شماره 50 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 50





  • ازآن پس چو خاقان به پردخـت دل
    چنين گفت يك روز كز مرد سست
    بدان نامداري كـه بـهرام بود
    كـنون مـن ز كسهاي آن نامدار
    نكوهـش كـند هرك اين بشنود
    نـخوردم غـم خرد فرزند اوي
    چو با ما به فرزند پيوسـتـه شد
    بـفرمود تا شد برادرش پيش
    كـه كسـهاي بـهرام يل را ببين
    بـگو آنـك من خود جگر خسته ام
    به خون روي كشور بشستم ز كين
    بدين درد هر چـند كين آورم
    ز فرمان يزدان كـسي نـگذرد
    كـه او را زمانـه بران گونـه بود
    بران زينـهارم كـه گفتم سخـن
    سوي گرديه نامـه يي بد جدا
    هـمـه راسـتي و همه مردمي
    ز كار تو انديشـه كردم دراز
    بـه از تو نديدم كـسي كدخداي
    بدارم تو را همـچوجان و تـنـم
    وزان پس بدين شهر فرمان تو راست
    كـنون هركـه داري همه گرد كن
    ازين پـس ببين تاچـه آيدت راي
    خرد را بران مردمان شاه كـن
    هـمي رفـت برسان قمري ز سرو
    جـهانـجوي با نامور رام شد
    بگفـت آنـچ خاقان بدو گفته بود
    ازان پس چنين گفت كاي بـخردان
    شـما را بدين مزد بـسيار باد
    يكي ناگهان مرگ بود آن نـه خرد
    پس آن نامه پنهان به خواهرش داد
    ز پيوند وز پـند و نيكوسـخـن
    ز پاكي و از پارسايي زن
    جوان گفـت و آن پاكدامن شـنيد
    وزان پـس چو برخواند آن نامـه را
    خرد را چو با دانـش انـباز كرد
    بدو گـفـت كاين نامـه برخواندم
    چـنان كرد خاقان كه شاهان كنند
    بد و باد روشـن جـهان بين مـن
    دل او ز تيمار خـسـتـه مـباد
    مـباد ايچ گيتي ز خاقان تـهي
    كـنون چون نشـسـتيم با يكدگر
    بدان كو بزرگـسـت و دارد خرد
    كنون دوده را سر به سر شيونست
    چو سوك چنان مهـتر آيد بـه سر
    مرا خود به ايران شدن روي نيست
    اگر مـن بدين زودي آيم بـه راه
    خردمـند بي شرم خواند مرا
    بدين سوك چون بـگذرد چار ماه
    همـه بـشـنوم هرچ بايد شنيد
    بـگويم يكايك بـه نامـه درون
    تو اكـنون از ايدر بـه شادي خرام فراوان فرسـتاده را هديه داد
    فراوان فرسـتاده را هديه داد



  • ز خون شد همه كشور چين چوگل
    نيايد مرگ كار نا تـندرسـت
    مر ازو هـمـه رامـش و كام بود
    چرا بازماندم چنين سسـت و خوار
    ازين پـس به سوگند من نـگرود
    نـه انديشـه خويش و پيوند اوي
    بـه مهر و خرد جان او شسته شد
    سخـن گفـت با او زا ندازه بيش
    فراوان برايشان بـخواند آفرين
    بدين سوك تا زنده ام بـسـتـه ام
    همـه شـهر نـفرين بدو آفرين
    وگر آسـمان بر زمين آورم
    چـنين داند آنكس كـه دارد خرد
    همـه تـنـبـل ديو وارونـه بود
    بران عـهد و پيمان نـهاديم بـن
    كـه اي پاكدامـن زن پارسا
    سرشـتـت فزوني و دور از كمي
    نشـسـتـه خرد با دل من براز
    بيار اي ايوان ما را براي
    بـكوشـم كـه پيمان تو نشكنم
    گروگان كنم دل بدانچت هواسـت
    بـه پيش خردمند گوي اين سخن
    بـه روشـن روانت خرد رهنماي
    مرا زآن سـگاليده آگاه كـن
    بيامد برادرش تازان بـه مرو
    بـه نزديك كسـهاي بـهرام شد
    كـه از كين آن كشته آشفتـه بود
    پـسـنديده و كار ديده ردان
    ورا داور دادگر يار باد
    كه كس در جهان ز آن گماني نبرد
    سخـنـهاي خاقان همه كرد ياد
    چـه از نو چـه از روزگار كـهـن
    كه هم غمگسارست و هم راي زن
    ز گـفـتار او خامـشي برگزيد
    سـخـنـهاي خاقان خود كامه را
    بـه دل پاسـخ نامـه را ساز كرد
    خرد رابر خويش بـنـشاندم
    جـهانديده و پيشـگاهان كنـند
    كـه چونين بجويد همي كين مـن
    اميد جـهان زو گسستـه مـباد
    بدو شاد بادا كـلاه مـهي
    بـخوانيم نامـه همه سر به سر
    يكايك بدين آرزو بـنـگرد
    نـه هنگامـه اين سخن گفتنست
    ز فرمان خاقان نـباشد گذر
    زن پاك رابـه تو راز شوي نيسـت
    چـه گويد مرا آن خردمـند شاه
    چو خاقان بي آزرم داند مرا
    سواري فرستـم بـه نزديك شاه
    بـگويندگان تا چـه آيد پديد
    چو آيد بـه نزديك او رهـنـمون
    بـه خاقان بـگو آنـچ دادم پيام جـهانديده از مرو برگشـت شاد
    جـهانديده از مرو برگشـت شاد


/ 675