شماره 47 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 47





  • قـلون بستد آن مهر وت ازان چو غرو
    هـمي بود تا روز بـهرام شد
    بـه خانـه درون بود با يك رهي
    قـلون رفـت تـنـها بدرگاه اوي
    مـن از دخـت خاقان فرسـتاده ام
    يكي راز گـفـت آن زن پارسا
    ز مـهر ورا از در بسـتـن اسـت
    گر آگـه كـني تا رسانـم پيام
    بـشد پرده دار گرامي دوان
    چنـني گـفـت كامد يكي بدنشان
    هـمي گويد از دخـت خاقان پيام
    چـنين گـفـت بـهرام كورا بگوي
    بيامد قـلون تا بـه نزديك در
    چو ديدش يكي پير بد سسـت و زار
    قـلون گفـت شاها پيامست و بس
    ورا گـفـت زود اندر آي و بـگوي
    قـلون رفـت با كارد در آسـتي
    هـمي رفـت تا راز گويد بـگوش
    چو بـهرام گـفـت آه مردم ز راه
    چـنين گـفـت كاين را بگيريد زود
    برفتـند هركـس كـه بد در سراي
    هـمـه كـهـتران زو بر آشوفتند
    هـمي خورد سيلي و نگشاد لـب
    چنين تا شكسته شدش دست و پاي
    بـه نزديك بـهرام بازآمدند
    هـمي رفـت خون ازتن خسته مرد
    بيامد هـم اندر زمان خواهرش
    نـهاد آن سر خسـتـه را بر كـنار
    هـمي گـفـت زار اي سوار دلير
    كـه برد اين سـتون جـهان را ز جا
    الا اي سوار سـپـهـبد تـنا
    نـه خـسرو پرست و نه ايزدپرست
    الا اي برآورده كوه بـلـند
    كـه كند اين چنين سبز سرو سهي
    كـه آگـند ناگاه دريا بـه خاك
    غريبيم و تـنـها و بي دوسـتدار
    همي گفـتـم اي خـسرو انجمن
    كـه از تخـم ساسان اگر دخـتري
    همـه شـهر ايرانـش فرمان برند
    سـپـهدار نـشـنيد پـند مرا
    برين كرده ها بر پـشيمان بري
    بد آمد بدين خاندان بزرگ
    چو آن خستـه بشنيد گـفـتار او
    بـه ناخن رخان خسته و كنده موي
    بـه زاري و سستي زبان برگـشاد
    ز پـند تو كـمي نـبد هيچ چيز
    هـمي پـند بر مـن نـبد كارگر
    نـبد خـسروي برتر از جـمـشيد
    كـجا شد بـه گفـتار ديوان ز شاه
    هـمان نيز بيدار كاوس كي
    تـبـه شد بـه گـفـتار ديو پليد
    همان به آسمان شد كه گردان سپهر
    مرا نيز هـم ديو بي راه كرد
    پـشيمانـم از هرچ كردم ز بد
    نوشـتـه برين گونـه بد بر سرم
    ز تارك كـنون آب برتر گذشـت
    نوشـتـه چـنين بود وبود آنچ بود
    هـمان پـند تويادگارمـنـسـت
    سرآمد كـنون كار بيداد و داد
    شـماروي راسوي يزدان كـنيد
    زبدها جـهاندارتان ياربـس
    نـبودم بـگيتي جزين نيز بـهر
    يلان سينـه راگفـت يكسر سـپاه
    نـگـه كـن بدين خواهرپاك تـن
    مـباشيد يك تـن زديگر جدا
    برين بوم دشـمـن مـمانيد دير
    همـه يكـسره پيش خسرو شويد
    گر آموزش آيد شـما راز شاه
    مرا دخـمـه در شـهرايران كـنيد
    بـسي رنـج ديدم ز خاقان چين
    نـه اين بود زان رنـج پاداش مـن
    وليكـن هـمانا كـه او اين سخن
    نـبود اين جز از كار ايرانيان
    بـفرمود پـس تا بيامد دبير
    بـگويد بـخاقان كـه بـهرام رفت
    تو اين ماندگان راز مـن ياددار
    كـه مـن با تو هرگز نـكردم بدي
    بـسي پـندها خواند بر خواهرش
    دهـن بر بـنا گوش خواهر نـهاد
    برو هر كـسي زار بـگريسـتـند
    هـمي خون خروشيد خواهر ز درد
    ز تيمار او شد دلـش بـه دونيم
    بـه ديبا بياراسـت جنگي تنـش
    هـمي ريخـت كافور گرد اندرش چـنين اسـت كار سراي سپنـج
    چـنين اسـت كار سراي سپنـج



