شماره 51 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 51





  • وزان پـس جوان و خردمـند زن
    چـنين گفت كامد يكي نو سخن
    جـهاندار خاقان بياراستـسـت
    ازو نيسـت آهو بزرگسـت شاه
    وليكـن چو با ترك ايرانيان
    ز پيوند وز بـند آن روزگار
    نـگر تا سياوش از افراسياب
    سر خويش داد از نخستين بـباد
    هـمان نيز پور سياوش چـه كرد
    بـسازيد تا ما ز تركان و نـهان
    بـه گردوي من نامـه يي كرده ام
    كـه بر شاه پيدا كـند كار ما
    بـه نيروي يزدان چنو بـشـنود
    بو گفـت هركـس كـه بانو توي
    نـجـنـباندت كوه آهـن ز جاي
    زمرد خردمـند بيدارتر
    همـه كهترانيم و فرمان تو راست
    چو بشنيد زيشان عرض رابـخواند
    بيامد سپـه سر به سر بنـگريد
    كزان هر سواري بـهـنـگام كار
    درم داد و آمد سوي خانـه باز
    كـه هركس كه ديد او دوال ركيب
    نـترسد ز انـبوه مردم كـشان
    بـه توران غريبيم و بي پشت و يار
    همي رفـت خواهم چو تيره شود
    شـما دل به رفتن مداريد تنـگ
    كه خود بي گمان از پس من سران
    هـمـه جان يكايك به كف برنهيد
    وگر بر چنين رويتان نيسـت راي
    بـه آواز گفـتـند ما كهـتريم
    برين برنـهادند و برخاسـتـند
    يلان سينه و مهر و ايزد گشسـپ
    همي گفت هركس كه مردن به نام
    هـم آنگه سوي كاروان برگذشت
    گزين كرد زان اشتران سـه هزار
    چو شب تيره شد گرديه برنشست
    برافـگـند پر مايه بر گسـتوان هـمي راند چون باد لشكر به راه
    هـمي راند چون باد لشكر به راه



  • بـه آرام بنشـسـت با راي زن
    كـه جاويد بر دل نگردد كـهـن
    سخـنـها ز هر گونه پيراستست
    دلير و خداوند توران سـپاه
    بـكوشد كه خويشي بود در ميان
    غـم و رنـج بيند بـه فرجام كار
    چـه برخورد جز تابـش آفـتاب
    جواني كـه چون او ز مادر نزاد
    ز توران و ايران برآورد گرد
    بـه ايران بريم اين سخن ناگـهان
    هـم از پيش تيمار اين خورده ام
    بـگويد ز رنـج و ز تيمار ما
    بدين چرب گفـتار مـن بـگرود
    بـه ايران و چين پشت و بازو توي
    يلان را به مردي توي رهـنـماي
    ز دسـتور دانـنده هـشيارتر
    برين آرزو راي و پيمان تو راسـت
    درم داد و او را بـه ديوان نـشاند
    هزار و صد و شـسـت يل برگزيد
    نـبر گاشتـندي سر از ده سوار
    چـنين گـفـت با لشكر رزمساز
    نـپيچد دل اندر فراز ونـشيب
    گر از ابر باشد برو سرفـشان
    ميان بزرگان چنين سست و خوار
    سر دشمـن از خواب خيره شود
    كـه از چينيان لشكر آيد به جنگ
    بيايند با گرزهاي گران
    اگر لـشـكر آيد دميد و دهيد
    از ايدر مجـنـبيد يك تـن زجاي
    ز راي و ز فرمان تو نـگذريم
    همـه جنـگ چين را بياراستند
    نشسـتـند با نامداران بر اسپ
    بـه از زنده و چينيان شادكام
    شترخواست تاپيش او شد ز دشت
    بدان تا بـنـه برنـهادند و بار
    چو گردي سرافراز و گرزي بدست
    ابا جوشـن و تيغ و ترگ گوان بـه رخشـنده روز و شبان سياه
    بـه رخشـنده روز و شبان سياه


/ 675