند جان تاريك اوي
    هـمان نيز با او نشـسـت آمدش
    دل مرد بي تـن بدان شاد كرد
    بود تا شوم بر درش بر دبير
    كزو آرزوها نيايد بـجاي
    و زويسـت بـهرام را مغز وپوسـت
    وزين نيز بر باد مـگـشاي راز
    نـه سر ديد پيمان او را نـه بـن
    كـه تركان ورا داشـتـندي زبون
    ز كشـك و ز ارزن بدي خوردنـش
    بران نامور جايگاهـش نـشاند
    هـمان پوشـش و خورد بسيار داد
    بر نامدارانـش بـنـشاندي
    شـكيبا دل و زيرك و كاردان
    ز خاتون چيني هـمي گـفـت راي
    چو رفتي همي داشتي بسته لـب
    كـه چون تو سرافراز مردي دبير
    وگر نامـت از دور شـهره بدي
    بـه ويژه كـه بيمار شد دخـترش
    چو گويي بـسايم برين كاردسـت
    كـه دانا پزشـكي نوآمد بـه جاي
    بيارش مـخار اندرين كارسر
    كـه اين راز بايد كه داري نهـفـت
    پزشـكي كـن از خويشتن تازه روي
    تـبـه ديد بيمار او را جـگر
    هـمان تره جويبار آورند
    تبـش خواسـت كز مغز بنشاندش
    شد آن دخـت چون ماه گيتي فروز
    يكي بدره و تاي زربـفـت پـنـج
    بـگير و بـخواه آنـچ بايدت نيز بـخواهـم هر آنگـه كه آيد به كار
    بـخواهـم هر آنگـه كه آيد به كار


/ 675