  • بيامد ز شـهر كـشان تا بـه مرو
    كـه بـهرام را آن نـه پدارم شد
    نـهاده برش نار و سيب و بـهي
    بـه دربان چنين گفت كاي نامجوي
    نـه جنـگي كـسي ام نه آزاده ام
    بدان تا بـگويم بدين پادشا
    هـمان نيز بيمار و آبستـن اسـت
    بدين تاجور مـهـتر نيك نام
    چـنين تا در خانـه پـهـلوان
    فرسـتاده و پوسـتيني كـشان
    رسانـم بدين مـهـتر شادكام
    كـه هـم زان در خانه بنماي روي
    بـكاف در خانـه بـنـهاد سر
    بدو گـفـت گرنامـه داري بيار
    نخواهـم كه گويم سخن پيش كس
    بگوشـم نـهاني بهانـه مـجوي
    پديدار شد كژي و كاسـتي
    بزد دشنـه وز خانـه برشد خروش
    برفـتـند پويان بـه نزديك شاه
    بـپرسيد زو تا كـه راهـش نـمود
    مران پير سر را شكـسـتـند پاي
    بـه سيلي و مشتش بسي كوفتند
    هـم از نيمـه روز تا نيم شـب
    فـكـندندش اندر ميان سراي
    جـگر خـسـتـه و پرگداز آمدند
    لـبان پر ز باد و رخان لاژورد
    هـمـه موي بركـند پاك از سرش
    هـمي كرد با خويشـتـن كار زار
    كزو بيشـه بـگذاشـتي نره شير
    برانديشـه بد كـه بد رهـنـما
    جـهانـگير و ناباك و شير اوژنا
    تـن پيل وار سپهـبد كـه خسـت
    ز درياي خوشاب بيخـت كـه كـند
    كـه افـگـند خوار اين كلاه مهي
    كـه افـگـند كوه روان در مـغاك
    بـشـهر كـسان در بمانديم خوار
    كـه شاخ وفا را تو از بـن مـكـن
    بـماند بـه سر برنـهد افـسري
    ازان تخـمـه هرگز به دل نـگذرند
    سـخـن گفـتـن سودمـند مرا
    گـنـهـكار جان پيش يزدان بري
    همه ميش گشتيم و دشمن چو گرك
    بديد آن دل و راي هـشيار او
    پر از خون دل و ديده پر آب روي
    چـنين گفـت كاي خواهر پاك وراد
    وليكـن مرا خود پر آمد قـفيز
    ز هر گونـه چون ديو بد راه بر
    كزو بود گيتي بـه بيم واميد
    جـهان كرد بر خويشـتـن بر سياه
    جـهاندار نيك اخـتر و نيك پي
    شـنيدي بديها كـه او را رسيد
    بـبيند پراگـندن ماه و مـهر
    ز خوبي هـمان دسـت كوتاه كرد
    كـنون گر ببـخـشد ز يزدان سزد
    غـم كرده هاي كـهـن چون خورم
    غـم و شادماني همه باد گشـت
    نوشـتـه نـكاهد نـه هرگز فزود
    سخـنـهاي توگوشوارمنـسـت
    سخنـهات برمـن مـكـن نيزياد
    همـه پشـت بربخـت خندان كنيد
    مـگوييد زاندوه وشادي بـكـس
    سرآمد كـنون رفـتـني ام ز دهر
    سـپردم تو رابـخـت بيدارخواه
    زگيتي بـس اومرتو راراي زن
    جدايي مـبادا ميان شـما
    كـه رفـتيم وگشـتيم ازگاه سير
    بـگوييد و گـفـتار او بـشـنويد
    جز او رامـخوانيد خورشيد و ماه
    بري كاخ بـهرام ويران كـنيد
    نديدم كـه يك روز كرد آفرين
    كـه ديوي فرسـتد بپرخاش مـن
    اگر بـشـنود سر نداند ز بـن
    هـمي ديو بد رهـنـمون درميان
    نويسد يكي نامـه يي بر حرير
    بـه زاري و خواري و بي كام رفـت
    ز رنـج و بد دشـمـن آزاد دار
    هـمي راسـتي جستم و بخردي
    بـبر در گرفـت آن گرامي سرش
    دو چشمش پر از خون شد و جان بداد
    بـه درد دل اندر هـمي زيسـتـند
    سـخـنـهاي او يك به يك ياد كرد
    يكي تـنـگ تابوت كردش ز سيم
    قـصـب كرد در زير پيراهـنـش
    بدين گونـه برتا نـهان شد سرش چوداني كـه ايدر نـماني مرنـج
    چوداني كـه ايدر نـماني مرنـج


/ 675