شماره 46 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 46





  • وزان روي بـهرام شد تا بـه مرو
    كس آمد به خاقان كه از ترك و چين
    كـه آگاهي ما بـه خـسرو برند
    مـناديگري كرد خاقان چين
    شود تاميانـش كـنـم بدو نيم
    هـمي بود خراد برزين سـه ماه
    بـه تنـگي دل اندر قلون را بخواند
    بدو گفـت روزي كه كس در جـهان
    تو نان جو و ارزن و پوسـتين
    كـنون خوردنيهات نان و بره
    چـنان بود يك چند و اكنون چـنين
    كـنون روزگار تو بر سرگذشـت
    يكي كار دارم تو را بيمـناك
    سـتانـم يكي مـهر خاقان چين
    بـه نزديك بـهرام بايد شدن
    بـپوشي هـمان پوسـتين سياه
    نـگـه دار از آن ماه بـهرام روز
    وي آن روز را شوم دارد بـه فال
    نـخواهد كـه انـبوه باشد برش
    چـنين گوي كز دخـت خاقان پيام
    هـمان كارد در آسـتين برهـنـه
    چو نزديك چوبينـه آيي فراز
    مرا گـفـت چون راز گويي بـگوش
    چو گويد چه رازست با مـن بـگوي
    بزن كارد و نافـش سراسر بدر
    هر آنـكـس كـه آواز او بشـنود
    يكي سوي فرش و يكي سوي گنـج
    وگر خود كـشـندت جـهانديده اي
    هـمانا بـتو كـس نـپردازي
    گر ايدون كـه يابي زكشـتـن رها
    تو را شاه پرويز شـهري دهد
    چـنين گـفـت با مرد دانا قـلون
    هـمانا مرا سال بر صد رسيد
    فداي تو بادا تـن و جان مـن
    چو بـشـنيد خراد برزين دويد
    بدو گـفـت كامد گـه آرزوي
    بـبـند اندرند اين دو كسهاي مـن
    يكي مـهر بـسـتان ز خاقان مرا
    بدو گفت خاتون كه خفتست مست
    ز خراد برزين گـل مـهر خواسـت
    گـل اندر زمان برنـگينـش نـهاد بدو آفرين كرد مرد دبير
    بدو آفرين كرد مرد دبير



  • بياراسـت لـشـكر چو پر تذرو
    مـمان تا كـس آيد بـه ايران زمين
    ورا زان سـخـن هديه نو برند
    كـه بي مـهر ماكس به ايران زمين
    بـه يزدان كه نفروشم او را به سيم
    هـمي داشـت اين رازها را نـگاه
    بران نامور جايگاهـش نـشاند
    ندارد دلي كـش نـباشد نـهان
    فراوان به جستي ز هردر بـه چين
    هـمان پوششـت جامه هاي سره
    چـه نـفرين شـنيدي و چه آفرين
    بسي روز و شب ديدي و كوه و دشت
    اگرتـخـت يابي اگر تيره خاك
    چـنان رو كـه اندر نوردي زمين
    بـه مروت فراوان بـبايد بدن
    يكي كارد بـسـتان و بـنورد راه
    برو تا در مرو گيتي فروز
    نـگـه داشـتيم بـسيار سال
    بـه ديباي چيني بـپوشد سرش
    رسانـم برين مـهـتر شادكام
    هـمي دار تا خواندت يك تـنـه
    چـنين گوي كان دخـتر سرفراز
    سـخـنـها ز بيگانـه مردم بپوش
    تو بـشـتاب و نزديك بـهرام پوي
    وزان پـس ب چـه گر بيابي گذر
    ز پيش سـهـبد بـه آخر دود
    نيايد ز كـشـتـن بروي تو رنـج
    هـمـه نيك و بدها پسـنديده اي
    كـه با تو بدانـگـه بدي سازدي
    جـهان را خريدي و دادي بـها
    هـمان از جـهان نيز بـهري دهد
    كـه اكـنون بـبايد يكي رهنمون
    بـه بيچارگي چند خواهم كـشيد
    بـه بيچارگي بر جـهانـبان مـن
    ازان خانـه تا پيش خاتون رسيد
    بـگويم تو را اي زن نيك خوي
    سزد گرگـشاده كـني پاي مـن
    چـنان دان كه بخشيده اي جان مرا
    مـگر گـل نهـم از نگينش بدست
    بـه بالين مست آمد از حجره راست
    بيامد بران مرد جوينده داد بيامد سـپرد آن بدين مرد پير
    بيامد سـپرد آن بدين مرد پير


/ 675